جدول جو
جدول جو

معنی اصطر - جستجوی لغت در جدول جو

اصطر
(اُ طُ)
کلمه یونانی بمعنی ترازو. (از برهان). بزبان یونانی ترازو را گویند. (غیاث) (هفت قلزم).
لغت نامه دهخدا
اصطر
(اَ طُ)
جمع واژۀ صطر و صطر. (منتهی الارب). رجوع به صطر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصغر
تصویر اصغر
(پسرانه)
کوچک تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
زرد، زرد رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
صغیرتر، کوچک تر، خردتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
شکیباتر. صابرتر. بردبارتر.
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
معرب استخر، بمعنی تالاب و آبگیر. اصطرخ. (شرفنامۀ منیری). کول. مأجل. ورجوع به استخر و ستخر و اصطرخ و سطخر و صطخر شود، اصطراف دراهم، خریدن آنرا، تقول لصاحبک: بکم اصطرفت هذه الدراهم فیقول: اصطرفتها بدینار. (اقرب الموارد). خریدن، چنانکه دراهم را. (منتهی الارب) ، حیله کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استفاء. حیله کردن. یقال: استفی وجهه، اذا اصطرفه. (منتهی الارب در س ف ی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
قلعۀ اصطخر. بر وزن ومعنی استخر است که قلعۀ فارس باشد و آن تختگاه دارابن داراب است. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). نام شهر که قلعۀ فارس است، معرب استخر که سابق گذشت. (ازلب الالباب) (برهان) (غیاث). نام شهری از ولایت پارس، کذا فی زفان گویا. (از مؤیدالفضلا). پرس پلیس. همان شهر استخر است. (فارسنامۀناصری). و جوالیقی آرد: اصطخر نام شهر است و عجمی است و در اشعار عرب آمده است. جریر گوید:
و کان کتاب فیهم و نبوه
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
(المعرب ص 38).
و ابن البلخی آرد: و سه قلعه ساخت (جمشید) در میان شهر و آنرا سه گنبدان نام نهاد، یکی قلعۀ اصطخر و دوم قلعۀ شکسته و سوم قلعۀ شکنوان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 32). و همو آرد: قلعۀاصطخر، در جهان هیچ قلعه قدیم تر از این قلعه نیست وهر احکام کی صورت بندد آنجا کرده اند و بعهد پیشدادیان آنرا سه گنبدان گفتندی و دو قلعۀ دیگر را کی بنزدیکی آنست یکی قلعۀ شکسته و دیگر قلعۀ شکنوان و این هر دو قلعه ویران است، عضدالدوله حوضی ساختست آنجا حوض عضدی گویند و چنانست کی دره ای بودست بزرگ کی راه سیل آب قلعه بر آن دره بودی، پس عضدالدوله به ریختگری روی آن دره برآورد مانند سدی عظیم و اندرون آن به صهروج و موم و روغن و... بعد ما کی کرباس و قیر چند لابرلا در آن گرفتند و احکامی کردند کی از آن معظم تر نباشد و این حوض است و بسط آن یک قفیز کم عسیری است وعمق آن هفده پایه است کی چون یک سال هزار مرد از آن آب خورند یک پایه کم شود، و در میان حوض بیست ستون کرده اند از سنگ و صهروج و بر سر آن سقف حوض پوشیده وبیرون از آن دیگر حوضهاء آب و مصنعها هست و عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد و سردسیر است مانند هواء اصفهان و کوشکهاء نیکو و سرایهاء خوش و میدان فراخ دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 156).
و در ص 111 آرد: در آن عهد کی شیرویه خویشاوندان را می کشت دایۀ او او را بگریزانید و به اصطخر پارس برد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ بریل ص 111). و صاحب حدود العالم آرد: اصطخر، شهری بزرگ است و قدیم و مستقر خسروان بوده است و اندر وی بناها و نقشها و صورتهای قدیم است و او را نواحی بسیار است و اندر وی بناهاست عجیب که آنرا مزگت سلیمان خوانند (؟) و اندر وی سیب باشد نیمه ترش و نیمه شیرین و اندر کوه وی معدن آهن است و اندر نواحی وی معدن سیم است - انتهی.
