جدول جو
جدول جو

معنی اشیح - جستجوی لغت در جدول جو

اشیح
(اَشْ یَ)
قلعه ایست به یمن. (منتهی الارب). قلعۀبلند محکمی است در کوههای یمن. (مراصد). دژ استواری بود در یمن در قلۀ کوهی بسیار بلند. (از قاموس الاعلام ترکی). نام حصن بسیار بلندیست در یمن... (معجم البلدان). و رجوع به همان کتاب (چ مصر ج 1 ص 263) شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشیر
تصویر اشیر
(پسرانه)
خوشحال، نام پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشیا
تصویر اشیا
شیء ها، چیزها، چیزهایی که موجود باشد، جسم ها، جمع واژۀ شیء
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
عیبگوی تر. (منتهی الارب) (آنندراج). و ذیل شیوه آرد: یقال: هو شیوه من اشیه الناس. ولی در المنجد ذیل شیوه از مصدر شیه بمعنی چشم زخم رساندن، آمده است: هو شیوه من اشیه الناس، ای من اکثرهم اصابه بالعین. و بنابراین اشیه بمعنی چشم زخم رساننده تر است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پدر تراژدی یونان، و در فن خود مانند همربود و در تراژدی خود بنام ایرانیان یا پارسی ها کورش را ستود (525- 456 قبل از میلاد). در سایۀ احساسات مذهبی عمیق و نظریات فلسفی، او را میتوان از بزرگترین متفکرین دانست. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 477، 481، 688، 825 و ج 2 ص 1147 و ج 3 ص 1999 شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْیُ)
جمع واژۀ شیار. (منتهی الارب). جمع واژۀ شیار که بمعنی روز شنبه باشد. (آنندراج). و رجوع به شیار شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَ)
قاآنی این صیغۀ تفضیلی را از شیر جعل کرده است:
خندۀ او گاه خشم خندۀ شیر نر است
هرکه نگرید از آن خنده ز شیر اشیر است
قافیه گو جعل باش جعل ز من درخور است
رتبت من در سخن صد ره از آن برتر است
کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهریست در جبال بربر بمغرب در مرز افریقیۀ غربی که مقابل بجانه در دشت واقع است و نخستین کسی که آنرا بنیان نهاد زیری بن مناد رئیس قبیلۀ صنهاجی و جد معز بن بادیس از ملوک افریقیه بود. زیری در آغاز حال در جبال سکونت داشت و چون به مرحلۀ رشد رسید بسبب دلاوریهایی که از وی پدید آمد گروهی از قبیلۀ او بروی گرد آمدند و او بدستیاری همراهان خویش بر قبایل اطراف خود از قبیل زناته و بربر تاختن آورد و پیاپی بر ایشان پیروزی یافت و سرانجام کار او بالا گرفت و دستیارانش فزونی یافتند و درصدد امارت برآمد لیکن جایگاه وی و همراهانش کوچک بود، ناگزیر به جستجوی محل مناسب و وسیعی پرداخت و در ضمن اشیر را دید که با بسیاری چشمه سارها و وسعت فضا و حسن منظر خالی از سکنه بود. از اینرو گروهی از بنایان را از شهرهای پیرامون خویش چون مسیله و طبنه و جز آن دو گرد آورد و در سال 324 هجری قمری به ایجاد شهر اشیر آغاز کرد و آنرا به بهترین وجهی بپایان رسانید و بر بالای کوه آن جایگاه دژ استوار و تسخیرناپذیری بنیان نهاد که تنها از یک راه امکان داشت کسی بدان برود و این راه را ده تن صیانت میکردند. باری زیری اهل این ناحیه را حمایت میکرد و مردم در آنجا به کشاورزی پرداختند و ساکنان آن نواحی بعلت امنیت و وسایل رفاهی که در آنجا بود بدان هجوم آوردند و رفته رفته در شمار شهرهای مشهور درآمد. پس از زیری بنی حماد که پسرعمان بادیس بودند آن شهررا تصرف کردند، در آنجا سلسله ای تشکیل دادند و در برابر خاندان بادیس مقاومت میکردند. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام گوید: اما اکنون از وضع این شهر معلوماتی بدست نیامد. و رجوع به مادۀ بعد شود، صدا. (آنندراج)
خور، نام خوری است که آب دیه شاختلخان واقع در دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز از آن تأمین میشود. رجوع به شاختلخان و فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 شود
خرابه های شهریست در شمال شرقی مغرب. (از اعلام المنجد). ممکنست خرابه های مزبور آثار اشیر مادۀ پیش باشد
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَ)
سپیدمو و پیر. نعت است از ضرب بر غیر قیاس و لا فعلاء له. ج، شیب، شیب. (منتهی الارب). مؤنثی از لفظ خود بر وزن فعلاء ندارد و از اینرو بجای شیباء، گویند شمطاء. (ازالمنجد). و از اینرو بر غیر قیاس است که اینگونه صفت باید از فعل مانند فرح باشد و شرط آن آنست که بر عیوب یا رنگها دلالت کند... و حال اینکه اشیب بمعنی سپیدمو است. (از تاج العروس). سپیدشده سر. (از المنجد). سپیدمو و پیر. (آنندراج). آنکه موی سر او سپید باشد. سپیدسر. سفیدسر. سفیدموی. سرسپید. آنکه سپیدی در موی سر او پدید آمده بود. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَهْ)
