جمع واژۀ ضیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (اقرب الموارد). جمع واژۀ ضیف. مهمانان. (آنندراج). جمع واژۀ ضیف است که بمعنی مهمان باشد. (غیاث). ضیوف. ضیفان. (دهار). اضائف. (اقرب الموارد) : و بر تو محقق باشد که عادت کرام ایّام اکرام اضیاف است. (سندبادنامه ص 167)
جَمعِ واژۀ ضَیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ ضَیف. مهمانان. (آنندراج). جَمعِ واژۀ ضیف است که بمعنی مهمان باشد. (غیاث). ضیوف. ضیفان. (دهار). اضائف. (اقرب الموارد) : و بر تو محقق باشد که عادت کرام ایّام اکرام اضیاف است. (سندبادنامه ص 167)
مختلفان: هم اخیاف ٌ. - اخوۀ اخیاف، برادران که مادر آنها یک باشد و پدر آنها مختلف. برادران مادری. - اولاد اخیاف، بنواخیاف، برادران که از یک مادر و از دو پدر باشند. - قوم اخیاف، مختلفین در اصل و متفقین در حال
مختلفان: هم اخیاف ٌ. - اخوۀ اخیاف، برادران که مادر آنها یک باشد و پدر آنها مختلف. برادران مادری. - اولاد اخیاف، بنواخیاف، برادران که از یک مادر و از دو پدر باشند. - قوم اخیاف، مختلفین در اصل و متفقین در حال
جمع واژۀ سیف. شمشیرها: بقایای اسیاف در مخارم شعاف راه خلاص و طریق نجات طلبیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1273 ص 195، تطبیق با نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف).
جَمعِ واژۀ سیف. شمشیرها: بقایای اسیاف در مخارم شعاف راه خلاص و طریق نجات طلبیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1273 ص 195، تطبیق با نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف).
جمع واژۀ ضعف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). دوچندها. (غیاث). جمع واژۀ ضعف، بمعنی دوچندان و زیادتر. (ناظم الاطباء). دوچندان ها. دوبرابرها. چندین برابر. رجوع به ضعف شود: اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و رحمت شادیت شادخواری. منوچهری. سلطان در مقابلۀ آن اضعاف الطاف تقدیم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). بعد از آن قلعۀ آمویه و اضعاف آن ارزانی داریم. (جهانگشای جوینی) ، اضمار زمین مرد را، غایب کردن یا از دیده نهان ساختن وی را بسفر یا بمرگ. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). پوشیدن مرد را بسفر یا بموت. (از منتهی الارب). پوشیدن مرد را زمین بسفر و یا بمرگ، یقال: اضمرت الارض الرجل. (از ناظم الاطباء) ، اضمار فرس را، لاغرکردن اسب را. (از اقرب الموارد). اندک علف دادن اسب را بعد فربهی و لاغر کردن آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج). باریک میان کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، اضمار شی ٔ، استقصای آن. اضمار خبر، به نهایت رسیدن آن. استقصای آن، اضمار چیزی درنفس خود، عزم کردن بر آن. (از اقرب الموارد) ، ضمیر آوردن برای اسمی در کلام. (غیاث) (آنندراج). از جمله معانی اضمار در نزد اهل عربیت آوردن ضمیر است، و ضمیر را مضمر نیز خوانند و آن اسمی است که از متکلم یا مخاطب یا غایب کنایه آورده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ضمیر و مضمر شود، فروگذاشتن چیزی به ابقای اثر آن. اسقاط چیزی نه در معنی. (از تعریفات جرجانی). از جملۀ انواع اضمار حذف است. مولوی عبدالحکیم در حاشیۀ شرح مواقف در آخر موقف نخست آرد: اضمار بر اطلاق اعم است از مجاز بنقصان، زیرا در مجاز بنقصان تغییر کردن اعراب بسبب حذف معتبر است در صورتی که در اضمار چنین نیست مانند: اضرب بعصاک الحجر فانفجرت، ای فضرب - انتهی. و مانند این در قرآن بسیاراست، و میان اضمار و حذف فرق