شهریست بفارس از اقلیم سوم بطول 79 درجه و عرض 32 درجه... گویند نخستین کسی که آن را بنیان نهاد اصطخربن طهمورث پادشاه ایران بودو طهمورث در نزد ایرانیان بمنزلۀ آدم... بود جریر بن خطفی گوید: مردم فارس و روم و عرب از نسل اسحاق بن ابراهیم خلیل (ع) بودند:
و یجمعنا و الغر ابناء ساره
اب لانبالی بعده من تعذرا
و ابناء اسحاق اللیوث اذا ارتدوا
حمائل موت لابسین السنورا
اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهم
و کسری و عدوا الهرمزان و قیصرا
و کان کتاب فیهم و نبوه
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
(از معجم البلدان).
شهر یا قلعۀ اصطخر بر تپۀ سنگی نزدیک نهر بند امیر واقع است و مسافت آن تا شیراز از جانب خاور 35 هزار گز است. قلعۀ مزبور در وسط جلگۀ پهناوری سر به آسمان کشیده که از لحاظ آبادانی و حاصلخیزی بی همتاست و هم اکنون آن جلگه را مرودشت خوانند که کوههای بلندی پیرامون آنرا احاطه کرده است. ملتبرون گوید: و بر سه یا چهار فرسنگی دهکده ای در میان آثار شهر قدیمی ومشهور، اصطخر دیده میشود و آن در گذشته پایتخت فارس بود و برحسب گمان برخی از مورخان این شهر را اسکندرویران نساخت بلکه عرب درقرن هفتم میلادی آنرا منهدم کرد و آثار آن بر سرزمین بلندی مشرف بر دشت پهناوری دیده میشود و در پهلوی کاخی که در این شهر بنیان نهاده شده است کوهی است بشکل تختی با پلکان که بوسیلۀ پله هایی از سنگ کبود بالای آن میروند و قریب 500 پله دارد. هنگام داخل شدن به کاخ نخستین منظره ای که بیننده را دچار شگفتی و حیرت میکند دو ایوان سنگی است که ارتفاع هر یک از آنها 50 پاست و تمثال صورتی که آنرا ابوالهول میگویند... و در دو سوی ایوانها بسیاری از نقوش یونانی و عبری و کوفی و فارسی و میخی دیده میشود... و نزدیک دو ایوان از پله ها بالا میروند تا به تالار و ستونهای بزرگ میرسند و در دو سوی پله ها بسیاری از نقوش و صورتها است و علاوه بر صورتها نوعی ظروف و وسایل است از قبیل ارابه ها که بسبک یونانی است و تصاویر شتر و گاو و گوسفند و اسب نیز دیده میشود و درپایین پله ها تصویر شیری است که گاوی را به چنگال گرفته است. و از ستونهای تالار 15 ستون بحال خود باقی است که ارتفاع آنها از 70 تا 80 پاست و این ستونها ازعالیترین و استوارترین و استادانه ترین نمونه های صنعت معماریست و محیط کاخ 4200 پای فرانسوی و محیط باغ 600 گام از شمال به جنوب و 390 گام از خاور به باختراست - انتهی.