آنچه در آن رنگهایی مخالف رنگ دیگر اعضا پدید آید. گویند: ’ثورٌ اشیه’ چنانکه گویند: ’فرس ٌ ابلق’. و نسبت بدان وشوی ّ است. (از المنجد). و در منتهی الارب ذیل شیه آمده است: رنگ اسب و جز آن که مخالف سایر اندام باشد... و یقال: ثور اشیه، یعنی گاو چپار، کما یقال: فرس ابلق و تیس اذراء
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَ)
جایی است. و این بجز اشیم است که تثنیۀ آن اشیمان بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
وشاح. (منتهی الارب). حمائل. حمیل. (منتهی الارب). حمیل مروارید و جز آن. آنچه در بر افکنند. (مهذب الاسماء). حمایل و زیور که زنان در گردن اندازند. حمایل مرصع بزیور که زنان در بر اندازند
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
محمل اریح، بارگیر فراخ. (منتهی الارب). اروح
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
دهی است به شام. (منتهی الارب). و آن لغتی است در اریحا. هذلی گوید:
فلیت عنه سیوف اریح اذ
باء بفکی و لم اکد اجد.
(معجم البلدان).
و رجوع به اریحا شود، یکی از اهالی وندیک. وی در زمان ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی از طرف جمهوریت وندیک والی آغریبوز بود و مدت مدیدی در مقابل نیروی سلطان مقاومت کرد. (قاموس الاعلام ترکی) ، عالمی از مردم وندیک در قرن ششم میلادی. وی درباره مسکوکات عتیقه اثر معتبری تألیف و نیز آثار افلاطون را ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَکْ یَ)
سخت و ستبر. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تشنگی.
لغت نامه دهخدا
(اَفْ یَ)
فراخ. (آنندراج) (مهذب الاسماء).
- بحر افیح، دریای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
ابن شقیق بن ثور. معاصر عبیدالله بن زیاد بن ظبیان بود که مصعب بن زبیر را کشت. اشیم به عبیدالله گفت: تو که سر مصعب بن زبیر را نزد عبدالملک بن مروان بردی در روز رستاخیز به خدا چه پاسخ خواهی داد؟ عبیدالله گفت: خاموش باش، چه اگر خوارج در رستاخیز سخن بگویند تو از صعصعه بن صوحان خطیب تر خواهی بود. رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 260 شود
ابن اسحاق از عبدالله بن ابی بکر از عبدالله بن مکنف حارثی آورده است که وی در زمرۀ کسانی بود که عمر بن خطاب برای آنان از وادی القری سهمی تعیین کرد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 25 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حا)
زن غضبناک. (ناظم الاطباء). در منتهی الارب و اقرب الموارد نیست
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَ)
باخال. ج، شیم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه نشان مادرزاد دارد. خالدار. مؤنث: شیماء.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سرخ سپید. (منتهی الارب). اشقر. (اقرب الموارد) ، اشقی من راعی بهم ثمانین. رجوع به احمق راعی... در مجمع الامثال میدانی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطه، داخل بین اشراجها و شدها، اشرج صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطه علی ما فیها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
نالیدن. (تاج المصادر بیهقی). رخیدن و دم برآوردن از مرض دمه و تاسه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). انوح. (ناظم الاطباء). رجوع به انوح شود، جمیع آنچه بر روی زمین است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجیح
تصویر اجیح
زبانه آتش افروزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشیح
تصویر مشیح
دلیر، کوشا، رگمند (غیرتمند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افیح
تصویر افیح
فراحتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشیح
تصویر رشیح
خوی (عرق)، تراویده، رسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقح
تصویر اشقح
سرخ و سپید سرخ زری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاح
تصویر اشاح
گردن آویز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیا
تصویر اشیا
جمع شی، پرموته ها چیزها جمع شی چیزها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیب
تصویر اشیب
سپیدموی، سپیدکوه از برف، روزابری سفید مو و پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیم
تصویر اشیم
خالدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیه
تصویر اشیه
آک گوی تر (آک عیب) آک جوی تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیب
تصویر اشیب
((اَ یَ))
سفیدمو و پیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشیم
تصویر اشیم
((اَ یَ))
آن که نشان مادرزادی دارد، خال دار
فرهنگ فارسی معین