جدول جو
جدول جو

معنی اطیمه - جستجوی لغت در جدول جو

اطیمه(اَ مَ)
جای افروختن آتش. ج، اطائم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موقد نار. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
اطیمه
آتشدان تون تون گرمابه
تصویری از اطیمه
تصویر اطیمه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لطیمه
تصویر لطیمه
مشک، نافۀ مشک، بازار عطرفروشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اطعمه
تصویر اطعمه
طعام ها، چیزهای خوردنی، خوراک ها، خوراکی ها، جمع واژۀ طعام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایمه
تصویر ایمه
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، همینک، اینک، الآن، فی الحال، حالیا، الحال، ایدون، فعلاً، نون، همیدون، ایدر، بالفعل، کنون، عجالتاً، حالا
این چنین
این همه
یاوه، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ / مِ)
در پارسی باستان، ’ایما’، در پهلوی، ’ایم’، ضمیر اشاره بمعنی این است، در لهجۀ گالشی، ’ایما’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اینکه، اسم اشارت است بقریب. (غیاث).
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ)
اثیم. بسیار گناه کردن (مبالغه است در مصدر). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ / اَ یِمْ مِ)
مأخوذ از تازی. زمینی که پادشاه بخراج بسیار اندکی بکسی عطا کند.
لغت نامه دهخدا
(اَ یِمْ مَ)
ائمه. جمع واژۀ امام. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). پیشوایان و امامان.
- ایمۀ اثناعشر، دوازده امام. (از ناظم الاطباء). رجوع به ائمه شود.
- ایمۀ جماعت، پیشنمازان، برای اشاره بنزدیک. مقابل آن: این کتاب، این خانه. (فرهنگ فارسی معین) :
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
گه بر آن کندر بلندنشین
گه دراین بوستان چشم گشای.
رودکی.
و ایدون گویند که پیش از این تا این حرب بود شدادبن عامربن عوج بن عنق را خلیفۀ خویش کرده بود. (ترجمه تاریخ طبری). و هیچ کس ندانست که وی مرده است یا زنده تا این مورچۀ سفید بیامد و مر عصا را بخورد. چون سلیمان ازپای بیفتاد تشویش در میان دیوان و پریان و آدمیان افتاد. (ترجمه تاریخ طبری).
که همچون تویی خواند باید پسر
بدین روز و این دانش واین هنر.
فردوسی.
من و آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتاد این آشنایی.
زینتی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.
عنصری.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). نوادر عجیب که وی (مسعود) را افتاده در روزگار پدرش بیاورده ام در این تاریخ. (تاریخ بیهقی).
ای بچۀ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
لبیبی.
تو این ریش و سر و سبلت که بینی
تو پنداری تویی نی نی نه اینی.
ناصرخسرو.
، گاهی به ام بدل شود. چون امسال و امروز و امشب بجای این سال و این روز و این شب، آن . ازآن . مال . متعلق به: جاجرم...بارکدۀ گرگان است و این کومش و نشابور است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ناکدخدا ماندن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و چنین است بی زن ماندن مرد. (از اقرب الموارد). بی شوهر شدن زن و بی زن شدن شوهر. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
اینچنین. همچنین. (برهان) (آنندراج). همچنین. (غیاث اللغات). اینچنین. (رشیدی) :
ایمه از این خاک تیره فام که برخاست
تا که نه در پای پیل ممتحن افتاد.
مجیر بیلقانی.
سیمرغ فارغم که نه دانه خورد نه آب
ایمه چه دانه نه بچۀ مرغ دینه ام.
مجیر بیلقانی.
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم نه جای خدم است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَمَ)
دودشده. بخار. ج، آطام. (از دزی ج 1).
، اطهار از گناه، منزه شدن و دست بازداشتن از آن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پیه و گوشتی که در دیگ سرپوشیده پخته شود. (از متن اللغه) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
لطیمه. مشک، طبلۀ مشک. (منتهی الارب). وعاء مسک:
زلف مگو یک لطیمه عنبر سارا.
قاآنی.
، بازار عطاران، ستور که بار و رخت عطار و بزّاز برداشته باشد. (منتهی الارب). کاروان که در او عطر بود. (مهذب الاسماء). شتری که دواهای خوشبوی بار کنند. کاروان بوی خوش بار: و منه ’یا قوم اللطیمه اللطیمه’، ای ادرکوها. (اقرب الموارد). ج، لطائم
لغت نامه دهخدا
(فَمَ)
شتربچۀ از شیر بازشده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند، واقع در 18 هزارگزی شمال راه شوسۀ نهاوند به کرمانشاه. دامنه و سردسیری است با 550 تن سکنه. آب آن از رود خانه خرم آباد. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات، انگور و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل از وهمان میرود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اُ وَیْ یِ مَ)
مصغر ائمه، جمع واژۀ امام. (ناظم الاطباء). همزه بدل به واو شده است. و بعضی اییمه بیاء گویند. (منتهی الارب). و رجوع به اییمه و ائمه شود، نعمتها و نکوئیها و دستها و این جمع ایدی است و ایدی جمع ید است. (غیاث) :
بچشم هر کس او را بزرگی و حشمت
بجای هر کس او را ایادی و کردار.