گذاشته اند و گویند: مضمر چیزی است که از آن اثری در سخن باشد چون: والقمر قدرناه. و محذوف آن است که اثری از آن در سخن نباشد، مانند: و اسئل القریه، ای اهلها... و در مکمل آمده است که حذف چیزی است که ذکر آن در لفظ و نیت فروگذاشته شود بسبب استقلال سخن بدون آن، مانند: اعطیت زیداً که به مفعول اول اکتفا میشود و مفعول دوم حذف می گردد. و اضمار چیزی است که در لفظ فروگذاشته می شود ولی در نیت و تقدیر بدان اراده می شود، چون: و اسئل القریه، یعنی اهل قریه که ’اهل’ در لفظ فروگذاشته شده در حالی که بدان اراده می شود زیرا پرسش از قریه محال است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : چند از این الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز. مولوی. ، اضمار شاعر، آوردن اضمار در شعرش. (از اقرب الموارد). (اصطلاح عروض) به نهایت رسیدن و ساکن گردانیدن تای متفاعلن را در بحر کامل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساکن کردن حرف دوم است چون اسکان تاء متفاعلن، تا متفاعلن باقی بماند و آنگاه به مستفعلن نقل شود و آن را مضمر خوانند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مضمرشود. اسکان یکی از دو حرف متحرک از جزئی است چنانکه در عنوان شرف است و اصطلاح عروضیان بر این قاعده مبتنی است و در برخی از رسایل عروض عربی آمده است که اضمار و وقص تنها در متفاعلن باشد - انتهی. و رکنی را که در آن اضمار روی دهد مضمر خوانند همچون اسکان تاء متفاعلن که متفاعلن بجای ماند و سپس به مستفعلن نقل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اسرار واجب الاضمار، رازهایی که پنهان داشتن آنها سزاوار است و نشاید آنها را آشکار کردن. (ناظم الاطباء). - اضمار بر شریطۀ تفسیر، در نزد نحویان، عبارت از حذف عامل اسم بشرط تفسیر آن عامل به مابعد آن است و آن اسم را مضمر بر شریطۀ تفسیر نامند یا مضمری که عامل آن بر شریطۀ تفسیر است. و این اسم گاه مرفوع به فعل مضمری است که اسم ظاهر آن را تفسیر کند چون: هل زید خرج، که رفع زید به فعل مضمری است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند، یعنی: هل خرج زید خرج و رفع آن به ابتدا (مبتدابودن) نیست زیرا ’هل’ اقتضا می کند که پس از آن فعل باشد، و جز بندرت اسم پس از آن نیاید. کلمه های: لو وان و اذا و هلا و الا و مانند اینها نیز در حکم ’هل’باشد، چه در آنها نیز چنین اقتضا می کند که فعل پس از آنها بیاید. و اسم مزبور گاه منصوب است چون: عبداﷲضربته، که عبداﷲ منصوب به اضمار فعلی است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند بدین سان: ضربت عبداﷲ ضربته (در الضوء چنین است). (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اضمار قبل از ذکر، در پنج موضع رواست:1- در ضمیر شأن چون: هو زید قائم. 2- در ضمیر رب ّ مانند: ربّه رجلاً. 3- در ضمیر نعم چون: نعم رجلاً زیدٌ. 4- در تنازع دو فعل مانند: ضربنی و اکرمنی زید. 5- در بدل مظهر از مضمر مانند: ضربته زیداً. (از تعریفات جرجانی). - اضمار کردن، پنهان کردن. (ناظم الاطباء). مضمر کردن. نهفتن. - ، پنداشتن. ظن کردن. گمان کردن. (یادداشت مؤلف). - اضمار ما فی الضمیر، نهان کردن آنچه در دل بود. (ناظم الاطباء). - اضمار محرف، در تداول منطق بر مغالطاتی اطلاق شود که مقبول باشند برحسب ظن. خواجه نصیر آرد: و بباید دانست که مغالطات چون مقبول بود، بحسب ظن واقع باشد در این صناعت و مغالطه نبود، و آنرا اضمار محرف خوانند. مثلاً از اشتراک اسم در مدح سگ گویند: نمی بینی که کلب بر آسمان روشنترین ستاره است، و از ترکیب و تفصیل گویند: فلان خوب هجا میشناسد پس نامه برتواند خواند. و از اخذ ما بالعرض گویند: همیشه باید که با مردم درمی چند بود استظهار را، که یزدجرد را چون دو درم نداشت بکشتند. و از لواحق گویند: فلان زینت بکار میدارد، پس قصد فجور دارد. و از اخذما لیس بعله گویند: فلان مبارک قدم است که نارسیده فلان کار برآمد و همچنین بضد. (اساس الاقتباس ص 572)
