اصغا فرمودن. استماع کردن. شنودن گفتار کسی را. گوش فراداشتن بسخن کسی. گوش دادن بسخن کسی: امیر سیف الدوله آن نصیحت مقبول داشت و بسمع رضا اصغا کرد و بدان راضی و همدستان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 855). بر چنین صاحب چو شه اصغا کند شاه و ملکش را ابد رسوا کند. مولوی (مثنوی). انشا کندش روح و منقح کندش عقل گردون کند املا و زمانه کند اصغا. ؟ و رجوع به اصغاء شود، اصفاد کسی را، بخشیدن وی را مالی یا بنده ای. (از قطر المحیط). عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مال یا برده بخشیدن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
اصغا فرمودن. استماع کردن. شنودن گفتار کسی را. گوش فراداشتن بسخن کسی. گوش دادن بسخن کسی: امیر سیف الدوله آن نصیحت مقبول داشت و بسمع رضا اصغا کرد و بدان راضی و همدستان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 855). بر چنین صاحب چو شه اصغا کند شاه و ملکش را ابد رسوا کند. مولوی (مثنوی). انشا کندش روح و منقح کندش عقل گردون کند املا و زمانه کند اصغا. ؟ و رجوع به اصغاء شود، اصفاد کسی را، بخشیدن وی را مالی یا بنده ای. (از قطر المحیط). عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مال یا برده بخشیدن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
باد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریح. (برهان) (آنندراج) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، ساقط شدن. (ناظم الاطباء). سقوط کردن: یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده. عماره. - از دیده اوفتادن، بی ارزش و منفور شدن: آن در دو رسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. - بیوفتادن از مقام یا منصبی، از آن معزول گشتن: گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد گنجید در دهان تو کفری چنین قوی. سوزنی. - قی اوفتادن کسی را، قی آمدن اورا، شکوفه افتادن او را: قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و وزان بفج چکان بر بر و بر روی. شهید. ، واقع شدن. پیش آمدن: چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من چرا بجستن هجر اینچنین مهیایی. سوزنی. چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی. ، روی دادن. حادث شدن: ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری. منوچهری. ، رسیدن: شنیدم که موسی عمران به آخر به پیغمبری اوفتاد از شبانی. ؟ - تیغ از گردن کسی اوفتادن،از قتل نجات یافتن: تا آنکه بگویند خدای عزوجل یکی است... چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). ، شدن. گشتن: از چه سعید اوفتاد وز چه شقی شد زاهد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. ، خضوع و تواضعکردن. افتاده. متواضع، اوفتادن به. آغازیدن به. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افتادن شود
باد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریح. (برهان) (آنندراج) ، دور شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، ساقط شدن. (ناظم الاطباء). سقوط کردن: یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جای و باز کده. عماره. - از دیده اوفتادن، بی ارزش و منفور شدن: آن در دو رسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم. سعدی. - بیوفتادن از مقام یا منصبی، از آن معزول گشتن: گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد گنجید در دهان تو کفری چنین قوی. سوزنی. - قی اوفتادن کسی را، قی آمدن اورا، شکوفه افتادن او را: قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند زان خلم و وزان بفج چکان بر بر و بر روی. شهید. ، واقع شدن. پیش آمدن: چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من چرا بجستن هجر اینچنین مهیایی. سوزنی. چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی. ، روی دادن. حادث شدن: ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری. منوچهری. ، رسیدن: شنیدم که موسی عمران به آخر به پیغمبری اوفتاد از شبانی. ؟ - تیغ از گردن کسی اوفتادن،از قتل نجات یافتن: تا آنکه بگویند خدای عزوجل یکی است... چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری). ، شدن. گشتن: از چه سعید اوفتاد وز چه شقی شد زاهد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. ، خضوع و تواضعکردن. افتاده. متواضع، اوفتادن به. آغازیدن به. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افتادن شود
