جدول جو
جدول جو

معنی اضرع - جستجوی لغت در جدول جو

اضرع
(اَ رُ)
جمع واژۀ ضرع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضرع شود، اضطلاع کسی به باری، تحمل کردن و حرکت دادن وی آن را و توانا شدن بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحمل بار گران کردن
لغت نامه دهخدا
اضرع
(اَ رُ)
جایی است در شعر راعی:
فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم
بانقاء یحموم و ورّکن اضرعا.
ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است. (از معجم البلدان). و خالد بن جبله گوید پشته های خردی است. (از لسان العرب) ، باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مضطمر شود، میان باریک شدن اسب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اضطمار لؤلؤ، میان باریک شدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضطمر شود
لغت نامه دهخدا
اضرع
(اَ رَ)
ضارع. ضعیف و لاغر و صغیر از هر چیز و بقولی کم سن. و رجوع به ضارع و ضراعت شود. (از اقرب الموارد) :
اذا اعترض الخابور دون جیادنا
رعالاً فخذ ابن اللئیمه اضرع.
بحتری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسرع
تصویر اسرع
سریع تر، تندتر، باشتاب تر، تیزتر، چالاک تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقرع
تصویر اقرع
شمشیر نیکوآهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورع
تصویر اورع
باورع تر، پرهیزکارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تضرع
تصویر تضرع
زاری کردن، خواری و فروتنی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
اضر. جمع واژۀ ضرو. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ضرو و اضر شود، ستم نمودن کسی را، یقال: اضطهدته اضطهاداً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مضطر ساختن و اذیت کردن کسی را. (از قطر المحیط) ، ستم کردن و مضطر ساختن و آزار کردن کسی را بسبب مذهب. (از اقرب الموارد). رجوع به مضطهد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
برکه ای است از کنده های اعراب در سمت غربی راه حاجیان که متنبّی آنرا در این بیت آورده است:
و مسی الجمیعی دئدأها
و غادی الاضارع ثم الدنا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
جمع واژۀ اضرع. (از معجم البلدان). رجوع به اضرع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بارع تر. تمام تر. سرآمدتر در فضل. برتر از دیگران در دانش و مانند آن. نیکوتر، سطبرتر. هنگفت تر. ضخیمتر، شدیدتر. اشدّ. سخت تر
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ صرع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به صرع شود. جمع واژۀ صرع، بمعنی گونه ای از گونه ها. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مقرف. آنکه پدرش بنده و مادرش آزاد بود یا آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد یعنی مولاه باشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ ذراع
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
قریه ایست بزرگ، مرکز ناحیۀ لجا واقع در حوران، از نواحی سوریه. در قدیم اذرع قصبه ای بزرگ بوده است و آثار عتیقۀ بسیاری در آنجا دیده میشود و اکنون آنرا مسجد جامعی و دو کلیسای قدیم است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بینی که سر آن دراز باشد. (منتهی الارب). الانف الذی امتدّت ارنبته. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اخصب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ مریع. چراگاههای فراخ آب و علف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضِرْ رَ)
جمع واژۀ ضریر، بمعنی کنارۀ وادی. (از تاج العروس). رجوع به ضریر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ عَ)
از قرای ذمار از نواحی یمن است. (از معجم البلدان) ، فاهم آمدن. (زوزنی) ، اضطمام بر چیزی، اشتمال بر آن، گویند: اضطمت علیه الضلوع. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). درگرفتن کسی را و مشتمل شدن بر وی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اضراع
تصویر اضراع
رام کردن، تو سری زدن، سست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ذراع، گزها (گز ذرع)، بازوان بازوها اسپ بد نژاد، تازی مام، زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسرع
تصویر اسرع
شتاب تر، تند تر، زودتر، تیزتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضیع
تصویر اضیع
آسیب رسان تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضلع
تصویر اضلع
نیرومند، کلان، رشک، گنده دندان جمع ضلع دنده ها استخوانهای پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضجع
تصویر اضجع
کژ دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضبع
تصویر اضبع
ماچه کفتار شاخ شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرع
تصویر اقرع
کل کچل بی گیاه مو ریخته کل کچل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورع
تصویر اورع
با ورع تر پرهیزگارتر پارساتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضرع
تصویر تضرع
زاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضارع
تصویر ضارع
خوار، ضعیف، رام، فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسرع
تصویر اسرع
تندتر، زودتر، تندرو تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تضرع
تصویر تضرع
((تَ ضَ رُّ))
زاری کردن، التماس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورع
تصویر اورع
((اَ رَ))
پرهیزگارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقرع
تصویر اقرع
((اَ رَ))
کل، کچل
فرهنگ فارسی معین