جَمعِ واژۀ ضِعْف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). دوچندها. (غیاث). جَمعِ واژۀ ضِعْف، بمعنی دوچندان و زیادتر. (ناظم الاطباء). دوچندان ها. دوبرابرها. چندین برابر. رجوع به ضِعْف شود: اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و رحمت شادیت شادخواری. منوچهری. سلطان در مقابلۀ آن اضعاف الطاف تقدیم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). بعد از آن قلعۀ آمویه و اضعاف آن ارزانی داریم. (جهانگشای جوینی) ، اضمار زمین مرد را، غایب کردن یا از دیده نهان ساختن وی را بسفر یا بمرگ. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). پوشیدن مرد را بسفر یا بموت. (از منتهی الارب). پوشیدن مرد را زمین بسفر و یا بمرگ، یقال: اضمرت الارض ُ الرجل. (از ناظم الاطباء) ، اضمار فرس را، لاغرکردن اسب را. (از اقرب الموارد). اندک علف دادن اسب را بعد فربهی و لاغر کردن آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج). باریک میان کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، اضمار شی ٔ، استقصای آن. اضمار خبر، به نهایت رسیدن آن. استقصای آن، اضمار چیزی درنفس خود، عزم کردن بر آن. (از اقرب الموارد) ، ضمیر آوردن برای اسمی در کلام. (غیاث) (آنندراج). از جمله معانی اضمار در نزد اهل عربیت آوردن ضمیر است، و ضمیر را مضمر نیز خوانند و آن اسمی است که از متکلم یا مخاطب یا غایب کنایه آورده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ضمیر و مضمر شود، فروگذاشتن چیزی به ابقای اثر آن. اسقاط چیزی نه در معنی. (از تعریفات جرجانی). از جملۀ انواع اضمار حذف است. مولوی عبدالحکیم در حاشیۀ شرح مواقف در آخر موقف نخست آرد: اضمار بر اطلاق اعم است از مجاز بنقصان، زیرا در مجاز بنقصان تغییر کردن اعراب بسبب حذف معتبر است در صورتی که در اضمار چنین نیست مانند: اضرب بعصاک الحجر فانفجرت، ای فضرب - انتهی. و مانند این در قرآن بسیاراست، و میان اضمار و حذف فرق گذاشته اند و گویند: مضمر چیزی است که از آن اثری در سخن باشد چون: والقمر قدرناه. و محذوف آن است که اثری از آن در سخن نباشد، مانند: و اسئل القریه، ای اهلها... و در مکمل آمده است که حذف چیزی است که ذکر آن در لفظ و نیت فروگذاشته شود بسبب استقلال سخن بدون آن، مانند: اعطیت زیداً که به مفعول اول اکتفا میشود و مفعول دوم حذف می گردد. و اضمار چیزی است که در لفظ فروگذاشته می شود ولی در نیت و تقدیر بدان اراده می شود، چون: و اسئل القریه، یعنی اهل قریه که ’اهل’ در لفظ فروگذاشته شده در حالی که بدان اراده می شود زیرا پرسش از قریه محال است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : چند از این الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز. مولوی. ، اضمار شاعر، آوردن اضمار در شعرش. (از اقرب الموارد). (اصطلاح عروض) به نهایت رسیدن و ساکن گردانیدن تای مُتَفاعلن را در بحر کامل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساکن کردن حرف دوم است چون اسکان تاء مُتَفاعلن، تا متْفاعلن باقی بماند و آنگاه به مستفعلن نقل شود و آن را مضمر خوانند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مضمرشود. اسکان یکی از دو حرف متحرک از جزئی