و نخستین کسی که از جانب مسلمانان در فارس بجنگ پرداخت علأبن حضرمی بود که در هنگام خلافت عمر (رض) بسال 17 هجری با سپاهیان خود بسوی فارس هجوم آورد تا به اصطخررسید و مردم آن شهر به نبرد سختی برخاستند... آنگاه در همان سال ابوموسی اشعری به بلاد فارس درآمد و فرمانروایی اصطخر را به عثمان بن ابی العاص ثقفی سپرد و در حقیقت فتح بسال 18 هجرت میسر گردید. ابن اثیر گوید: عثمان بن ابی العاص ثقفی آهنگ اصطخر کرد و او و اهل اصطخر در جور با هم تلاقی کردند و فارسیان شکست یافتند و مسلمانان نخست جور و آنگاه اصطخر را فتح کردند وبسیاری از لشکریان فارسیان را کشتند و بقیه گریختند، آنگاه عثمان بن ابی العاص آنان را به ذمه و جزیه دعوت کرد و هربذ آن ناحیه پذیرفت و عثمان پس از آن غنائم را گرد آورد و خمس آنها را نزد عمر فرستاد و بقیه را تقسیم کرد آنگاه مردم اصطخر نافرمانی آغاز کردند و عثمان بسال 27 هجری بدان شهر بازگشت و بار دیگر آنرا گشود سپس مردم آن شهر قیام کردند و عبیداﷲ بن معمربسال 29 هجری بر دروازۀ اصطخر با آنان به نبرد پرداخت و کشته شد و مسلمانان منهزم شدند و چون خبر این امر به عبداﷲ بن عامر رسید بسوی اصطخر شتافت و مردم آن شهر شکست یافتند و گروهی بسیار کشته شدند و اصطخر را با زور فتح کرد و سپس بسوی دارابجرد شتافت که مردم آن نافرمانی آغاز کرده بودند و آن شهر را نیز گشودو به سوی جور رفت، در این هنگام مردم اصطخر قیام کردند و ابن عامر پس از فتح جور به اصطخر بازگشت و پس از محاصرۀ شدید آن شهر و بکار بردن منجنیق آن شهر را فتح کرد و چنانکه بلاذری آرد: 40 هزار تن را بکشت وبیشتر خاندان های اصیل و بزرگان اسواران را نابود کرد و این امر بسال 29 هجری بوده است، و گویند ابن عامر پس از بازگشت از اصطخر شریک بن اعور حارثی را در آن شهر فرمانروا ساخت و او مسجد آن شهر را بنیان نهاد و تا حد امکان در اصلاح امور شهر کوشید و در سال 39 هجری قمری زیادبن امیه که والی فارس بود بدان شهر رفت، وی قلعه ای نزدیک اصطخر بساخت و آنرا بنام قلعۀ زیادخواند، آنگاه پس از وی منصور یشکری حصنی بساخت و آنرا قلعۀ منصور نامید و در سال 68 هجری قمری در اصطخر پیکاری میان مسلمانان و خوارج روی داد که در آن عبداﷲ بن عمر بن عبیداﷲ بن معمر کشته شد و در سال 129 مردم آن شهر با عبداﷲ بن معاویه که در کوفه خروج کرده بود بیعت کردند و خانه وی در آن هنگام در اصطخر بود. و در سال 267 عمرولیث صفار اصطخر را تصرف کرد و خلاصه حوادثی که در این شهر روی داده است نظیر حوادثی بوده است که در اصفهان و دیگر بلاد فارس بوقوع پیوسته است.
و صاحب قاموس الاعلام آرد: در 60 هزارگزی شمال شرقی شیراز واقع است، دیرزمانی پایتخت سلاطین ایران بوده و در اوایل اسلام نیز از شهرهای آباد و بزرگ بشمار میرفته و بعداً خراب شده است ولی آثار خرابۀ آن همچنان پایدار است، یونانیان آنرا پرسپولیس میخواندند یعنی مدینۀ فارسی، در جلگه ای بسیار حاصلخیز بنام مرودشت که در دامنۀ کوهی است دیده میشود و نهر بند امیر از پهلوی آن میگذرد، روی این نهر پل بسیار بزرگی بر طریق خراسان وجود داشته که با هنرمندی آنرا ساخته بودند و محله ای نیز در پیرامون پل واقع بوده است. اصطخری گوید: سور بزرگی گرداگرد این شهر را احاطه کرده و از اینروهوایش سنگین است ولی هوای بیرون حصار و ییلاقات اطراف شهر بسیار لطیف و دلکش است. و نیز گوید: این شهر یک میل طول و عرض دارد، خرابه های معروف به تخت جمشید و چهل منار در خارج شهر بر کوهی دیده میشوند، اینها ویرانه های کاخهای پادشاهان قدیم ایرانند، ستونها و هیاکل باعظمتی که دست هنر آنها را مایۀ حیرت جهانیان قرار داده است هنوز پای برجاست. محیط دایرۀ کاخ به 4200 پا میرسد و خرابۀ آتشکدۀ عظیمی هم در این جایگاه دیده میشود که عامه آنرا مسجد سلیمان مینامند. دراواخر قرن چهارم هجری در روزگار صمصام الدوله از خاندان بویه این شهر در معرض هجوم امیر قلتمش واقع گردید و آنچنان ضربتی بر شهر وارد آورد که بویرانه ای مبدل شد و بر همان حال بماند. یاقوت گوید: در جوار اصطخر کانهای زیبق و آهن یافت شود و مردم آنها را استخراج میکنند. (از قاموس الاعلام ترکی). پایتخت باستان ایران که بر روی خرابه های پرسپولیس بنیان نهاده شده بود و مرکز دینی و پایتخت ساسانیان بشمار میرفت. ابوموسی اشعری و عثمان بن عاص (643 میلادی) آنرا گشودند و بوجود آمدن شیراز (684 میلادی) بسی از رونق اصطخر کاست. (اعلام المنجد) :
اگر فرمان تن کردی ّ و در اصطخر بنشستی
از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان.