نشان برگ خرما، نشانی که در 1808م. 1222/ هجری قمری بعنوان جایزه به اشخاص ارجمند ایجاد شد وآن بر دو نوع است: برای صاحب منصبان آکادمی (نوار بنفش) و برای صاحب منصبان وزارت فرهنگ (گلیچۀ بنفش)
نشان برگ خرما، نشانی که در 1808م. 1222/ هجری قمری بعنوان جایزه به اشخاص ارجمند ایجاد شد وآن بر دو نوع است: برای صاحب منصبان آکادمی (نوار بنفش) و برای صاحب منصبان وزارت فرهنگ (گلیچۀ بنفش)
رجوع به اصغا و اصغا کردن شود: نوح منصور کلمه ای بسمع قبول اصغا فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 79) ، اصفاح شی ٔ، برگردانیدن آنرا. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اصفاح سائل و جز آن، نومید کردن وی. (از اقرب الموارد). نومید کردن خواهنده، اصفاح شی ٔ، پهن کردن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پهن کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، چسبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). میل دادن، کقوله علیه السلام: قلب المؤمن مصفح علی الحق، یعنی دل مؤمن مایل کرده شده است به حق. (از منتهی الارب) (آنندراج)
رجوع به اصغا و اصغا کردن شود: نوح منصور کلمه ای بسمع قبول اصغا فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 79) ، اصفاح شی ٔ، برگردانیدن آنرا. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اصفاح سائل و جز آن، نومید کردن وی. (از اقرب الموارد). نومید کردن خواهنده، اصفاح شی ٔ، پهن کردن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پهن کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، چسبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). میل دادن، کقوله علیه السلام: قلب المؤمن مصفح علی الحق، یعنی دل مؤمن مایل کرده شده است به حق. (از منتهی الارب) (آنندراج)
اصغاءبه حدیث کسی، استماع آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). گوش داشتن بسخن کسی. (منتهی الارب). گوش فراداشتن. (از کنز) (غیاث) (آنندراج). گوش دادن. (زوزنی). گوش نهادن. (از مدار). گوش فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). شنودن. گوش کردن. شنفتن. نیوشیدن: قول ناصح... بسمع قبول اصغا یابد. (کلیله و دمنه). چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد چه بود آن صوم مریم وقت اصغا؟ خاقانی. اگر شیخ امام ازبرای اعتبار استماع فرماید و شرف اصغا ارزانی دارد حکایت کنم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 297). آن سمیعی ّ تو وآن اصغای تو وآن تبسمهای جان افزای تو. مولوی (مثنوی). خانه پردود دارد پرفنی مر ورا بگشا ز اصغا روزنی. مولوی (مثنوی). ، جمع واژۀ صفد، بمعنی عطا و وثاق. (قطر المحیط) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 64). بخششها. (از لطایف و منتخب) (غیاث). و رجوع به صفد شود
اصغاءبه حدیث کسی، استماع آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). گوش داشتن بسخن کسی. (منتهی الارب). گوش فراداشتن. (از کنز) (غیاث) (آنندراج). گوش دادن. (زوزنی). گوش نهادن. (از مدار). گوش فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). شنودن. گوش کردن. شنفتن. نیوشیدن: قول ناصح... بسمع قبول اصغا یابد. (کلیله و دمنه). چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد چه بود آن صوم مریم وقت اصغا؟ خاقانی. اگر شیخ امام ازبرای اعتبار استماع فرماید و شرف اصغا ارزانی دارد حکایت کنم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 297). آن سمیعی ّ تو وآن اصغای تو وآن تبسمهای جان افزای تو. مولوی (مثنوی). خانه پردود دارد پرفنی مر ورا بگشا ز اصغا روزنی. مولوی (مثنوی). ، جَمعِ واژۀ صَفَد، بمعنی عطا و وثاق. (قطر المحیط) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 64). بخششها. (از لطایف و منتخب) (غیاث). و رجوع به صفد شود