جدول جو
جدول جو

معنی اصطرخی - جستجوی لغت در جدول جو

اصطرخی
(اِ طَ)
ابوعمر اصطرخی (شیخ...). از عرفا و شیوخ متصوفه بود. عبدالرزاق کرمانی نام وی را در رسالۀ شرح احوال شاه نعمهاﷲ ولی بدینسان آورده است: ابوعبداﷲ محمد بن قاسم... تمیمی فارسی او را از شیخ ابوالفتوح... و شیخ ابوالفتوح... را از شیخ حسین بازیار و او را از شیخ عبداﷲ خفیف و او را از شیخ جعفر حذاء و او را از ابوعمر اصطرخی و ابوعمر رااز ابوتراب نخشبی و او را از شیخ موسی... راعی و او را از... اویس قرنی... واو را از امیرالامامین الشهیدین باذن حضرت رسالت (بود) . (از ص 297). و رجوع به اصطخری عبدالرحیم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ فَ بُ)
بانگ و فریاد کردن با هم. (منتهی الارب). اصطراخ قوم، یکدیگر را فریاد کردن و یاری و فریادرسی خواستن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تصارخ. (قطر المحیط). اصطراخ مرد، سخت بانگ برآوردن وی.
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
اسطخر. استخر. تالاب. (برهان). حوض، بدی کردن با کسی، زنا کردن، رسوا گردیدن، در بلا افتادن، تمام درآوردن چیزی را در چیزی، انداختن حرفی از قرآن. (منتهی الارب) ، بیوکندن و دست بداشتن. (تاج المصادر بیهقی). بگذاشتن. ترک کردن چیزی راو غفلت کردن از آن: اسویت الشی ٔ، برابر و هموار ساختن: اسویته، برابری کردن با: اسویته و به. (منتهی الارب) ، مقتدا و اسوه کردن کسی را بر کسی. (اوقیانوس) (منتهی الارب) ، اسواء رجل، برابر پدر شدن مرد در خلق. (تاج العروس) ، بتمامی جوانی رسیدن
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ رَ / رِ)
مأخوذ از یونانی، ترازو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
بلغت یونانی صمغی است که مانند عود بسوزد. بعربی میعۀ سائله گویند و به عسل لبن اشتهار دارد. (برهان) (مخزن الادویه) (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). مأخوذ از یونانی، میعۀ سائله. (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعۀ سائله شود
لغت نامه دهخدا
مااصطفی بن یعقوب نصرانی. صاحب بیت مال خاص الراضی بالله خلیفۀ عباسی از قبل مونس خادم بود و بسال 324 هجری قمری در ماه محرم درگذشت. رجوع به کتاب اخبارالراضی تألیف صولی ص 71 و 146 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
ابن طهمورث. نخستین کسی بود که شهر اصطخر را بنیان نهاد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
قلعۀ اصطخر. بر وزن ومعنی استخر است که قلعۀ فارس باشد و آن تختگاه دارابن داراب است. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). نام شهر که قلعۀ فارس است، معرب استخر که سابق گذشت. (ازلب الالباب) (برهان) (غیاث). نام شهری از ولایت پارس، کذا فی زفان گویا. (از مؤیدالفضلا). پرس پلیس. همان شهر استخر است. (فارسنامۀناصری). و جوالیقی آرد: اصطخر نام شهر است و عجمی است و در اشعار عرب آمده است. جریر گوید:
و کان کتاب فیهم و نبوه
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
(المعرب ص 38).
