شکوفه، برای مثال باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند / کز شمیمش همه آفاق معطر گردد (ابوعلی چاچی - شاعران بی دیوان - ۲۶۶) قی، استفراغ، برای مثال بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی / اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی (مولوی۲ - ۹۰۰)
شکوفه، برای مِثال باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند / کز شمیمش همه آفاق معطر گردد (ابوعلی چاچی - شاعران بی دیوان - ۲۶۶) قی، استفراغ، برای مِثال بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی / اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی (مولوی۲ - ۹۰۰)
دوایی است مرکب از سه دوا (آمله و هلیله و بلیله). لفظ مذکور معرب از تری پهل هندی است که بمعنی سه ثمر است، چه سه دوای مذکور (آمله و هلیله و بلیله) هر یک ثمر درختی است. طریفل مخفف لفظ اطریفل است. (فرهنگ نظام). معجونی که جزء اعظم آن هلیله است. (ناظم الاطباء). معرب تری پهل، چه در هندی تری بمعنی سه باشد و پهل بمعنی ثمر. (از رسالۀ معربات). چون دوای معروف از هلیله و بلیله و آمله است بدین اسم مسمی گردید. (غیاث اللغات) (آنندراج). و بحذف الف و کسر طا نیز آمده. انوری گوید: سازی طریفلی که کند دیو را پری. (آنندراج). اطریفل و اطریفال، میروبلان. بلیله، هلیله، آمله، اهلیلج، هلیلج، حلیله. ترکیب دارویی طبی یامعجونی از چند گونۀ مختلف بلیله و هلیله و آمله: اطریفل دواء مرکب فیه لامحاله بعض الهلیلجات او کلها و یزاد فیه بحسب الحاجه من الافاویه، و صوابه ضم الفاء. (از دزی ج 1 ص 28). و داود ضریر انطاکی در ذیل اطریفال آرد: کلمه یونانی است بمعنی اهلیلجات و نخستین کسی که آن را ساخت اندروماقس بود، و ابن ماسویه گوید:جالینوس آن را نخستین بار بساخت ولی چنین نیست، اسحاق بن یوحنا بنقل از جرجس پدر بختیشوع پزشک عباسیان که صناعت ’طب’ را به قبطیان نقل داد گوید اطریفال بلغت مدینه چیزی است که از اهلیلجات بر دست اندروماقس ترکیب شده و آن از داروهایی است که قوت آن تا دو سال و نیم می ماند و در بیماریهای دماغ و قطع بخارها و تقویت اعصاب و معده سود فراوان دارد و بواسیر را قطع کند و سلس البول را ببرد. اسحاق گوید سپرز را زیان بخشد و مصلح آن شراب بنفشه است و بیشتر پزشکان تصریح کرده اند که مدام خوردن اهلیلجات پیری را کند کند ودماغ را نیرو بخشد و سینه را اصلاح کند ولی گاهی قولنج آورد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به ص 53 همان کتاب و طرافل و طریفل در همین لغت نامه شود
دوایی است مرکب از سه دوا (آمله و هلیله و بلیله). لفظ مذکور معرب از تری پهل هندی است که بمعنی سه ثمر است، چه سه دوای مذکور (آمله و هلیله و بلیله) هر یک ثمر درختی است. طریفل مخفف لفظ اطریفل است. (فرهنگ نظام). معجونی که جزء اعظم آن هلیله است. (ناظم الاطباء). معرب تری پهل، چه در هندی تری بمعنی سه باشد و پهل بمعنی ثمر. (از رسالۀ معربات). چون دوای معروف از هلیله و بلیله و آمله است بدین اسم مسمی گردید. (غیاث اللغات) (آنندراج). و بحذف الف و کسر طا نیز آمده. انوری گوید: سازی طریفلی که کند دیو را پری. (آنندراج). اطریفل و اطریفال، میروبلان. بلیله، هلیله، آمله، اهلیلج، هلیلج، حلیله. ترکیب دارویی طبی یامعجونی از چند گونۀ مختلف بلیله و هلیله و آمله: اطریفل دواء مرکب فیه لامحاله بعض الهلیلجات او کلها و یزاد فیه بحسب الحاجه من الافاویه، و صوابه ضم الفاء. (از دزی ج 1 ص 28). و داود ضریر انطاکی در ذیل اطریفال آرد: کلمه یونانی است بمعنی اهلیلجات و نخستین کسی که آن را ساخت اندروماقس بود، و ابن ماسویه گوید:جالینوس آن را نخستین بار بساخت ولی چنین نیست، اسحاق بن یوحنا بنقل از جرجس پدر بختیشوع پزشک عباسیان که صناعت ’طب’ را به قبطیان نقل داد گوید اطریفال بلغت مدینه چیزی است که از اهلیلجات بر دست اندروماقس ترکیب شده و آن از داروهایی است که قوت آن تا دو سال و نیم می ماند و در بیماریهای دماغ و قطع بخارها و تقویت اعصاب و معده سود فراوان دارد و بواسیر را قطع کند و سلس البول را ببرد. اسحاق گوید سپرز را زیان بخشد و مصلح آن شراب بنفشه است و بیشتر پزشکان تصریح کرده اند که مدام خوردن اهلیلجات پیری را کُنْد کُنَد ودماغ را نیرو بخشد و سینه را اصلاح کند ولی گاهی قولنج آورد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به ص 53 همان کتاب و طرافل و طریفل در همین لغت نامه شود
