جدول جو
جدول جو

معنی اصفاک - جستجوی لغت در جدول جو

اصفاک
(اَ)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه شهرستان فردوس که واقع است در جنوب دهستان نیگنان و شمال دهستان کروند. هوای دهستان گرم و در تابستان سوزان است. آب کلیۀ قراء ازقنوات تأمین میشود و محصول عمده آنها غلات، تریاک، گاورس و میوه هاست. کلیۀ آبادیهای این دهستان 18 آبادی بزرگ و کوچک و مجموع نفوس آنها 417 تن است. شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) ، یا زعفران و ورس. یا زعفران و مویز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصفا
تصویر اصفا
صاف کردن، خالص کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصفاد
تصویر اصفاد
بند کردن، کسی را زندانی کردن، عطا دادن، بخشیدن چیزی به کسی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
اسفاقس. اصفاقش. صفاقش. صفاقس. یکی از شهرهای افریقیه بود. در فهرست نخبهالدهر دمشقی ذیل اصفاقش آمده است: نام شهری به افریقیه. و صاحب قاموس الاعلام ذیل اصفاکس آرد: شهریست در ساحل شرقی تونس در مقابل جزیره کرکنه و بارویی گرداگرد آنرا فراگرفته است و قلعه ای مهم دارد. دارای باغهای زیباست و در خود شهر و نقاط نزدیک آن برای مواقع خشکسالی آبدانهاو آب انبارهای بزرگی ساخته شده است. (از قاموس الاعلام). این شهر در ساحل خلیج گابه واقع و دارای 144600 تن سکنه است. یکی از فراورده های مهم آن فسفات است. و رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون بقلم پروین گنابادی ج 1 ص 503، و صفاقس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرکز دهستان اصفاک بخش بشرویۀ شهرستان فردوس واقع در 37 هزارگزی شمال باختری بشرویه و 30 هزارگزی شمال مالرو عمومی نیگنان به زین آباد. محلی جلگه، گرمسیر و سکنۀ آن 636 تن است که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، ارزن، ابریشم و تریاک است. شغل اهالی زراعت، کرباس بافی و راه ده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
دهی از دهستان میان آب بلوک عنافجه بخش مرکزی شهرستان اهواز. 32هزارگزی شمال اهواز و 3هزارگزی خاوری راه آهن و کنار رود. دره، دشت. گرمسیر. سکنه 200 تن. آب از رود خانه دز. محصول آنجا غلات و لوبیا در ساحل. شغل اهالی زراعت و گله داری. و صنایع دستی قالیچه بافی است. راه در تابستان اتومبیل رو است. تپۀ معروف کتیبه از آثار ابنیۀ قدیمی است. ساکنین از طایفۀ دغاغله هستند. جنگل بید در ساحل رودخانه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَفْ فا)
دروغگو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). افیک. دروغگو. (منتهی الارب). سخت دروغ زن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). کذّاب. دروغزن. دروغگوی. کاذب. (یادداشت بخطمؤلف). ’تنزل علی کل افاک اثیم’. (قرآن 222/26)
لغت نامه دهخدا
موضعی در نواحی شمالی طبس
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جج صفاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ صفا. جج صفاه. (از اقرب الموارد). رجوع به صفاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ / شِ کَ / کِ)
اصفاء فلان بکذا، برگزیدن وی را و اختصاص دادن او را بدان. (از اقرب الموارد). اصفاء فلان بر، اختیاراو به چیزی. اختیار کردن کسی را بر کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 12) (آنندراج). اصطفاء، نام نسل اصفر تغلبی است که پس از غلبه بر قرامطه دولتی تأسیس کرد. فرمانروایی آن خاندان ارثی بود یعنی از پدر به پسر منتقل میگردید و از اواخر قرن چهارم هجری آغاز گردید و دیرزمانی در بحرین و احسا دوام یافت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 991). و رجوع به اصفر تغلبی و بنی اصفر شود
لغت نامه دهخدا
(نُ صامْ پَ)
اصفاح سائل از حاجتش، رد کردن وی را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). سائل را رد کردن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی). بازگردانیدن کسی را. (منتهی الارب). بازگردانیدن سائل را. (آنندراج). یقال: اصفح السائل، بازگردانید وی را. (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صفاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ صفاد، بمعنی بندیا قید یا غل. (قطر المحیط). زنجیرها و قیدها. (غیاث). بندها که بر پای نهند. (لغت خطی). دوالها و زنجیرها که به آن اسیر را بندند. (آنندراج) :
نک شیاطین کسب و خدمت میکنند
دیگران بسته به اصفادند و بند.
مولوی.
و رجوع به صفاد شود.
لغت نامه دهخدا
(نُ طَ / طِ)
بستن. محکم کردن. (از قطر المحیط). محکم کردن و قید نمودن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بند سخت برنهادن. (آنندراج). سخت بند برنهادن. (لغت خطی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صفر، ماه مشهور پس از محرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(نُ طَ / طِ)
اصفار مرد، نیازمند شدن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). درویش و تهیدست گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درویش شدن. (تاج المصادر بیهقی). محتاج و درویش شدن. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(نُ وَ)
صفوف کنانیدن چیزی را، یعنی کسی را وادارکردن به اینکه چیزی را با دست بمالد. (منتهی الارب). اقماح. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). کف مال کردن
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ هََ)
قصبۀ مرکز دهستان بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 50 هزارگزی جنوب خاوری طبس و سر راه شوسۀ عمومی طبس به دوهک. محلی است دامنه و گرمسیر و سکنۀ آن 596 تن که شیعه و فارسی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه، ذرت و خرما و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه وگلیم بافی است. راه آن اتومبیل رو است. معدن زغال سنگ و زاج سیاه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
صفه ساختن زین را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اصفاک بخش بشرویه شهرستان فردوس واقع در 36هزارگزی شمال باختری بشرویه، سر راه مالرو عمومی نیکنان به زین آباد. ناحیه ای است واقع در دامنه. گرمسیر. دارای 17 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صفن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صفن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ فُ)
گیاه صفصلّی چرانیدن شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ پَ)
بازگردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رد کردن و برگرداندن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
برگزیدن کسی را اختیار کردن، برگزیدن، وابریده شدن، پالایش، خرسند کردن، برگزیدن کسی را اختیار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افاک
تصویر افاک
دروغگو دروغوند دروغزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفاد
تصویر اصفاد
چیزی به کسی بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفار
تصویر اصفار
تهیدستی درویشی خانه به دوشی تهی کردن خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفاق
تصویر اصفاق
در فراز کردن، فراز آمدن مردم گرد آمدن مردم، پریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخفاک
تصویر اخفاک
پیچک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفاح
تصویر اصفاح
پهن کردن، خواهندن را راندن، گرایاندن گرایش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفاء
تصویر اصفاء
((اِ))
برگزیدن کسی را، اختیار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصفاد
تصویر اصفاد
((اِ))
بند سخت برنهادن، عطا دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افاک
تصویر افاک
((اَ فّ))
آن که دروغ بسیار گوید
فرهنگ فارسی معین