و ابن البلخی آرد: و سه قلعه ساخت (جمشید) در میان شهر و آنرا سه گنبدان نام نهاد، یکی قلعۀ اصطخر و دوم قلعۀ شکسته و سوم قلعۀ شکنوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 32). و همو آرد: قلعۀاصطخر، در جهان هیچ قلعه قدیم تر از این قلعه نیست وهر احکام کی صورت بندد آنجا کرده اند و بعهد پیشدادیان آنرا سه گنبدان گفتندی و دو قلعۀ دیگر را کی بنزدیکی آنست یکی قلعۀ شکسته و دیگر قلعۀ شکنوان و این هر دو قلعه ویران است، عضدالدوله حوضی ساختست آنجا حوض عضدی گویند و چنانست کی دره ای بودست بزرگ کی راه سیل آب قلعه بر آن دره بودی، پس عضدالدوله به ریختگری روی آن دره برآورد مانند سدی عظیم و اندرون آن به صهروج و موم و روغن و... بعد ما کی کرباس و قیر چند لابرلا در آن گرفتند و احکامی کردند کی از آن معظم تر نباشد و این حوض است و بسط آن یک قفیز کم عسیری است وعمق آن هفده پایه است کی چون یک سال هزار مرد از آن آب خورند یک پایه کم شود، و در میان حوض بیست ستون کرده اند از سنگ و صهروج و بر سر آن سقف حوض پوشیده وبیرون از آن دیگر حوضهاء آب و مصنعها هست و عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد و سردسیر است مانند هواء اصفهان و کوشکهاء نیکو و سرایهاء خوش و میدان فراخ دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 156).
و در ص 111 آرد: در آن عهد کی شیرویه خویشاوندان را می کشت دایۀ او او را بگریزانید و به اصطخر پارس برد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ بریل ص 111). و صاحب حدود العالم آرد: اصطخر، شهری بزرگ است و قدیم و مستقر خسروان بوده است و اندر وی بناها و نقشها و صورتهای قدیم است و او را نواحی بسیار است و اندر وی بناهاست عجیب که آنرا مزگت سلیمان خوانند (؟) و اندر وی سیب باشد نیمه ترش و نیمه شیرین و اندر کوه وی معدن آهن است و اندر نواحی وی معدن سیم است - انتهی.
شهریست بفارس از اقلیم سوم بطول 79 درجه و عرض 32 درجه... گویند نخستین کسی که آن را بنیان نهاد اصطخربن طهمورث پادشاه ایران بودو طهمورث در نزد ایرانیان بمنزلۀ آدم... بود جریر بن خطفی گوید: مردم فارس و روم و عرب از نسل اسحاق بن ابراهیم خلیل (ع) بودند:
و یجمعنا و الغر ابناء ساره
اب لانبالی بعده من تعذرا
و ابناء اسحاق اللیوث اذا ارتدوا
حمائل موت لابسین السنورا
اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهم
و کسری و عدوا الهرمزان و قیصرا
و کان کتاب فیهم و نبوه
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
(از معجم البلدان).
شهر یا قلعۀ اصطخر بر تپۀ سنگی نزدیک نهر بند امیر واقع است و مسافت آن تا شیراز از جانب خاور 35 هزار گز است. قلعۀ مزبور در وسط جلگۀ پهناوری سر به آسمان کشیده که از لحاظ آبادانی و حاصلخیزی بی همتاست و هم اکنون آن جلگه را مرودشت خوانند که کوههای بلندی پیرامون آنرا احاطه کرده است. ملتبرون گوید: و بر سه یا چهار فرسنگی دهکده ای در میان آثار شهر قدیمی ومشهور، اصطخر دیده میشود و آن در گذشته پایتخت فارس بود و برحسب گمان برخی از مورخان این شهر را اسکندرویران نساخت بلکه عرب درقرن هفتم میلادی آنرا منهدم کرد و آثار آن بر سرزمین بلندی مشرف بر دشت پهناوری دیده میشود و در پهلوی کاخی که در این شهر بنیان نهاده شده است کوهی است بشکل تختی با پلکان که بوسیلۀ پله هایی از سنگ کبود بالای آن میروند و قریب 500 پله دارد. هنگام داخل شدن به کاخ نخستین منظره ای که بیننده را دچار شگفتی و حیرت میکند دو ایوان سنگی است که ارتفاع هر یک از آنها 50 پاست و تمثال صورتی که آنرا ابوالهول میگویند... و در دو سوی ایوانها بسیاری از نقوش یونانی و عبری و کوفی و فارسی و میخی دیده میشود... و نزدیک دو ایوان از پله ها بالا میروند تا به تالار و ستونهای بزرگ میرسند و در دو سوی پله ها بسیاری از نقوش و صورتها است و علاوه بر صورتها نوعی ظروف و وسایل است از قبیل ارابه ها که بسبک یونانی است و تصاویر شتر و گاو و گوسفند و اسب نیز دیده میشود و درپایین پله ها تصویر شیری است که گاوی را به چنگال گرفته است. و از ستونهای تالار 15 ستون بحال خود باقی است که ارتفاع آنها از 70 تا 80 پاست و این ستونها ازعالیترین و استوارترین و استادانه ترین نمونه های صنعت معماریست و محیط کاخ 4200 پای فرانسوی و محیط باغ 600 گام از شمال به جنوب و 390 گام از خاور به باختراست - انتهی.