زنی که در مردان نگرد جز شوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن زن که به هر ایامی شویی کند نو. (مهذب الاسماء) ، چشم آب روان از رسیدگی زخم. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که از رسیدن زخم، آب از آن روان شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ارض مطروفه، زمین طریفه ناک که گیاه معینی است. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین طریفه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
زنی که در مردان نگرد جز شوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن زن که به هر ایامی شویی کند نو. (مهذب الاسماء) ، چشم آب روان از رسیدگی زخم. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که از رسیدن زخم، آب از آن روان شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ارض مطروفه، زمین طریفه ناک که گیاه معینی است. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین طریفه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شکوفه و بهار درخت باشد. (رشیدی) (برهان). چیزی شبیه به گل که از درختهای میوه و غیره میروید. (فرهنگ نظام). شکوفه: این شقایق منع نو اشکوفه هاست که درخت دل برای آن نماست. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر6 بیت 4462). بانگ اشکوفه ش که اینک گل فروش بانگ خار او که سوی ما مکوش. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 1625). شکوفه باشد. ابوعلی آغاجی فرماید: باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند کز نسیمش همه آفاق معطر گردد. و اشکفه نیز گویند. (سروری). مطلق گل را گویند و شکوفه هم گویند. (شعوری). شکوفه و آن گلی است در درخت میوه که پیش از درآمدن برگ میشکفد و بن گل وی میوه میگردد. و اگر پس از درآمدن برگ درآید، آنرا گل میگویند، مانند گل انار و گل به. ودر طایفۀ مرکبات بهار مینامند، مانند بهار نارنج وبهار لیمو. (ناظم الاطباء).
شکوفه و بهار درخت باشد. (رشیدی) (برهان). چیزی شبیه به گل که از درختهای میوه و غیره میروید. (فرهنگ نظام). شکوفه: این شقایق منع نو اُشکوفه هاست که درخت دل برای آن نَماست. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر6 بیت 4462). بانگ اشکوفه ش که اینک گُل فروش بانگ خار او که سوی ما مکوش. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 1625). شکوفه باشد. ابوعلی آغاجی فرماید: باش تا دوحۀ اقبال تو اشکوفه کند کز نسیمش همه آفاق معطر گردد. و اشکفه نیز گویند. (سروری). مطلق گل را گویند و شکوفه هم گویند. (شعوری). شکوفه و آن گلی است در درخت میوه که پیش از درآمدن برگ میشکفد و بن گل وی میوه میگردد. و اگر پس از درآمدن برگ درآید، آنرا گل میگویند، مانند گل انار و گل به. ودر طایفۀ مرکبات بهار مینامند، مانند بهار نارنج وبهار لیمو. (ناظم الاطباء).
دهی است از بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، قلمستان، میوه و توتون است و زیارتگاهی بنام نجم الدوله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، بمجاز به معنی گردیدن و اتصاف است: امسی زید ضاحکاً. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی و از ’مسو’ است، تباهی و فتنه انگیختن میان مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی مهموز اللام است، بازگشتن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 20)
دهی است از بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، قلمستان، میوه و توتون است و زیارتگاهی بنام نجم الدوله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، بمجاز به معنی گردیدن و اتصاف است: امسی زید ضاحکاً. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی و از ’مسو’ است، تباهی و فتنه انگیختن میان مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی مهموز اللام است، بازگشتن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 20)