است چنانکه در عنوان شرف است و اصطلاح عروضیان بر این قاعده مبتنی است و در برخی از رسایل عروض عربی آمده است که اضمار و وقص تنها در متفاعلن باشد - انتهی. و رکنی را که در آن اضمار روی دهد مُضْمَر خوانند همچون اسکان تاء مُتَفاعلن که متْفاعلن بجای ماند و سپس به مستفعلن نقل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اسرار واجب الاضمار، رازهایی که پنهان داشتن آنها سزاوار است و نشاید آنها را آشکار کردن. (ناظم الاطباء). - اضمار بر شریطۀ تفسیر، در نزد نحویان، عبارت از حذف عامل اسم بشرط تفسیر آن عامل به مابعد آن است و آن اسم را مضمر بر شریطۀ تفسیر نامند یا مضمری که عامل آن بر شریطۀ تفسیر است. و این اسم گاه مرفوع به فعل مضمری است که اسم ظاهر آن را تفسیر کند چون: هل زید خرج، که رفع زید به فعل مضمری است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند، یعنی: هل خرج زید خرج و رفع آن به ابتدا (مبتدابودن) نیست زیرا ’هل’ اقتضا می کند که پس از آن فعل باشد، و جز بندرت اسم پس از آن نیاید. کلمه های: لو واِن و اذا و هلا و الا و مانند اینها نیز در حکم ’هل’باشد، چه در آنها نیز چنین اقتضا می کند که فعل پس از آنها بیاید. و اسم مزبور گاه منصوب است چون: عبداﷲضربته، که عبداﷲ منصوب به اضمار فعلی است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند بدین سان: ضربت عبداﷲ ضربته (در الضوء چنین است). (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اضمار قبل از ذکر، در پنج موضع رواست:1- در ضمیر شأن چون: هو زید قائم. 2- در ضمیر رُب َّ مانند: رُبَّه رجلاً. 3- در ضمیر نِعْم َ چون: نِعْم َ رجلاً زیدٌ. 4- در تنازع دو فعل مانند: ضربنی و اکرمنی زید. 5- در بدل مُظْهِر از مضمر مانند: ضربته زیداً. (از تعریفات جرجانی). - اضمار کردن، پنهان کردن. (ناظم الاطباء). مضمر کردن. نهفتن. - ، پنداشتن. ظن کردن. گمان کردن. (یادداشت مؤلف). - اضمار ما فی الضمیر، نهان کردن آنچه در دل بود. (ناظم الاطباء). - اضمار محرف، در تداول منطق بر مغالطاتی اطلاق شود که مقبول باشند برحسب ظن. خواجه نصیر آرد: و بباید دانست که مغالطات چون مقبول بود، بحسب ظن واقع باشد در این صناعت و مغالطه نبود، و آنرا اضمار محرف خوانند. مثلاً از اشتراک اسم در مدح سگ گویند: نمی بینی که کلب بر آسمان روشنترین ستاره است، و از ترکیب و تفصیل گویند: فلان خوب هجا میشناسد پس نامه برتواند خواند. و از اخذ ما بالعرض گویند: همیشه باید که با مردم درمی چند بود استظهار را، که یزدجرد را چون دو درم نداشت بکشتند. و از لواحق گویند: فلان زینت بکار میدارد، پس قصد فجور دارد. و از اخذما لیس بعله گویند: فلان مبارک قدم است که نارسیده فلان کار برآمد و همچنین بضد. (اساس الاقتباس ص 572)
جمع واژۀ لیف. (دزی ج 2 ذیل لیف). در فرهنگهای معتبر عربی، لیف اسم جنس و واحد آن لیفه آمده و جمع آن نیز ذکر نشده است. صاحب اقرب الموارد گوید: لیف پوست درخت خرما و مانند آن از قبیل مقل و نارگیل است یا خاص به درخت خرماست، و بهترین آن لیف نارگیل و پس از آن نخل حجازی و بدترین آن مقل است، واحد آن لیفه - انتهی. رجوع به لیف در این لغت نامه و دزی ج 2 ذیل لیف شود.
جَمعِ واژۀ لیف. (دزی ج 2 ذیل لیف). در فرهنگهای معتبر عربی، لیف اسم جنس و واحد آن لیفه آمده و جمع آن نیز ذکر نشده است. صاحب اقرب الموارد گوید: لیف پوست درخت خرما و مانند آن از قبیل مقل و نارگیل است یا خاص به درخت خرماست، و بهترین آن لیف نارگیل و پس از آن نخل حجازی و بدترین آن مقل است، واحد آن لیفه - انتهی. رجوع به لیف در این لغت نامه و دزی ج 2 ذیل لیف شود.
