تیز دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). چون واوی باشد، تیز دادن. (ناظم الاطباء). باد دادن: افاخ الرجل افاخه، خرجت منه ریح. (از اقرب الموارد). باد رها کردن. (المصادر زوزنی). گند کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح علم عروض عبارت است از اجزا و آن را تفاعیل نیز گویند. و اصول اجزاء را اصول افاعیل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جزء و اجزاء شود
تیز دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). چون واوی باشد، تیز دادن. (ناظم الاطباء). باد دادن: افاخ الرجل افاخه، خرجت منه ریح. (از اقرب الموارد). باد رها کردن. (المصادر زوزنی). گند کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح علم عروض عبارت است از اجزا و آن را تفاعیل نیز گویند. و اصول اجزاء را اصول افاعیل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جزء و اجزاء شود
جمع واژۀ صماخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به صماخ شود، گندا شدن. (تاج المصادر بیهقی)، متغیر شدن و برگردیده رنگ و بوی گردیدن آب. (منتهی الارب). اصن ّ الماء، تغیّر. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)، برگردیدن بوی گوشت. (منتهی الارب). گندا شدن گوشت. (زوزنی). اصنان لحم، گندیده شدن آن. (از تاج العروس)، تکبر کردن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) (مؤید الفضلا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکبر شدن. (زوزنی). اصن ّ الرجل اصناناً، شمخ بأنفه تکبراً. (ازقطر المحیط) (اقرب الموارد)، اصنان برکسی، خشم کردن بر وی. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). خشمناک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر شدن از خشم. (لغت خطی)، باردار گردیدن ناقه و سرکشی کردن بر گشن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اصنت الناقه، حملت فاستکبرت علی الفحل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)، قیام ورزیدن بر کاری. (منتهی الارب). اصرار بر کاری. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)، اصنان کسی، نهان کردن سخنش را. (از تاج العروس)، درآویختن بچۀ فرس در شکم مادر و ماندن بسر خود در خوران مادر یعنی سر روده یا روده ای که متصل دبر است. (منتهی الارب). اصنت الفرس، نشب ولدها فی بطنها فدفع برأسه فی خورانها. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)، اصنان زن، و آن هنگامی است که عجوزه شود و در وی بقیتی باشد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)، اصنان مرد، خاموشی وی. و مصنن (یا مصن ّ) بمعنی ساکت است. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
جَمعِ واژۀ صِماخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به صِماخ شود، گندا شدن. (تاج المصادر بیهقی)، متغیر شدن و برگردیده رنگ و بوی گردیدن آب. (منتهی الارب). اَصَن َّ الماء، تغیّر. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)، برگردیدن بوی گوشت. (منتهی الارب). گندا شدن گوشت. (زوزنی). اصنان لحم، گندیده شدن آن. (از تاج العروس)، تکبر کردن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) (مؤید الفضلا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکبر شدن. (زوزنی). اصن ّ الرجل اصناناً، شمخ بأنفه تکبراً. (ازقطر المحیط) (اقرب الموارد)، اصنان برکسی، خشم کردن بر وی. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). خشمناک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر شدن از خشم. (لغت خطی)، باردار گردیدن ناقه و سرکشی کردن بر گشن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اصنت الناقه، حملت فاستکبرت علی الفحل. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)، قیام ورزیدن بر کاری. (منتهی الارب). اصرار بر کاری. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)، اصنان کسی، نهان کردن سخنش را. (از تاج العروس)، درآویختن بچۀ فرس در شکم مادر و ماندن بسر خود در خوران مادر یعنی سر روده یا روده ای که متصل دبر است. (منتهی الارب). اصنت الفرس، نشب ولدها فی بطنها فدفع برأسه فی خورانها. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)، اصنان زن، و آن هنگامی است که عجوزه شود و در وی بقیتی باشد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)، اصنان مرد، خاموشی وی. و مصنن (یا مُصِن ّ) بمعنی ساکت است. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
اصاره چیزی، به چیزی تغییر دادن و دگرگون کردن آن از صورتی به صورت دیگر یا از حالتی به حالت دیگر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). تصییر. بازگرداندن چیزی را ومیل دادن او را بسوی آن. (زوزنی) (منتهی الارب). گردانیدن و بچسبانیدن. (تاج المصادر).
اصاره چیزی، به چیزی تغییر دادن و دگرگون کردن آن از صورتی به صورت دیگر یا از حالتی به حالت دیگر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). تصییر. بازگرداندن چیزی را ومیل دادن او را بسوی آن. (زوزنی) (منتهی الارب). گردانیدن و بچسبانیدن. (تاج المصادر).
دورکردن بدی را از کسی. (آنندراج). اصاف عنه شرّه، دورکرد بدی را از وی. (منتهی الارب). اصاف اﷲ عنه شرّه،ای صرفه و عدله به عنه. (قطر المحیط). بچسبانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). بازگرداندن بدی. گویند: اصاف اﷲ عنی شرّه، بیک سو کند و بازدارد خدای از من بدی او را. (از منتهی الارب). اماله. (قطر المحیط).