فرخی.
آن مهترزاده را بجای من ایادی بسیار است. (تاریخ بیهقی).
نه دیده معالی ترا گردون غایت
نه کرده ایادی ترا گردون احصا.
مسعودسعد.
صواب آن است که جمله... شکر ایادی او را بازرانم. (کلیله و دمنه).
در باغ ایادیش بر اشجار مروت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته.
سوزنی.
نیست آیات کرامات ترا
بجز احسان و ایادی تفسیر.
سوزنی.
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده.
ظهیرالدین فاریابی.
گر من عواطف تو فراموش میکنم
بادا غمان من چو ایادیت بی شمار.
سید حسن غزنوی.
چون از حضرت ایشان بازگشت این قطعه در شکر ایادی ایشان انشاء کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). آثار و ایادی و عواطف و عوارف و مکارم آل سامان. (ترجمه تاریخ یمینی). که ایادی نعمای او چگونه فایض بوده است. (جوینی، از یادداشت مؤلف). سوابق نعمت بر این بنده داری و ایادی منت. (گلستان سعدی). بعضی از ایادی ونعم مولانا الجلیل کافی الکفاه که در... (تاریخ قم ص 4).
- سبق الایادی، سابقه نعمت. حق نعمت:
همه نامداران وگردن فرازان
بزنجیر سبق الایادی مقید.
سعدی (از کلیات چ مصفا ص 692).
رجوع به سبق شود
لغت نامه دهخدا
(اُ سُمْ مَ)
میانه و اشرف هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسطمّۀ چیزی. وسط قوم. (از اقرب الموارد) ، اطفاف کسی را دیگری، توانا و قادر گردانیدن وی را بر چیزی. (از اقرب الموارد). در منتهی الارب و ناظم الاطباء، معانی: آگاه گردیدن و نزدیک شدن از معنی مذکور در متن اللغه و اقرب الموارد گرفته شده است، اطفاف کیل، با طفاف پر کردن پیمانه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیمانه را به طفاف آن رساندن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). پر کردن پیمانه. (تاج المصادر بیهقی) ، اطفاف ظرف، پر کردن آن را تا برابر بالای آن باشد. (از متن اللغه) ، اطفاف ناقه، بچۀ ناتمام زادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، اطفاف بر کسی بسنگ، فراگرفتن وی را بدان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برداشتن سنگ را برای انداختن به وی. (از اقرب الموارد) ، گرفتن وی را بسنگ. (از متن اللغه) ، اطفاف امر، فهمیدن کار را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اطفاف فلان به کار، زیرک شدن ودانا گشتن بدان. (از اقرب الموارد). اطفاف به فلان، دانا شدن به وی و آهنگ کردن فریفتن وی. (از متن اللغه) ، فریفتن. (تاج المصادر بیهقی). اطفاف به کسی، ارادۀ فریب او کردن، اطفاف بر کسی، فروگرفتن وی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، وی را فروگرفتن و بردن، اطفاف شمشیر به کسی، فرودآوردن شمشیر بر وی و زدن بدان او را. (از متن اللغه). اطفاف شمشیر و جز آن به کسی، فروآوردن آن را به وی. (از اقرب الموارد) ، اطفاف استره به بینی کسی، نزدیک کردن استره را بدان و بریدن آن را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ عِ مَ)
جمع واژۀ طعام، خوردنی و گندم. (آنندراج). جمع واژۀ طعام. (غیاث) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). ج، اطعمات. طعامها و خورشها. (ناظم الاطباء). رجوع به طعام و اطعمات شود.
- اطعمه و اشربه، مأکولات و مشروبات. (ناظم الاطباء).
-
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ مَ)
تصغیر تنور، دو بلد است از نواحی خابور و هر دو بر کنار نهر خابور واقعند. (از معجم البلدان). تنینیرالعلیا و تنینیرالسفلی دو ده است در خابور. (منتهی الارب). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ مَ)
مصغر ام. مادر کوچک. (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ مَ)
نام عده ای از زنان صحابی است، از آن جمله است امیمه بنت عبدالمطلب بن هاشم عمه رسول اکرم. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه ج 8 صص 17- 21 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایمه
تصویر ایمه
این زمان، اینهمه
فرهنگ لغت هوشیار
مشک، مشکدان، بازار بویه فروشان مشک، طبله مشک: زلف مگو یک لطیمه عنبر سارا. (قاآنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطیمه
تصویر قطیمه
شیرترشیده، اندکی خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطعمه
تصویر اطعمه
خوردنی، طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایمه
تصویر ایمه
((اِ مَ))
اکنون، این دم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لطیمه
تصویر لطیمه
((لَ مَ یا مِ))
مشک، طبله مشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطعمه
تصویر اطعمه
((اَ عِ مِ))
جمع طعام، غذاها
فرهنگ فارسی معین