جمع واژۀ شیاف. (بحر الجواهر). از ترکیبهای قدیمی است که آنرا به استاد ’بقراط’ نسبت دهند ولی بعقیدۀ من این ترکیبات پیش از او هم بوده است چنانکه کتب یونانیان گواه بر این ادعاست. و برحسب آنچه معروفست اطلاق این نام اختصاص به داروهای چشم دارد و هم بر داروهایی که ساییده ودر هم آمیخته میشوند و آنها را در سایه خشک میکنند نیز اطلاق میشود و انواع گوناگون آنرا بطور ساییده برای تحلیل ورم و تجفیف و تقویت و جز اینها بکار برند و گاه آنرا بر رشته هائی (فتیله ها) که برمیدارند اطلاق کنند ولی این معنی نادر است. موضوع آن عقاقیر بصلی و مادۀ آن مفرداتی است که برای اکحال شایسته باشند و غایت آن حفظ رطوبت چهره یا قوت آنست و گویا اشیاف برای چشم ضعیف از کحول و ذرورات لطیف تر است و برای چشم بمنزلۀ طلا جهت باقی بدنست. برخی از اشیاف برای مطلق ارماد است که آنرا بصورت قطور بکار برند و برخی جهت منع شعره از چشم است، و نوع دیگر را دوای اخضر خوانند که برای سبل و دمعه و جرب و بیاض و شعره سودمند است و آنرا روزدرمیان بکار برند. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 49 و 50)
جَمعِ واژۀ شیاف. (بحر الجواهر). از ترکیبهای قدیمی است که آنرا به استاد ’بقراط’ نسبت دهند ولی بعقیدۀ من این ترکیبات پیش از او هم بوده است چنانکه کتب یونانیان گواه بر این ادعاست. و برحسب آنچه معروفست اطلاق این نام اختصاص به داروهای چشم دارد و هم بر داروهایی که ساییده ودر هم آمیخته میشوند و آنها را در سایه خشک میکنند نیز اطلاق میشود و انواع گوناگون آنرا بطور ساییده برای تحلیل ورم و تجفیف و تقویت و جز اینها بکار برند و گاه آنرا بر رشته هائی (فتیله ها) که برمیدارند اطلاق کنند ولی این معنی نادر است. موضوع آن عقاقیر بصلی و مادۀ آن مفرداتی است که برای اکحال شایسته باشند و غایت آن حفظ رطوبت چهره یا قوت آنست و گویا اشیاف برای چشم ضعیف از کحول و ذرورات لطیف تر است و برای چشم بمنزلۀ طلا جهت باقی بدنست. برخی از اشیاف برای مطلق ارماد است که آنرا بصورت قطور بکار برند و برخی جهت منع شعره از چشم است، و نوع دیگر را دوای اخضر خوانند که برای سبل و دمعه و جرب و بیاض و شعره سودمند است و آنرا روزدرمیان بکار برند. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 49 و 50)
جمع سیف، شمشیرها، دریا کنارها جمع سیف شمشیرها تیغها. اسید مرکبی است که از ترکیب جسمی بسیط با ئیدرژن حاصل شود و طعم آن ترش مزه است بعضی اقسام آن از ترکیب یک شبه فلز با ئیدرژن بدست آید مانند: اسید برمیدریک اسید سولفیدریک و بعضی اسیدهای اکسیژن دار مانند: اسید سولفورو و اسید سولفوریک و اسید ازتیک از ترکیب انیدریدها با آب تهیه میشوند
جمع سیف، شمشیرها، دریا کنارها جمع سیف شمشیرها تیغها. اسید مرکبی است که از ترکیب جسمی بسیط با ئیدرژن حاصل شود و طعم آن ترش مزه است بعضی اقسام آن از ترکیب یک شبه فلز با ئیدرژن بدست آید مانند: اسید برمیدریک اسید سولفیدریک و بعضی اسیدهای اکسیژن دار مانند: اسید سولفورو و اسید سولفوریک و اسید ازتیک از ترکیب انیدریدها با آب تهیه میشوند