جدول جو
جدول جو

معنی اظرف - جستجوی لغت در جدول جو

اظرف
(اَ رَ)
زیرک تر و ماهرتر. (ناظم الاطباء) ، کمان. ج، اظافیر. (از متن اللغه) ، ریزه هایی که بر شاخ درخت انگور پیچیده گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، ناخن گیر. مقص الاظافر یا مقراض. (قاموس عصری عربی به انگلیسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشرف
تصویر اشرف
(دخترانه و پسرانه)
شریف تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ظرف
تصویر ظرف
وسیله ای مقعر و فرورفته که برای پختن و خوردن غذا و نگهداری برخی چیزها کاربرد دارد مانند بشقاب، لیوان، قابلمه و ماهی تابه
ظرف زمان: در دستور زبان علوم ادبی اسمی که دلالت بر زمان وقوع چیزی می کند، اسم زمان
ظرف مکان: در دستور زبان علوم ادبی اسمی که دلالت بر مکان وقوع و استقرار چیزی می کند، اسم مکان
ظرف لعاب دار: ظرفی که آن را لعاب داده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
شریف تر، بزرگوارتر، بزرگ قدرتر، بلندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
آگاه تر، معروف تر، شناخته شده تر، شناساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تظرف
تصویر تظرف
زیرکی نمودن، خود را زیرک و نکته سنج وانمود ساختن، ظرافت نمودن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ظَ)
درازناخن. (تاج المصادر) (مصادر زوزنی چ بینش) (آنندراج). رجل اظفر، مرد درازناخن و پهن ناخن. (ناظم الاطباء). درازناخن و پهن آن. (منتهی الارب). درازناخن. ج، ظفر. و انثی ظفر. (مهذب الاسماء). درازناخن که پهن باشد. (از متن اللغه). درازناخن و عریض آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ جَ)
ظرافت نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بتکلّف زیرکی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیرکی نمودن. (آنندراج). تظارف. (از اقرب الموارد). و رجوع به تظارف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سخت سرخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). الاحمرالقانی. (اقرب الموارد) ، دیر ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از خرف. خرف تر، روی ترش کردن، گردن کشی کردن. (زوزنی). تکبر نمودن. (منتهی الارب) ، بلند کردن بینی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ حرف
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
معرب سرب. اسرب. (دزی ج 1ص 21) (الجماهر بیرونی ص 258). رجوع به اسرب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
طرفه تر. زیباتر: و الجمهور علی ان ذکر ولد الابن بعصبهن کان فی درجتهن او اطرف منه. (بدایه المجتهد ابن رشید)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ یَ گُ)
پدر فرزندان زیرک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظریف زادن. (تاج المصادر بیهقی). بچۀ زیرک زادن و قیل: پدر فرزندان زیرک شدن. (آنندراج). بچۀ زیرک زاییدن. (لغت خطی). اظراف مرد، متولد شدن فرزندان ظریف برای وی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ ظرب. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به ظرب شود
لغت نامه دهخدا
(اَظِرْ رَ)
جمع واژۀ ظرّ و ظرر و ظرره. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به ظرّ و ظرر و ظرره شود. ظرّان. ظرّان. ظرار. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به کلمه های مذکور شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ فُ)
جمع واژۀ ظفر بندرت. (از متن اللغه). جمع واژۀ ظفر. (ناظم الاطباء). رجوع به ظفر شود
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
جمع واژۀ ارفه. سامانها. حدهای چیزها
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسب بسیاریال. (منتهی الارب). اسب یال دار. (آنندراج). اسبی درازبش. (تاج المصادر بیهقی). اسبی که بش بزرگ دارد و درازگردن. (المصادر زوزنی). آن که بش بزرگ دارد و گردن دراز. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ملک اشرف سیف بن ملوخان. از پادشاهزادگان هند بود که هنگام حملۀ امیر تیمور اسیر لشکریان وی شد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 477 و فهرست تاریخ عصر حافظ شود
نام یکی از سرهنگان ابومسلم بود که ابومسلم او را بکشت و زن وی خاوند دیهۀ نرشخ بود. نام او را شرف هم ضبط کرده اند. رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 83 شود
سیدحسن غزنوی. رجوع به حسن غزنوی و فهرست احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی و مقدمۀ دیوان او بقلم مدرس رضوی شود
یکی از هشت تن رهبانان حبشه است که نزد حضرت رسول آمدند. (الاصابه ج 1 ص 50). و رجوع به ابرهه در همان جلد ص 13 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
موضعی است. بحجاز در دیار بنی نصر بن معاویه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شریفتر. مهتر.
- اشرف مخلوقات، آدمی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
بزرگوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظرف
تصویر ظرف
جای چیزی، باردان، آنچه در آن چیزی نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارف
تصویر ارف
ریشه بن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اظفر
تصویر اظفر
درازناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرف
تصویر احرف
جمع حرف، وات ها گپ ها
فرهنگ لغت هوشیار
زیرک نمایی، نازک کاری، زیرکی نمودن، ظرافت ورزیدن، زیرکی، ظرافت، جمع تظرفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
شناخته تر، کمیاب تر، درازتر، استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
((اَ رَ))
بزرگوارتر، شریفتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
((اَ رَ))
شناساتر، داناتر، شناخته تر، معروف تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظرف
تصویر ظرف
((ظَ فَ))
آوند، هر آن چه که در آن چیزی بگذارند، جمع ظروف، فاصله زمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تظرف
تصویر تظرف
((تَ ظَ رُّ))
زیرکی نمودن، ظرافت ورزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظرف
تصویر ظرف
آوند
فرهنگ واژه فارسی سره
نام قدیمی شهر بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی