جدول جو
جدول جو

معنی اصبره - جستجوی لغت در جدول جو

اصبره
(اَ بِ رَ)
علی الجمع، گوسپندان و شترانی که بامداد به چرا روند و شبانگاه بازآیند و به سفر نروند. واحد ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). من الغنم و الابل، التی تروح و تغدو و لاتعزب. و لاواحد له. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و در تاج العروس چنین است: من الغنم و الابل، التی تروح و تغدو علی اهلها و لاتعزب عنهم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صابره
تصویر صابره
(دخترانه)
مؤنث صابر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انبره
تصویر انبره
حیوان موی ریخته، شتری که پشم هایش ریخته شده، اسب و شتر آبکش، برای مثال بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب / راست پنداری قطار اشترانند انبره (غواص - شاعران بی دیوان - ۳۲۶)
انبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابره
تصویر ابره
رویۀ لباس، رویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابره
تصویر ابره
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، حباری، چرز، جرز، جرد، تودره، شاست
فرهنگ فارسی عمید
(صُ رَ)
بمعنی جاش که تودۀ غله و غیره باشد که هنوز آن را وزن نکرده باشند. (غیاث اللغات از شرح نصاب و منتخب) انبار گندم کیل و وزن ناکرده. (منتهی الارب). کود گندم. (مهذب الاسماء) ، طعام بیخته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سنگریزه های درشت فراهم آمده. (منتهی الارب). الحجاره الغلیظه المجتمعه. (اقرب الموارد). سنگ سخت. (مهذب الاسماء) ، سختی سرمای زمستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابن شیمان. وی از بنی حدان است و در روز جمل بر رأس ازد بوده و کشته شد. (عقدالفرید ج 3 ص 335 و ج 5 ص 115)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
توی زبرین قبا و کلاه و مانند آن. تای رویین از جامه. رویه. ظهاره. افره. رو. رووه. آوره. خلاف آستر و بطانه:
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر
جامه کآنرا ابره از مشک است وزآتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته به آتش سال و ماه
آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر.
عنصری.
نار ماند بیکی سفرگک دیبا
آستر دیبه زرد ابرۀ آن حمرا
سفره پرمرجان تو بر تو تا بر تا
دل هر مرجان چون لؤلؤک لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر او پیدا.
منوچهری.
پیراهن است گوئی، دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر.
منوچهری.
باطنت را دین بصحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندر او از ابره به دید آستر.
سنائی.
قدر تو کسوتیست که خیاط قدرتش
بردوخته ست زابرۀ افلاک آستر.
انوری.
کنند ابره پاکیزه تر زآستر
که این در حجاب است و آن در نظر.
سعدی.
فکند آن گرد بالش زیر پا، شه
که بودش ابره خورشید آستر مه.
هاتفی.
هم بدستوری که باشد ابره فوق آستر
اطلس قدرت بود بالا پرند چرخ زیر.
طالب آملی
ابرمرده. ابر. اسفنج. رغوهالحجامین. نشکرد گازران
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ / رِ)
هوبره. حباری ̍. آهوبره. چرز. چال. توغدری:
روزی که باز قهر تو پرواز می کند
در چنگ او عقاب فلک کم ز ابره است.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
شهری به مرسیه
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
نیش کژدم. نیش مار. نیش تیغ. هر نیش که باشد، سوزن، تیزنای رونکک (یعنی کونۀ آرنج). (مهذب الاسماء). تیزۀ آرنج، استخوان پی پاشنه. تندی پاشنه، نهال مقل، سخن چینی، درختی است مانند درخت انجیر. ج، ابر، ابار، ابرات
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ)
نوبر. نوباوه
لغت نامه دهخدا
(اِرَ)
نام رودی به اسپانیا که از سرقسطه گذرد و به دریای متوسط افتد
لغت نامه دهخدا
(اَ صِرْ رَ)
جمع واژۀ صرار. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع واژۀ صرار. (ناظم الاطباء). رجوع به صرار و صرار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
شکیباتر. صابرتر. بردبارتر.