ناصرخسرو.
نوذر و کاوس اگر نماند به اصطخر
رستم زاول نماندنیز به زاول.
ناصرخسرو.
و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 69 و فهرست تاریخ مغول تألیف اقبال و المعرب جوالیقی ص 25 س 15 و فهرست فارسنامۀ ابن البلخی چ بریل و فهرست تاریخ سیستان واخبار الدوله السلجوقیه ص 41 و سبک شناسی ج 3 ص 252 و فهرست مزدیسنا و فهرست عقدالفرید و تاریخ اسلام صص 128- 135 و 151 و ایران باستان ج 1 ص 102 و ج 3 ص 2541 و فهرست حبیب السیر چ خیام و فرهنگ ایران باستان ص 67 و فتوح البلدان بلاذری چ قاهره ص 396 و مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 122 و 123 و فهرست نزههالقلوب مقالۀ 3 و فهرست عیون الاخبار و کتاب التاج ص 15 و وفیات الاعیان ص 141 و فهرست تاریخ گزیده و ترجمه تاریخ یمینی ص 290 وقاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 990 و فهرست مجمل التواریخ و القصص و فهرست شدالازار و فهرست تاریخ عصر حافظ ج 1 و فهرست شرح احوال رودکی، و استخر و ستخر و سطخر و صطخر و فارس شود
کوره یا شهرستان اصطخر از مهمترین و بزرگترین شهرستانهای فارس بشمار میرفت و مرکزآن شهر اصطخر بود و شهرها و قرای بسیاری داشت که مشهورترین آنها عبارت بودند از: بیضاء. مایین. نیریز. ابرقو و یزد و جز آنها. (از ضمیمۀ معجم البلدان)
نام یکی از نه دروازۀ شهر شیراز بود. (از نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 114)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
ابن طهمورث. نخستین کسی بود که شهر اصطخر را بنیان نهاد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ طُب ب)
باقیماندۀ نسوج کتان و کنف و مشاقهالاصطب. (از دزی ج 1 ص 26). و رجوع به اشتب و اصطبه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
میخ طناب. (اقرب الموارد). میخ طناب خیمه. (منتهی الارب) (آنندراج). اصاره. ایصر.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
عظیم الصدر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بزرگ سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
مرد اصخرروی، وقیح. پررو. بیشرم. (از اقرب الموارد از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
سرخ سپیدآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک به اصهب. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و گویند: حمار اصحر و اتان صحراء. (از اقرب الموارد) ، اصداع الجمع، در اصطلاح صوفیه، فرق است بعد از جمع بظهور کثرت در وحدت و اعتبار کثرت در وحدت، کذا فی لطایف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
خوشبوی تر. و منه الحدیث: و عندی اعطرالعرب، ای اطیبها عطراً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
زرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). آنچه رنگ صفره داشته باشد یعنی همچون زعفران و زر زردرنگ باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) :
سر کلک او بر تن کلک او
سر اسودی بر تن اصفری.
منوچهری.
شب را نهند حامله خاورچراست زرد
کآبستنی دلیل کند روی اصفرش.
خاقانی.
شاید که ناورم دل مجروح در برت
زیبد که ننگرم برخ اصفر آینه.
خاقانی.
وز بیم خوارداشت که بر زر رسید ازو
در کان همی کند رخ زر اصفر آفتاب.
خاقانی.
بروی اطلس نازک مزاج زد آن گرز
چنانکه گونۀ والا ز ترس شد اصفر.
نظام قاری (دیوان ص 18).
