سطبر بزرگ تن از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضخام. (اقرب الموارد). و ضخام بمعنی بزرگ از هر چیزی یا بزرگ جسم پرگوشت است. (از اقرب الموارد). رجوع به ضخام شود، رجل اضرس، مرد خشمگین و تندخو. (ناظم الاطباء) ، غلام اضرس، کودک کلان دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
سطبر بزرگ تن از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضُخام. (اقرب الموارد). و ضخام بمعنی بزرگ از هر چیزی یا بزرگ جسم پرگوشت است. (از اقرب الموارد). رجوع به ضخام شود، رجل اضرس، مرد خشمگین و تندخو. (ناظم الاطباء) ، غلام اضرس، کودک کلان دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
چین و شکنی که هنگام نارضایتی، عصبانیت یا فکر کردن بر پیشانی و ابرو می افتد، ترش رویی، تندرویی، سخت رویی، عبس، عبوس، تجهّم اخم کردن: چین و شکن انداختن بر پیشانی و ابرو هنگام نارضایتی، عصبانیت یا فکر کردن اخم و تخم: خشم همراه با ترش رویی
چین و شکنی که هنگام نارضایتی، عصبانیت یا فکر کردن بر پیشانی و ابرو می افتد، تُرش رویی، تُندرویی، سَخت رویی، عَبَس، عُبوس، تَجَهُّم اخم کردن: چین و شکن انداختن بر پیشانی و ابرو هنگام نارضایتی، عصبانیت یا فکر کردن اخم و تخم: خشم همراه با ترش رویی
سخت کوفت و زد و کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که به سختی صدمه وارد می کند و می زند. (ناظم الاطباء) ، مهتر بزرگ کلان جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
سخت کوفت و زد و کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که به سختی صدمه وارد می کند و می زند. (ناظم الاطباء) ، مهتر بزرگ کلان جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
کژدهن، و یا کژزنخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کژ دهن و بینی. (تاج المصادر بیهقی). کژدهن. (مهذب الاسماء). کژبینی و کژدهن. مؤنث: ضجماء. (از اقرب الموارد) ، اعراض کردن از کسی. (از اقرب الموارد). برگشتن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رو گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). روی بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اضراب قوم، پشک افتادن بر ایشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شبنم افتادن بر آنان. (از اقرب الموارد) ، اضراب سموم آب را، جذب گردانیدن درآن چنانکه زمین را سیراب کند. (از اقرب الموارد). جذب گردانیدن و خشک کردن باد گرم آب را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اضراب خبز، پخته شدن نان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سر فروافکندن و خاموش بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر فروکردن. (غیاث). سر فروافگندن و خاموش ماندن. (آنندراج). چشم در پیش افکندن. (تاج المصادر بیهقی). اطراق. (اقرب الموارد) ، برافکندن گشن را بر ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نر بر ماده افکندن. (غیاث). بگشنی فرادادن شتر. (تاج المصادر بیهقی). با شتر فرادادن شتر. (زوزنی) ، رسیدن سرما کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی را زدن فرمودن. (آنندراج). بر زدن کسی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، سیر گردانیدن، پدید گردانیدن مثل. (غیاث) ، در تداول نحویان، عبارت است از روی گردانیدن از چیزی آنگاه که بدان روی آورده باشند، مانند: ضربت زیداً، بل عمراً. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف آرد: در نزد نحویان عبارت از اعراض از چیزی پس از اقبال بر آن است و فرق میان اضراب و استدراک دراستدراک بیان شد و بنابرین معنی اضراب گاه ابطال چیزی است که پیش از آن آید و گاه بمعنی انتقال از مقصدی به مقصد دیگری است. صاحب اتقان آرد: لفظ ’بل’ حرف اضراب است، هرگاه جمله ای پس از آن بیاید. سپس گاه معنی اضراب ابطال ماقبل آن است، چون قول خدای تعالی: و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون، ای بل هم عباد. و قول دیگر: ام یقولون به جنه بل جأهم بالحق. و گاه بمعنی انتقال از غرضی به غرض دیگر دراسناد است، چون قول خدای تعالی: و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون. بل قلوبهم فی غمره من هذا. و هرگاه پس از ’بل’ مفرد آید آنگاه حرف عطف است و نظیر آن در قرآن نیامده است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ص 873). رجوع به استدراک شود