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
تأنیث صابر
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ رَ)
نام عده ای از کوههای مکه که هر یک را ثبیر گویند. (مراصد الاطلاع) ، اثجی متاعه، حرکت داد و متفرق ساخت و زیر و بالا کرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ رَ)
جمع واژۀ هبیر، به معنی زمین پست وهموار که گردش بلند باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شکافته و وا گردیدن ابر، شنیده شدن آواز تک اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گلو بریدن و شتابی کردن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلو بریدن گوسپند. (آنندراج). گوسپند کشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبادرت و سرعت کردن درچیزی. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن رعد و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن رعد و آنچه بدان ماند. (المصادر زوزنی) ، شکسته شدن. هزیمت شدن. تهزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بُ رَ / رِ)
هر چیز موی ریخته را گویند عموماً و شتر موی ریخته را خصوصاً. (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). شتران باشند که موی ایشان افتاده بود. (صحاح الفرس). اشتری که از بس بار کشیدن مویش ریخته باشد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) :
بر کنار جوی بینم رستۀ بادام و سیب
راست پنداری قطار اشترانند انبره.
غواص.
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بُ رَ / رِ)
آلتی است که آهن گرم و طلا و مس تفته را بدان گیرند. (آنندراج). انبر. (ناظم الاطباء). بهندی سنداسی گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ صبی ّ. (قطرالمحیط) (منتهی الارب). کودکان. رجوع به صبی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ غَ)
جمع واژۀ صباغ. جمع واژۀ صبغ. (منتهی الارب). نانخورشها. رجوع به صباغ و صبغ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ پَ رَ دَ / دِ)
اصاره چیزی، به چیزی تغییر دادن و دگرگون کردن آن از صورتی به صورت دیگر یا از حالتی به حالت دیگر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). تصییر. بازگرداندن چیزی را ومیل دادن او را بسوی آن. (زوزنی) (منتهی الارب). گردانیدن و بچسبانیدن. (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به سرقسطه. (حلل السندسیه ج 2 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(اَصْ وِ رَ)
جمع واژۀ صوار. (منتهی الارب). رجوع به صوار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ رَ / رِ)
مأخوذ از یونانی، ترازو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ رَ)
ناحیه ای در اقصی بلاد شاش (چاچ) در ماوراءالنهر. یاقوت گوید: و ازین بلاد نفط و فیروزه و آهن و روی و زر و سرب استخراج شود و آنجا کوهی است دارای سنگ سیاه که مانند زغال محترق شود که یکبار و دوبار ازآن را بدرهمی فروشند و چون این سنگ را بسوزند، سپیدی خاکستر آن شدت گیرد و آن را برای سفید کردن جامه بکار برند و آنرا در بلاد دیگر نشناسند. (معجم البلدان از اصطخری). مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ظاهراً اسبره محرف سبیر است و سنگهای سیاه مذکور هم زغال سنگ باشد. حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب گوید: در عجایب المخلوقات آمده که بکوه اسبره به ولایت فرغانه سنگی است چون انگشت می سوزد و آنرا بدل فحم بکار برند و رمادش بدل صابون باشد. (نزهه القلوب ج 3 صص 286- 287) ، یازیدن شیر وقت برجستن، تمام بالا شدن دختر. (منتهی الارب). تمام بالا شدن جوان. (زوزنی) ، متکبر شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ / اَ بِرْ رَ)
اکبرهالقوم، کلانتر قوم.
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
هر چه برهم نشسته باشد از سرگین و بول و بعر در حوض. (منتهی الارب) ، سختی سرمای زمستان. (اقرب الموارد) ، وسط زمستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صبره
تصویر صبره
چاش (توده غله و غیره باشد که هنوز آن را وزن نکرده باشند) چاچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبر
تصویر اصبر
صابرتر، بردبارتر، تواناتر
فرهنگ لغت هوشیار
دگر چهره گی برانگیختن ریسمانک: ریسمان کوتاهی که به چادر یا تاژ بندند، میخ ریسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابره
تصویر ابره
((اَ رِ))
لباس، بخش بیرونی لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابره
تصویر ابره
((اُ رِ))
هوبره، آهوبره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبره
تصویر انبره
((اَ بُ رِ))
هر چیز موی ریخته را گویند عموماً و شتر موی ریخته مخصوصاً، اسب و شتر آبکش
فرهنگ فارسی معین