و نخستین کسی که از جانب مسلمانان در فارس بجنگ پرداخت علأبن حضرمی بود که در هنگام خلافت عمر (رض) بسال 17 هجری با سپاهیان خود بسوی فارس هجوم آورد تا به اصطخررسید و مردم آن شهر به نبرد سختی برخاستند... آنگاه در همان سال ابوموسی اشعری به بلاد فارس درآمد و فرمانروایی اصطخر را به عثمان بن ابی العاص ثقفی سپرد و در حقیقت فتح بسال 18 هجرت میسر گردید. ابن اثیر گوید: عثمان بن ابی العاص ثقفی آهنگ اصطخر کرد و او و اهل اصطخر در جور با هم تلاقی کردند و فارسیان شکست یافتند و مسلمانان نخست جور و آنگاه اصطخر را فتح کردند وبسیاری از لشکریان فارسیان را کشتند و بقیه گریختند، آنگاه عثمان بن ابی العاص آنان را به ذمه و جزیه دعوت کرد و هربذ آن ناحیه پذیرفت و عثمان پس از آن غنائم را گرد آورد و خمس آنها را نزد عمر فرستاد و بقیه را تقسیم کرد آنگاه مردم اصطخر نافرمانی آغاز کردند و عثمان بسال 27 هجری بدان شهر بازگشت و بار دیگر آنرا گشود سپس مردم آن شهر قیام کردند و عبیداﷲ بن معمربسال 29 هجری بر دروازۀ اصطخر با آنان به نبرد پرداخت و کشته شد و مسلمانان منهزم شدند و چون خبر این امر به عبداﷲ بن عامر رسید بسوی اصطخر شتافت و مردم آن شهر شکست یافتند و گروهی بسیار کشته شدند و اصطخر را با زور فتح کرد و سپس بسوی دارابجرد شتافت که مردم آن نافرمانی آغاز کرده بودند و آن شهر را نیز گشودو به سوی جور رفت، در این هنگام مردم اصطخر قیام کردند و ابن عامر پس از فتح جور به اصطخر بازگشت و پس از محاصرۀ شدید آن شهر و بکار بردن منجنیق آن شهر را فتح کرد و چنانکه بلاذری آرد: 40 هزار تن را بکشت وبیشتر خاندان های اصیل و بزرگان اسواران را نابود کرد و این امر بسال 29 هجری بوده است، و گویند ابن عامر پس از بازگشت از اصطخر شریک بن اعور حارثی را در آن شهر فرمانروا ساخت و او مسجد آن شهر را بنیان نهاد و تا حد امکان در اصلاح امور شهر کوشید و در سال 39 هجری قمری زیادبن امیه که والی فارس بود بدان شهر رفت، وی قلعه ای نزدیک اصطخر بساخت و آنرا بنام قلعۀ زیادخواند، آنگاه پس از وی منصور یشکری حصنی بساخت و آنرا قلعۀ منصور نامید و در سال 68 هجری قمری در اصطخر پیکاری میان مسلمانان و خوارج روی داد که در آن عبداﷲ بن عمر بن عبیداﷲ بن معمر کشته شد و در سال 129 مردم آن شهر با عبداﷲ بن معاویه که در کوفه خروج کرده بود بیعت کردند و خانه وی در آن هنگام در اصطخر بود. و در سال 267 عمرولیث صفار اصطخر را تصرف کرد و خلاصه حوادثی که در این شهر روی داده است نظیر حوادثی بوده است که در اصفهان و دیگر بلاد فارس بوقوع پیوسته است.