دورکردن بدی را از کسی. (آنندراج). اصاف عنه شرّه، دورکرد بدی را از وی. (منتهی الارب). اصاف اﷲ عنه شرّه،ای صرفه و عدله به عنه. (قطر المحیط). بچسبانیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). بازگرداندن بدی. گویند: اصاف اﷲ عنی شرّه، بیک سو کند و بازدارد خدای از من بدی او را. (از منتهی الارب). اماله. (قطر المحیط).
گرد چیزی گشتن. - اذاخۀ مکانی، گرد آن جای گردیدن، اذالۀ کسی، سبک وخوار داشتن او را و پروای وی نکردن. خوار کردن. (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) : کمر خدمت بسته و به ادالت اولیاء دولت و اذالت اعداء حضرت متکفل شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 200) ، اذالۀ خیل، امتهان و حمل بر او، اذالۀ قناع، فروهشتن پرده را. قناع فروگذاشتن زن. (تاج المصادر بیهقی) ، لاغر کردن، رام کردن، (اصطلاح عروض) زیاده کردن حرف ساکن است در وتد مجموع، مثل مستفعلن که یک نون دیگر به آن اضافه میشود و نون خودش قلب به الف میگردد پس مستفعلان میشود و آنرا مذال گویند. (تعریفات جرجانی). نزد عروضیان آنست که در صورتی که در آخر جزء وتد مجموعی قرار گرفته باشد حرف ساکنی در آخر جزء بیفزایند. و هرگاه در آخر جزء سبب قرار گرفته باشد آنرا تسبیغ نامند، چنانکه در پاره ای از رسائل عروض عربی دیده شده است. و جزئی که عمل اذاله در آن صورت گرفته باشد مذال به ضم میم نامیده میشود، چنانچه در عروض سیفی گفته. و صاحب عنوان الشرف تعریف تذییل را بدین نحو بیان کرده که: آن افزودن حرف ساکنی باشد بر وتد مجموع و اسمی از اذاله نبرده پس معلوم میشود اذاله و تذییل مرادف یکدیگر میباشند بر طریق مثال اگر پیش از نون مستفعلن الفی بیفزائیم مذال شود. و آیا اینکه این عمل رامذیل هم گویند یا نه احتمال میرود. و در رسالۀ قطب الدین سرخسی گوید: اذاله آن است که بر تعریه حرف ساکنی افزوده شود. و تعریه را اینطور تفسیر کرده که اگرجزء سالم ماند از افزونی حرفی به آن آنرا تعریه نامند. در صورتی که این تعریف با تعریفی که درباره اذاله ذکر شد بکلی مخالف است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
گرد چیزی گشتن. - اذاخۀ مکانی، گرد آن جای گردیدن، اذالۀ کسی، سبک وخوار داشتن او را و پروای وی نکردن. خوار کردن. (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) : کمر خدمت بسته و به ادالت اولیاء دولت و اذالت اعداء حضرت متکفل شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 200) ، اذالۀ خیل، امتهان و حمل بر او، اذالۀ قناع، فروهشتن پرده را. قناع فروگذاشتن زن. (تاج المصادر بیهقی) ، لاغر کردن، رام کردن، (اصطلاح عروض) زیاده کردن حرف ساکن است در وتد مجموع، مثل مستفعلن که یک نون دیگر به آن اضافه میشود و نون خودش قلب به الف میگردد پس مستفعلان میشود و آنرا مذال گویند. (تعریفات جرجانی). نزد عروضیان آنست که در صورتی که در آخر جزء وَتد مجموعی قرار گرفته باشد حرف ساکنی در آخر جزء بیفزایند. و هرگاه در آخر جزء سبب قرار گرفته باشد آنرا تسبیغ نامند، چنانکه در پاره ای از رسائل عروض عربی دیده شده است. و جزئی که عمل اذاله در آن صورت گرفته باشد مذال به ضم میم نامیده میشود، چنانچه در عروض سیفی گفته. و صاحب عنوان الشرف تعریف تذییل را بدین نحو بیان کرده که: آن افزودن حرف ساکنی باشد بر وتد مجموع و اسمی از اذاله نبرده پس معلوم میشود اذاله و تذییل مرادف یکدیگر میباشند بر طریق مثال اگر پیش از نون مستفعلن الفی بیفزائیم مُذال شود. و آیا اینکه این عمل رامذیل هم گویند یا نه احتمال میرود. و در رسالۀ قطب الدین سرخسی گوید: اذاله آن است که بر تعریه حرف ساکنی افزوده شود. و تعریه را اینطور تفسیر کرده که اگرجزء سالم ماند از افزونی حرفی به آن آنرا تعریه نامند. در صورتی که این تعریف با تعریفی که درباره اذاله ذکر شد بکلی مخالف است. (کشاف اصطلاحات الفنون)