- یاقوت اصفر. رجوع به یاقوت و الجماهر بیرونی ص 52 و 74- 76 شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
بنو، یا بنی اصفر، بنوالاصفر روم. ملوک روم. اولاد اصفربن روم بن عیصوبن اسحاق. یا آنکه صنفی از حبش بر ایشان غالب آمدند پس با زنان آنها جماع کردند و اولاد آنها زردرنگ پیدا شد. (منتهی الارب). رومیها که صنفی از حبش بر ایشان غالب آمده و با زنان آنها جماع کرده و اولاد زردرنگ از آنها پیدا شده است. (ناظم الاطباء). ملوک روم. (از اقرب الموارد). تازیان این نام را به رومیان و دیگر طوایف فرنگی اطلاق میکردند و علت این بود که فرنگیها نسبت به اعراب سفیدرنگ و اغلب موطلایی می باشند. (از قاموس الاعلام ترکی). نامی است که تازیان بطور کلی بر غربیان و بویژه بر یونان و روم و اسپانیا و مسکوب اطلاق کنند. (از اعلام المنجد).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
دوزان + ’ه’، دوزان. دوزنده، درانه و دوزانه. (از یادداشت مؤلف) :
درانه و دوزانه به سرکلک نیابی
درانه و دوزانه سرکلک و بنانست.
منوچهری.
رجوع به دوزان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
جمع واژۀ شطر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شطر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ظَ)
برحسب روایات مورخان قدیم نام یکی از نیاهای اسکندر رومی یا ذوالقرنین بود چنانکه ابن البلخی نسبت وی را بدینسان آورده است: فیلقوس بن مصریم بن هرمس بن هردس بن میطون بن رومی بن لیطی بن یونان بن نافت بن نوبه بن سرجون بن رومیه بن بریطبن نوفیل بن روم بن الاصفربن البقن... رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 16 شود
ابن عبدالرحمن ثعلبی صفری، منسوب به صفریه واز علمای آن فرقه بود که از فرق خوارج بشمار می رفتند. وی از اخوال طوق بن مالک بود و در زمرۀ خطیبان و فقیهان و عالمان صفریه بشمار میرفت. (از البیان و التبیین ج 1 ص 273). و رجوع به ج 3 ص 165 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ رَ / رِ)
مأخوذ از یونانی، ترازو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
قلعۀ اصطرخ. بر وزن و معنی استخر است که قلعه ای به فارس باشد. (برهان) (آنندراج). نام قلعه ای پارسی است. (هفت قلزم). نام شهر که قلعۀ شهر فارس است. (از مؤید) (از مدار) (غیاث). نام شهری در ایران زمین که تختگاه دارابن داراب بود، و در عجایب البلدان مندرج است که لشکرگاه سلیمان علیه السلام آنجا بود. (از مؤید الفضلا) (از شعوری ج 1 ص 145) (از شرفنامۀ منیری). و اصطخر و صطرخ و صطخر در او لغتند. (شرفنامۀ منیری). واسطخر هم گویند. (شعوری). تختگاه ملوک هخامنشی بود. صطرخ. ستخر. استخر. سطخر. اصطخر. صطخر:
به اصطرخ شد تاج بر سر نهاد
ابر جای کیخسرو و کیقباد.
نظامی (اقبالنامه).
و رجوع به شرفنامۀ منیری و تاریخ جهانگشای ج 2 ص 97 شود: چون بزیرقلعۀ اصطرخ رسید... (جهانگشای جوینی). و او پسر بزرگتر خود اتابک زنگی را به نوا بسلطان داد و دو قلعۀ اصطرخ و اسکنان را با چهار دانگ محصول فارس سلطان را مقرر داشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اَطَ رَ)
صمغی است سرخ بسیاهی مایل.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعطر
تصویر اعطر
خوشبویتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
زرد رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصیر
تصویر اصیر
موی پیچیده موی انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبر
تصویر اصبر
صابرتر، بردبارتر، تواناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصدر
تصویر اصدر
سینه پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطخر
تصویر اصطخر
پارسی تازی شده استخر: نام جایگاهی در پارس، تالاب آبگیر استخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
خردتر، کوچکتر، حقیرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطرخ
تصویر اصطرخ
پارسی تازی شده استخر استخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطرک
تصویر اصطرک
پارسی تازی شده استرک: از ازدوها (از دو صمغ) استرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطخر
تصویر اصطخر
((اِ طَ))
استخر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
((اَ فَ))
زرد، زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
((اَ غَ))
خردتر، کوچکتر
فرهنگ فارسی معین