و صاحب قاموس الاعلام آرد: در 60 هزارگزی شمال شرقی شیراز واقع است، دیرزمانی پایتخت سلاطین ایران بوده و در اوایل اسلام نیز از شهرهای آباد و بزرگ بشمار میرفته و بعداً خراب شده است ولی آثار خرابۀ آن همچنان پایدار است، یونانیان آنرا پرسپولیس میخواندند یعنی مدینۀ فارسی، در جلگه ای بسیار حاصلخیز بنام مرودشت که در دامنۀ کوهی است دیده میشود و نهر بند امیر از پهلوی آن میگذرد، روی این نهر پل بسیار بزرگی بر طریق خراسان وجود داشته که با هنرمندی آنرا ساخته بودند و محله ای نیز در پیرامون پل واقع بوده است. اصطخری گوید: سور بزرگی گرداگرد این شهر را احاطه کرده و از اینروهوایش سنگین است ولی هوای بیرون حصار و ییلاقات اطراف شهر بسیار لطیف و دلکش است. و نیز گوید: این شهر یک میل طول و عرض دارد، خرابه های معروف به تخت جمشید و چهل منار در خارج شهر بر کوهی دیده میشوند، اینها ویرانه های کاخهای پادشاهان قدیم ایرانند، ستونها و هیاکل باعظمتی که دست هنر آنها را مایۀ حیرت جهانیان قرار داده است هنوز پای برجاست. محیط دایرۀ کاخ به 4200 پا میرسد و خرابۀ آتشکدۀ عظیمی هم در این جایگاه دیده میشود که عامه آنرا مسجد سلیمان مینامند. دراواخر قرن چهارم هجری در روزگار صمصام الدوله از خاندان بویه این شهر در معرض هجوم امیر قلتمش واقع گردید و آنچنان ضربتی بر شهر وارد آورد که بویرانه ای مبدل شد و بر همان حال بماند. یاقوت گوید: در جوار اصطخر کانهای زیبق و آهن یافت شود و مردم آنها را استخراج میکنند. (از قاموس الاعلام ترکی). پایتخت باستان ایران که بر روی خرابه های پرسپولیس بنیان نهاده شده بود و مرکز دینی و پایتخت ساسانیان بشمار میرفت. ابوموسی اشعری و عثمان بن عاص (643 میلادی) آنرا گشودند و بوجود آمدن شیراز (684 میلادی) بسی از رونق اصطخر کاست. (اعلام المنجد) :
اگر فرمان تن کردی ّ و در اصطخر بنشستی
از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان.
ناصرخسرو.
نوذر و کاوس اگر نماند به اصطخر
رستم زاول نماندنیز به زاول.
ناصرخسرو.
و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 69 و فهرست تاریخ مغول تألیف اقبال و المعرب جوالیقی ص 25 س 15 و فهرست فارسنامۀ ابن البلخی چ بریل و فهرست تاریخ سیستان واخبار الدوله السلجوقیه ص 41 و سبک شناسی ج 3 ص 252 و فهرست مزدیسنا و فهرست عقدالفرید و تاریخ اسلام صص 128- 135 و 151 و ایران باستان ج 1 ص 102 و ج 3 ص 2541 و فهرست حبیب السیر چ خیام و فرهنگ ایران باستان ص 67 و فتوح البلدان بلاذری چ قاهره ص 396 و مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 122 و 123 و فهرست نزههالقلوب مقالۀ 3 و فهرست عیون الاخبار و کتاب التاج ص 15 و وفیات الاعیان ص 141 و فهرست تاریخ گزیده و ترجمه تاریخ یمینی ص 290 وقاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 990 و فهرست مجمل التواریخ و القصص و فهرست شدالازار و فهرست تاریخ عصر حافظ ج 1 و فهرست شرح احوال رودکی، و استخر و ستخر و سطخر و صطخر و فارس شود
کوره یا شهرستان اصطخر از مهمترین و بزرگترین شهرستانهای فارس بشمار میرفت و مرکزآن شهر اصطخر بود و شهرها و قرای بسیاری داشت که مشهورترین آنها عبارت بودند از: بیضاء. مایین. نیریز. ابرقو و یزد و جز آنها. (از ضمیمۀ معجم البلدان)
نام یکی از نه دروازۀ شهر شیراز بود. (از نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 114)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
معرب استخر، بمعنی تالاب و آبگیر. اصطرخ. (شرفنامۀ منیری). کول. مأجل. ورجوع به استخر و ستخر و اصطرخ و سطخر و صطخر شود، اصطراف دراهم، خریدن آنرا، تقول لصاحبک: بکم اصطرفت هذه الدراهم فیقول: اصطرفتها بدینار. (اقرب الموارد). خریدن، چنانکه دراهم را. (منتهی الارب) ، حیله کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استفاء. حیله کردن. یقال: استفی وجهه، اذا اصطرفه. (منتهی الارب در س ف ی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
نام قریه ای از سیستان
لغت نامه دهخدا
(اَطَ رَ)
صمغی است سرخ بسیاهی مایل.
لغت نامه دهخدا
نوعی از ماهی. (از دزی ج 1 ص 24)
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ وَ)
اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطراب لبن، اندک اندک گرد آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آنرا تا ترش شود. (از قطر المحیط). اصطراب شیر در مشک، کم کم گرد آوردن آن و فراگذاشتن تا بترشد. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد). شیر بر هم دوشیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ رَ)
نسبت به اصطخر. اصطخری. (از معجم البلدان). و جوالیقی آرد: ابوحاتم گفته است در نسبت به اصطخر اصطخرزی گفته اند چنانکه در نسبت به مرو گویند مروزی. (از المعرب ص 38) ، و بعضی گویند صمغ درخت زیتون است، نزله را نافع باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بیونانی میعۀ یابسه است. (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه). میعۀ یابسه و آن صمغ درخت رومی است. (بحر الجواهر). گفته اند میعۀ یابسه است. (مفردات ابن البیطار). نوعی است از میعه و گفته اند صمغ زیتون. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صمغ زیتون. (مفاتیح) (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صمغ درخت رومی است. (از نزهه القلوب). میعه یا صمغ زیتون. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 51). و رجوع به مخزن الادویه شود. میعه و گویند صمغی است که از درخت روم حاصل می شود و بعضی گویند صمغ زیتون است. (از الفاظ الادویه). دیسقوریدوس گوید که آن نوعی از میعه است. و در نزد بعضی صمغ زیتون است و دخان آن بدل دخان کندر است در هر چیز. (قانون ابن سینا چ تهران ص 158). عسل لبنی. سطرکا گویند و آن صمغی است برنگ عناب جرجانی سرخ که بسیاهی مایل بود بغایت خلوقی رنگ. دیسقوریدوس گوید نوعی از میعه است و گویند صمغ است که در درخت روم حاصل شود. جالینوس و غیر وی گویند زیتون است و طبیعت آن گرم است در سیم و خشک است در اول و رازی گوید گرم و خشک است در دویم و منفعت وی آنست که جهت سعال و نزلۀ سر سودمند بود حیض براند و صلابت رحم را سود دهد چون بیاشامند و یا بخود برگیرند. و صاحب منهاج گوید مصدع بود و مصلح آن رازیانه است و شربتی از وی یک درم و نیم باشد و صاحب تقویم گوید مولد صداع و سبات بود و مصلح وی خمیرۀ بنفشه با شراب نیلوفر بود و بدل آن گویند جندبیدستر است. (اختیارات بدیعی). اصطرکا. (ترجمه صیدنه). سطرکا. (اختیارات). و رجوع به میعه و صمغ شود. دیسقوریدوس گفته که آن نوعی از میعه است و بعضی گفته اند صمغ زیتون است و دخان آن قائم مقام و بدل دخان کندر در جمیع امور و بعضی گفته اند صمغ شجر رومی است. دیسقوریدوس گفته است بهترین آن اشقر چوب شبیه به راتینج و سفیدرنگ و خوشبوی آنست که چون بمالند مانند عسل نرم گرددو سیاه آن بد است و خالص آن کمیاب و مغشوش پنبه و موم گداخته با قدری خالص آن نموده میفروشند. طبیعت آن گرم در سوم و خشک در اول است. افعال و خواص و منافعآن: مسخن و منضج و ملین و جهت زکام و نزله و سرفه ونجوحت صوت و انقطاع آن که از سردی باشد نافع و چون با قدری علک البطم فروبرند طبیعت را نرم گرداند و روغن آن جهت صلابت رحم و تفتیح سدۀ آن و ادرار حیض نافعمصدع و ثقل رأس آورد و اسقاط جنین زنده نماید. مصلح آن تخم رازیانه، مقدار شربت آن نیم درم تا یک درم و نیم، بدل آن میعۀ سائله است. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(نَ پَ رَ)
اصطرار سم، سخت تنگ بودن آن. (از اقرب الموارد). تنگ بودن سم. (قطر المحیط). تنگ بودن یا ترنجیده بودن سم. (ازمنتهی الارب). تنگ شدن سم ستور. (زوزنی). تنگ شدن سم. (تاج المصادر بیهقی). تنگ شدن سنب.
لغت نامه دهخدا
(نَ پَرْ وَ)
کشتی گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با یکدیگر کشتی گرفتن. (زوزنی). با یکدیگر کشتی کردن. (تاج المصادر بیهقی). تصارع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِطَ)
ابومحمد عبدالله بن محمد بن سعید بن محارب بن عمرو بن عامر بن الاحول شهاب انصاری اصطخری. از محدثان بود و در بغداد سکونت داشت. احادیث مقلوبی از ثقات مانند ابوخلیفه فضل بن جباب الحمحی (کذا) و زکریا بن یحیی ساجی و عبدالله بن اذران شیرازی و خلق کثیری از غرباء روایت کرد و جمعی از وی روایت دارند. ابوبکر خطیب نام او را در تاریخ خود آورده و گفته است ابومحمد انصاری اصطخری از بیشتر کسانی که از آنان روایت کرده است مردمی مجهول و ناشناخته اند و احادیث وی از ابوخلیفه مقلوب است و به روایات داود بن رشید اشبه است... و قاضی ابوالقاسم تنوخی گفت: ابومحمد اصطخری بسال 384 هجری قمری برای ما حدیث کرد و گفت من بسال 291 در اصطخر متولد شدم و از ابوخلیفه و زکریای ساجی و جز آنان در بصره بسال 343 و نیز در فارس و کرمان و اهواز و ارجان و ساحل و بصره و واسط و بغداد و شام و مکه سماع کردم. و به مصر رفتم و در آنجا نیز سماع کردم و بیشتر کتب سماع خود را در آنجا به امانت سپردم. (از انساب سمعانی). او راست: شرح بر المستعمل تألیف استاد وی نصر در فروع. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 447)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
نسبت به اصطخر. (از معجم البلدان). منسوب است به اصطخر که یکی از کوره های فارس است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
ابوعمرو عبیدالله بن موسی بن صالح بن راشد اصطخری. از حجاج بن نصیر النساطیطی (کذا) و عباد بن صهیب روایت کرد. مردی خیر و فاضل بود و شیخ ابوبکر بن عبیدالله او را بنیکی یاد میکرد. در شوال سال 282 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی). و رجوع به تاریخ گزیده ص 796 شود
ابوسعید عبدالرحمن یا عبدالکریم بن ثابت اصطخری... اصلاًاز مردم اصطخر بود ولی در حران سکونت داشت، از گروهی روایت کرد و جمعی از وی روایت دارند و بسال 127 هجری قمری درگذشت. رجوع به انساب سمعانی برگ 41 ب شود
عبدالله بن محمد بن سعید بن محارب انصاری ابومحمد متولی اصطخری شافعی. (291- 384 هجری قمری) رجوع به اصطخری ابومحمد... و اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 47 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
قلعۀ اصطرخ. بر وزن و معنی استخر است که قلعه ای به فارس باشد. (برهان) (آنندراج). نام قلعه ای پارسی است. (هفت قلزم). نام شهر که قلعۀ شهر فارس است. (از مؤید) (از مدار) (غیاث). نام شهری در ایران زمین که تختگاه دارابن داراب بود، و در عجایب البلدان مندرج است که لشکرگاه سلیمان علیه السلام آنجا بود. (از مؤید الفضلا) (از شعوری ج 1 ص 145) (از شرفنامۀ منیری). و اصطخر و صطرخ و صطخر در او لغتند. (شرفنامۀ منیری). واسطخر هم گویند. (شعوری). تختگاه ملوک هخامنشی بود. صطرخ. ستخر. استخر. سطخر. اصطخر. صطخر:
به اصطرخ شد تاج بر سر نهاد
ابر جای کیخسرو و کیقباد.
