جدول جو
جدول جو

معنی اشکمیر - جستجوی لغت در جدول جو

اشکمیر
تیر وسط اتاق که زیر پلور گذاشته شود، ستون وسط بنا، تنه ی بزرگ درخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهمیر
تصویر شاهمیر
(پسرانه)
امیر شاه، شاه (فارسی) + میر (عربی)، نام برادر میرک بیگ وزیر شاه اسماعیل صفوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشک میغ
تصویر اشک میغ
کنایه از باران و قطراتی که که از ابر فرو میریزد، اشک ابر، اشک سحاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکمبه
تصویر اشکمبه
شکمبه، معدۀ حیوانات علف خوار، اشکنبه، چرینه
فرهنگ فارسی عمید
جبال اشکنبر، نام کوههائی است در آذربایجان. حمدالله مستوفی ذیل اهر آرد:آبش از رودی که بدانجا منسوب است، از جبال اشکنبر برمیخیزد. (نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ ثالثه ص 83)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَوَ)
سیدابوالقاسم فرزند سیدمعصوم حسینی گیلانی اشکوری. از مردم اشکور گیلان بود ولی در نجف سکونت داشت و از فقیهان و مجتهدان بنام بود. نخست در محضر حاج میرزا حبیب الله رشتی تلمذ کرد و آنگاه به درجۀ اجتهاد رسید. او راست: 1- بغیهالطالب فی حاشیه المکاسب، که شرح مکاسب شیخ مرتضی انصاری از اول کتاب بیع تا مسئلۀ تعارض مقومین است و در تهران چاپ سنگی شده است. 2- جواهرالعقول فی شرح فوائد الاصول، که آن هم شرح رسائل شیخ مرتضی انصاری است. اشکوری بسال 1325 هجری قمری در نجف درگذشت. (از ریحانه الادب ج 1 ص 79)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اشراره
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اشک ریز. گریان. اشکباران. اشک افشان:
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده.
خاقانی.
عمر تو گم شد بخنده ترک بخنده
سود تو از چشم اشکبار چه خیزد.
خاقانی.
دام و دد دشت را بسویش
با من همه اشکبار بینند.
نظامی.
چو از چشم گریندۀ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
نظامی.
چون چنین دیدند ترسایانش زار
میشدند اندر غم او اشکبار.
مولوی.
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبتی است که در دل بکارمت.
حافظ.
بحیرتم چو در ابر سفید باران نیست
چه دجله هاست که در چشم اشکبار من است.
کلیم.
لغت نامه دهخدا
(اَ شُ رَ دَ / دِ)
اشکبار. گریان. رجوع به اشکبار شود. چشمی که اشک بسیار می افشاند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ یَ)
از اسپانیایی اسکریا، مادۀزجاجی که در کف فلزات مذاب یافت میشود. کف. خبث. زبد. و یعرف بالاشکریه خبث الحدید. (از دزی ج 1 ص 25) ، حاجت، یک کنار کوهی، و هی اخص من الاشکل، شبه. یقال: فیه اشکله من ابیه، ای شبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در9هزارگزی شمال دیزگران کنار راه آن مالرو سامله. با200تن سکنه آب آن از چشمه و زه آب رود خانه محلی و راه آن مالرو است و این ده از ییلاقهای نواحی سردسیر دهستان بیلوار می باشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قریه ای است در پنج فرسنگی میانۀ شمال و مغرب شهر خضر. (فارسنامه). و خضر یکی از دیهای مرکزی بخش نطنز است
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ وَ)
سیدحسین گیلانی اشکوری. از فقیهان بود. در 14سالگی از اشکور گیلان به قزوین رفت و ادبیات و فقه و اصول را از محضر استادان آن شهر بیاموخت و مدتی از حوزۀ درس سیدعلی قزوینی محشی قوانین استفاده کرد. آنگاه به نجف رفت و در محضر حاج میرزا حبیب الله رشتی و آخوند ملاکاظم خراسانی و سیدکاظم یزدی تلمذ کرد و سپس به تدریس بپرداخت و حاشیه ای بر مکاسب شیخ مرتضی انصاری و حاشیۀ دیگری بر کفایهالاصول آخوند ملاکاظم بنوشت و سرانجام در 13 شوال 1349 هجری قمری در کاظمین درگذشت. جنازه وی به نجف نقل شد و در حجرۀ آخری سمت قبلۀ صحن مقدس حضرت امیرالمؤمنین (ع) جنب قبر میرزا محمدعلی رشتی مدفون گردید. (از ریحانه الادب ج 1 ص 79) ، حیرت و تعجب و اضطراب ناگهانی. (ناظم الاطباء). و رجوع به شگفت و شکفت و اشکفت شود
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ طَ)
از اسپانیایی اسکودرن، نجیب زاده ای که همراه یک شوالیه بود و اکوی (سپر) او را با خود داشت.
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ)
کنایه از قطرۀ باران است، چنانکه شیخ نظامی گفته:
چپ و راست ابر است و از برق تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ.
(آنندراج) (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکاری و شکارچی و نخجیرگر و صیاد. (ناظم الاطباء). شکاری و صیاد. (آنندراج) :
بیا بر بام ای عارف مکن هر نیمشب زاری
کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری.
شمس تبریزی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 143)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای ازطوایف ترکمن ایران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 102)
لغت نامه دهخدا
صورت دیگری از نام قوم باسک، رجوع به باسک و بشکیر و بسجرت و به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خود را مانند مردمان کشمیر نمودن و رویه و طریقه آنها را اخذ کردن. (ناظم الاطباء). مصدر منحوت از کشمیر و ظاهراً تکشمیر به صواب نزدیکتر است تا تکشمر. رجوع به تکشمر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
کنایه از شش تن امیرزادگان دقیانوس است که از وی گریختند و در غاری پنهان شدند و اصحاب کهف آنانند:
کرده از بهر رهبری شش میر
گربه ای را نبی سگی را پیر.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ بَ)
ارته
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشمار
تصویر اشمار
شتاباندن، در نور دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
چرکین پلید چیزیست مانند خبیص خشک که زنبور عسل آرد و آن نه شمع است و نه عسل و نه عسل و نه شیرینی کامل دارد، پلید کثیف زشت بیریخت
فرهنگ لغت هوشیار
باصطلاح کیمیاگران، جوهر گدازنده و کامل کننده و آمیزنده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود ندارد و فرض محض است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشمیر
تصویر تشمیر
دامن بالا زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الکزیر
تصویر الکزیر
اکسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکبار
تصویر اشکبار
گریان، اشک ریز اشک افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکمبک
تصویر اشکمبک
معده گاو و گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکمبر
تصویر اسکمبر
اسکنبیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکسیر
تصویر اکسیر
خوشکام ساز، زیست آب، کناد
فرهنگ واژه فارسی سره
اشک ریز، اشک فشان، سرشکبار، گریان، گهربار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکمباره، پرخور، شکمو
فرهنگ گویش مازندرانی
شکمبه، امعا و احشا
فرهنگ گویش مازندرانی
شکار، شکاری، بز و گاو کوهی
فرهنگ گویش مازندرانی
شکمو، شکمباره
فرهنگ گویش مازندرانی