کژدهن، و یا کژزنخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کژ دهن و بینی. (تاج المصادر بیهقی). کژدهن. (مهذب الاسماء). کژبینی و کژدهن. مؤنث: ضَجْماء. (از اقرب الموارد) ، اعراض کردن از کسی. (از اقرب الموارد). برگشتن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رو گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). روی بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اضراب قوم، پَشَک افتادن بر ایشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شبنم افتادن بر آنان. (از اقرب الموارد) ، اضراب سَموم آب را، جذب گردانیدن درآن چنانکه زمین را سیراب کند. (از اقرب الموارد). جذب گردانیدن و خشک کردن باد گرم آب را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اضراب خبز، پخته شدن نان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سر فروافکندن و خاموش بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر فروکردن. (غیاث). سر فروافگندن و خاموش ماندن. (آنندراج). چشم در پیش افکندن. (تاج المصادر بیهقی). اِطراق. (اقرب الموارد) ، برافکندن گشن را بر ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نر بر ماده افکندن. (غیاث). بگشنی فرادادن شتر. (تاج المصادر بیهقی). با شتر فرادادن شتر. (زوزنی) ، رسیدن سرما کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی را زدن فرمودن. (آنندراج). بر زدن کسی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، سیر گردانیدن، پدید گردانیدن مثل. (غیاث) ، در تداول نحویان، عبارت است از روی گردانیدن از چیزی آنگاه که بدان روی آورده باشند، مانند: ضربت زیداً، بل عَمْراً. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف آرد: در نزد نحویان عبارت از اعراض از چیزی پس از اقبال بر آن است و فرق میان اضراب و استدراک دراستدراک بیان شد و بنابرین معنی اضراب گاه ابطال چیزی است که پیش از آن آید و گاه بمعنی انتقال از مقصدی به مقصد دیگری است. صاحب اتقان آرد: لفظ ’بل’ حرف اضراب است، هرگاه جمله ای پس از آن بیاید. سپس گاه معنی اضراب ابطال ماقبل آن است، چون قول خدای تعالی: و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون، ای بل هم عباد. و قول دیگر: ام یقولون به جنه بل جأهم بالحق. و گاه بمعنی انتقال از غرضی به غرض دیگر دراسناد است، چون قول خدای تعالی: و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون. بل قلوبهم فی غمره من هذا. و هرگاه پس از ’بل’ مفرد آید آنگاه حرف عطف است و نظیر آن در قرآن نیامده است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ص 873). رجوع به استدراک شود
لقب ضبیعه. (منتهی الارب). و نام وی حرث بن عبدالله بن دوفن بن محارب بن نهیه بن حرث بن وهب بن حلی بن احمس بن ضبیعه بن ربیعه الفرس. وی را از آنرو به ضبیعه ملقب کردند که دچار لقوه ای شد. و این گفتۀ ابن کلبی است. و ابن اعرابی گفت: اضجم خود ضبیعه است و بنابراین اضافۀ ضبیعه به اضجم درست نیست زیرا چیزی به خود اضافه نشود و نزد من نام او ضبیعه و لقب وی اضجم و هر دو اسم مفرد است و هرگاه مفرد به مفرد ملقب گردد بدان اضافه شود چون قیس قفه و مانند آن، و بنابرین اضافه صحیح است. (از تاج العروس). و رجوع به ضبیعه شود
لقب ضُبَیعه. (منتهی الارب). و نام وی حرث بن عبدالله بن دوفن بن محارب بن نهیه بن حرث بن وهب بن حلی بن احمس بن ضبیعه بن ربیعه الفرس. وی را از آنرو به ضبیعه ملقب کردند که دچار لقوه ای شد. و این گفتۀ ابن کلبی است. و ابن اعرابی گفت: اضجم خود ضبیعه است و بنابراین اضافۀ ضبیعه به اضجم درست نیست زیرا چیزی به خود اضافه نشود و نزد من نام او ضبیعه و لقب وی اضجم و هر دو اسم مفرد است و هرگاه مفرد به مفرد ملقب گردد بدان اضافه شود چون قیس قفه و مانند آن، و بنابرین اضافه صحیح است. (از تاج العروس). و رجوع به ضبیعه شود
قچقارسیاه سر تیره اندام. (منتهی الارب). کبش اطخم، قچقار سیاه سر تیره اندام. (ناظم الاطباء). قچقار سیاه سر و تیره اندام. (آنندراج). بره ای که سر آن سیاه و دیگر اندامش کدر و تیره باشد. (از اقرب الموارد).
قچقارسیاه سر تیره اندام. (منتهی الارب). کبش اطخم، قچقار سیاه سر تیره اندام. (ناظم الاطباء). قچقار سیاه سر و تیره اندام. (آنندراج). بره ای که سر آن سیاه و دیگر اندامش کدر و تیره باشد. (از اقرب الموارد).