جدول جو
جدول جو

معنی اضج - جستجوی لغت در جدول جو

اضج
(اَ ضَج ج)
بانگ کننده تر. فریادبرآورنده تر.
- امثال:
اضج من ذئب.
اضج من ظلیم، جمع واژۀ ضرّ، مانند اشدّ. عدی بن زید عبادی گوید:
و ضلال الاضر جم من العی
ش یعفی کلومهن البواقی.
(از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوج
تصویر اوج
بلندی، بالا، فراز، بلندترین نقطه، بالاترین درجه، در علم نجوم بلندترین درجۀ کوکب، در موسیقی بالاترین نقطۀ ارتفاع آواز، در موسیقی شعبه ای از گوشۀ عشاق، در موسیقی از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
پخته، رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارج
تصویر ارج
ارزش، بها، برای مثال کسی را که فام است و دستش تهی ست / به هر جای بی ارج و بی فرهی ست (فردوسی - ۶/۵۴۰)، احترام، قدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نضج
تصویر نضج
پدید آمدن و حرکت به سوی کمال، پختگی، رسیدگی، پخته شدن گوشت، رسیدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ لَ / لِ خوا / خا)
اضجاج قوم، فریاد برآوردن و بانگ و غوغا کردن آنان. (از اقرب الموارد). بانگ و فریاد کردن و غوغا نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ / لِ خوَرْ / خُرْ)
اندوهگین کردن و ملول ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تنگدل گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). دلتنگ و غمگین ساختن. (از اقرب الموارد). تنگدل گردانیدن از اندوه. (لغت خطی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَ دَ / دِ)
بر پهلو خوابانیدن کسی را بر زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پهلوی کسی را بر زمین نهادن. (از اقرب الموارد). کسی را پهلو بر زمین نهادن. (تاج المصادر بیهقی). بر پهلو خوابانیدن، خوردن نبیذ ضری ّ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ضری ّ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو فَ)
پر گردیدن یا نیک پر گردیدن مشک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پر شدن مشک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
گوشت پخته و میوۀ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه که رسیده و پخته است و خوردنش مطبوع باشد. (از اقرب الموارد). نضیج. (المنجد). رسیده، مقابل کال به معنی ناپخته و نارس
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد مخالف زن خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
لقب ضبیعه. (منتهی الارب). و نام وی حرث بن عبدالله بن دوفن بن محارب بن نهیه بن حرث بن وهب بن حلی بن احمس بن ضبیعه بن ربیعه الفرس. وی را از آنرو به ضبیعه ملقب کردند که دچار لقوه ای شد. و این گفتۀ ابن کلبی است. و ابن اعرابی گفت: اضجم خود ضبیعه است و بنابراین اضافۀ ضبیعه به اضجم درست نیست زیرا چیزی به خود اضافه نشود و نزد من نام او ضبیعه و لقب وی اضجم و هر دو اسم مفرد است و هرگاه مفرد به مفرد ملقب گردد بدان اضافه شود چون قیس قفه و مانند آن، و بنابرین اضافه صحیح است. (از تاج العروس). و رجوع به ضبیعه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
کژدهن، و یا کژزنخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کژ دهن و بینی. (تاج المصادر بیهقی). کژدهن. (مهذب الاسماء). کژبینی و کژدهن. مؤنث: ضجماء. (از اقرب الموارد) ، اعراض کردن از کسی. (از اقرب الموارد). برگشتن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رو گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). روی بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اضراب قوم، پشک افتادن بر ایشان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شبنم افتادن بر آنان. (از اقرب الموارد) ، اضراب سموم آب را، جذب گردانیدن درآن چنانکه زمین را سیراب کند. (از اقرب الموارد). جذب گردانیدن و خشک کردن باد گرم آب را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اضراب خبز، پخته شدن نان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سر فروافکندن و خاموش بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر فروکردن. (غیاث). سر فروافگندن و خاموش ماندن. (آنندراج). چشم در پیش افکندن. (تاج المصادر بیهقی). اطراق. (اقرب الموارد) ، برافکندن گشن را بر ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نر بر ماده افکندن. (غیاث). بگشنی فرادادن شتر. (تاج المصادر بیهقی). با شتر فرادادن شتر. (زوزنی) ، رسیدن سرما کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی را زدن فرمودن. (آنندراج). بر زدن کسی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، سیر گردانیدن، پدید گردانیدن مثل. (غیاث) ، در تداول نحویان، عبارت است از روی گردانیدن از چیزی آنگاه که بدان روی آورده باشند، مانند: ضربت زیداً، بل عمراً. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف آرد: در نزد نحویان عبارت از اعراض از چیزی پس از اقبال بر آن است و فرق میان اضراب و استدراک دراستدراک بیان شد و بنابرین معنی اضراب گاه ابطال چیزی است که پیش از آن آید و گاه بمعنی انتقال از مقصدی به مقصد دیگری است. صاحب اتقان آرد: لفظ ’بل’ حرف اضراب است، هرگاه جمله ای پس از آن بیاید. سپس گاه معنی اضراب ابطال ماقبل آن است، چون قول خدای تعالی: و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل عباد مکرمون، ای بل هم عباد. و قول دیگر: ام یقولون به جنه بل جأهم بالحق. و گاه بمعنی انتقال از غرضی به غرض دیگر دراسناد است، چون قول خدای تعالی: و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون. بل قلوبهم فی غمره من هذا. و هرگاه پس از ’بل’ مفرد آید آنگاه حرف عطف است و نظیر آن در قرآن نیامده است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ص 873). رجوع به استدراک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اضم
تصویر اضم
خشم گرفتن، غضب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضج
تصویر مضج
نالنده بانگ زننده ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضج
تصویر نضج
پخته شدن گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایج
تصویر ایج
پارسی تازی شده ایک نام شهری است در پارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوج
تصویر اوج
طرف بالای هر چیز، بلند ترین نقطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امج
تصویر امج
گرم شدن، تشنه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضر
تصویر اضر
زیان آورتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضل
تصویر اضل
گمراهتر، باضلالت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازج
تصویر ازج
ساختمان دراز سغ بی ادب، شوخ، ابروی کشیده، شترلنگ دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضا
تصویر اضا
پالیز بیدستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشج
تصویر اشج
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضجم
تصویر اضجم
کژ دهان، کژزنخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضجاج
تصویر اضجاج
موییدن، آشوب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضجار
تصویر اضجار
ملول ساختن، تنگدل گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
گوشت پخته، میوه رسیده آنچه که رسیده وپخته (میوه گوشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضجع
تصویر اضجع
کژ دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
((ض))
آن چه که رسیده و پخته (میوه، گوشت)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارج
تصویر ارج
ارز، ارزش، رتبه، مقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اضل
تصویر اضل
((اَ ض ِ))
گمراه تر، به ضلالت تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوج
تصویر اوج
اوگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اضا
تصویر اضا
بیدستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارج
تصویر ارج
احترام، بزرگ داشت، حرمت، قدر
فرهنگ واژه فارسی سره