نظامی (اقبالنامه).
و رجوع به شرفنامۀ منیری و تاریخ جهانگشای ج 2 ص 97 شود: چون بزیرقلعۀ اصطرخ رسید... (جهانگشای جوینی). و او پسر بزرگتر خود اتابک زنگی را به نوا بسلطان داد و دو قلعۀ اصطرخ و اسکنان را با چهار دانگ محصول فارس سلطان را مقرر داشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ یَ)
این کلمه را که گلیوس در مراکش شنیده است و من نیز آنرا تنها در میان مسافران یافته ام (دمب 94) سطرمیه ضبط کرده است و ’هست 153’ آنرا اصترمیه (ج، اصترمیات) (63، 152) یا استرمیه (ج، استرمیات) آورده و ’گرابر 49’ اسطرمی و مولی اسطرمیه ضبط کرده است. و بمعنی مستخدمی است که تکیه گاههای مدور امپراتوری را محافظت میکند. (از دزی ج 1 ص 26) ، همدیگر مقاتله کردن، یقال: اصطکّوا بالسیوف، ای تضاربوا بها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطکاک قوم به شمشیرها، به یکدیگر زدن آنان شمشیرها را. (از اقرب الموارد) ، بهم واکوفته شدن. (تاج المصادر بیهقی). بهم واکوفتن. (زوزنی) (منتخب) (آنندراج) (غیاث). بهم زدن و کوفتن دو چیز. بهم خوردن. بهم ساییدن، آواز بر یکدیگر کوفتن دو چیز سخت. (از کنز) (از لطایف) (آنندراج) (غیاث). آوازی که از کوفتن دو چیز سخت بهم پیدا شود. (فرهنگ نظام) :
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفالست.
انوری.
و از اصطکاک اجرام ثقیل دست آس در فضای خانه صورت رعدظاهر میگشت. (سندبادنامه ص 96). مسامع هوا از اصطکاک مقارعات پرمشغله گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65).
تا کف دریا نیاید سوی خاک
کاصل او آمد بود از اصطکاک.
مولوی (مثنوی).
، گیراندن. (لغت خطی) ، مالش. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(اِ ؟ بَ)
نام قریه ای میان سیب بنی کوسا و دیر عاقول
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ رُ)
اصطرام چیزی، قطع کردن آن. (از اقرب الموارد). درویدن درخت و بریدن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطرام نخل، بریدن آن. جدا کردن آن. (از اقرب الموارد). درویدن کشت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بار خرمابریدن. (تاج المصادر بیهقی). بریدن. اجترام. قطع
لغت نامه دهخدا
حب الغول. شجرۀ لبنی. شجرۀ مریم. عبهر. میعه. و رجوع به اصطرک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
اصطراف مرد، تصرف وی در طلب مکسب. (از اقرب الموارد). برگشتن در کسب چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اتری. نام دانشمندی است که ابوریحان از وی در کتاب تحقیق ماللهند درباره مقیاسات در چند موضع مطالبی نقل کرده است. رجوع به فهرست تحقیق ماللهند شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصطخر
تصویر اصطخر
پارسی تازی شده استخر: نام جایگاهی در پارس، تالاب آبگیر استخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطرک
تصویر اصطرک
پارسی تازی شده استرک: از ازدوها (از دو صمغ) استرک
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیری بزرگ که آب بسیار در آن جمع آید آبگیر تالاب، یا استخر شنا. آبگیری بزرگ که ورزشکاران در آن به آب بازی و شنا مشغول شوند و آن بر دو نوع است: الف - استخر تمرینی که ابعاد آن معین نیست و عمق آن نیز متغیر است. ب - استخر قهرمانی و آن آبگیریست بطول 50 و عرض 25 متر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفرنی
تصویر اصفرنی
نایماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطرخ
تصویر اسطرخ
یا استلخ واژه نادرست به جای استخر پارسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطرخ
تصویر اصطرخ
پارسی تازی شده استخر استخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطخری
تصویر اصطخری
پارسی تازی شده استخری منسوب بشهر اصطخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرخی
تصویر صرخی
سرخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطخر
تصویر اصطخر
((اِ طَ))
استخر
فرهنگ فارسی معین