جدول جو
جدول جو

معنی اشمون - جستجوی لغت در جدول جو

اشمون
(اُ)
اشمون جریش دهی است زیر شطنوف. (منتهی الارب) (آنندراج). مصریها اشمونین گویند. شهری است قدیمی و آباد و مرکز و قصبۀ ناحیه ای در صعید ادنی از مغرب نیل است. (مراصد). اهل مصر اشمونین گویند و آن شهری است قدیمی و آباد و مسکون و قصبۀ ناحیه ای از استان صعید ادنی در جانب غربی نیل است و دارای بوستانها و نخل بسیار باشد. و آن را بنام آبادکننده آن اشمن بن مصربن بیصربن حام بن نوح نامیده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به اشمن و اشمونین شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارمون
تصویر ارمون
پولی که پیش از کار کردن به مزدور می دهند، بیعانه، پیش بها، برای مثال منم درد تو را با جان خریدار / که ارمون داده ام جان را به بازار (لطیفی- مجمع الفرس - ارمون)
فرهنگ فارسی عمید
تسمه های سربی نازک به اندازه های مختلف که در چاپخانه لای سطرهای چیده شده می گذارند تا فاصلۀ مطلوب میان دو سطر پیدا شود، واحد طول سطر
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
دو شهرند بمصر. (منتهی الارب) (آنندراج). نام دو شهرند در مصر که یکی را اشموم طنّاح گویند که نزدیک دمیاط است و مرکز ناحیۀدهقلیه میباشد و دیگری را اشموم الجریسات خوانند که در منوفیه است. (مراصد) (از معجم البلدان). و در تداول عامه آن را اشمون خوانند. (از قاموس الاعلام) ، کالک که خربزۀ نارسیده باشد. (برهان) (آنندراج). خربزۀ نارسیده که کمبوزه باشد. (شعوری ج 1 ص 120). خربزۀ نارسیده و کال. (انجمن آرا). خربزۀ نارسیده. (سروری). خربزۀ نارسیده را گویند و آنراکالک نیز گویند. (جهانگیری). کالک و خربزۀ نارسیده. (ناظم الاطباء). خربزۀ نارسیده که نام دیگرش کالک است. (فرهنگ نظام) ، خربزۀ نورسیده. (اوبهی). خربزه بود نورسیده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
خربزه پیش وی نهاد اشن
و زبر تو بگشت حالی شد.
غضایری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
نوبر. نوباوه. نورس. و ظاهراً در این معنی اگر ’نا’ بصورت ’نو’ یا برعکس تحریف نشده باشد، مراد مطلق میوۀ تازه رس باشد
نام کانالی است که 12 فرسخ طول دارد و از منصوره شروع میشود و بدریاچۀ منزله منتهی میگردد و در تاریخ 614 هجری قمری ملک کامل از ملوک ایوبی بدستیاری برادرش ملک اشرف در سواحل این کانال با فرنگیها نبردهای بزرگ کرد و به پیروزی نایل گشت. (از قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
احمد بن عبدالکریم بن محمد بن عبدالکریم اشمونی الشافعی. از عالمان دین بود. او راست: القول المتین فی بیان امورالدین طبع حجر ص 8. منارالهدی فی بیان الوقف و الابتدا (تجوید) بولاق 1286 ص 260 آداب. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چشمه ای است در خارج حلب در طرف قبله. باغی را مشروب میکند که آن را باغ جوهر نامند. (مراصد). و در معجم البلدان چنین است: بوستانی را مشروب میکند که آن را جوهر خوانند و اگر آبی از آن باقی بماند در قویق میریزد. منصور بن مسلم بن ابی الخرجین در اشعاری که درباره اشتیاق به حلب سروده نام آنرا آورده است:
و هل عین اشمونیث تجری کمقلتی
علیها و هل ظل الجنان مدید.
رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
مثل، یعنی داستان سرایان و هنگامه گیران یکدیگر را بدوست نگیرند. نظیر همکارهمکار را نتواند دید. رجوع به قاص شود:
سنبله کرد سنبلم را خاص
زانکه القاص لایحب القاص.
نظامی.
گر عطارد نکوهدم شاید
گرچه القاص لایحب القاص.
گر کند منشی فلک جوری
جز به ابن یمین نباشد خاص
شاید آری که در زبانها هست
ذکر القاص لایحب القاص.
ابن یمین.
از رقیبت دلم نیافت خلاص
زانکه القاص لایحب القاص.
(منسوب به حافظ از امثال و حکم تألیف مؤلف لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ وَ)
صفت کلمه اوستایی اش است که بمعنی ’رت’ (’نظم نیکو’ یا ’حقیقت’) است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی ’اش’ و با صفت ’اشون’ مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 48 و 49). و رجوع به یشتها ص 33 و 604 شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وُ)
اشؤن. جمع واژۀ شأن، بمعنی رگ اشک. (منتهی الارب). رجوع به شأن و اشؤن شود
لغت نامه دهخدا
ابن مصر بن بیصربن حام بن نوح آبادکننده شهر اشمون یا اشمونین بود. گویند مصر بن بیصر نواحی مصر را میان فرزندان خویش تقسیم کرد و از اشمون و نواحی پائین آن را تا منف در خاور و باختربه اشمن داد و اشمن در اشمون سکونت گزید. از این روشهر مزبور بنام وی شهرت یافت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اشتر مادۀ استوارخلقت. (آنندراج). ناقۀ امون، شتر مادۀ استوارخلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، امن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
قدیس مصری در قرن چهارم میلادی (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
یکی از خدایان مصر قدیم. (از لاروس). امون یا امین به معنی مستور و یکی از خدایان هشتگانه مصریان بود که ثالوث، اول آنان بوده است. صورت امون بر ابنیۀ قدیم مصر منقوش است و آن شبیه به انسانی است که قبایی از کتان در بر کرده و زناری بر کمر بسته و آلتی در دست دارد که کنایه از حیات است وعصایی در دست دیگر دارد که کنایه از عصای مملکت است و کلاه درازی بر سر نهاده که دو رشتۀ دراز از آن آویخته است، و اسم او در کتاب مقدس بیشتر بلفظ نو مقرون است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به آمون شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یا حشمونه (یعنی بارآور) شهری است که با شهرهایی که در جنوب یهودا بود مذکور است. یوشع ج 15 ص 27. و لتون بر آن است که حشمون را با حوشام پادشاه ادوم. پیدایش ج 36 ص 34 و 35. و با چشمۀ حسب که دور نیست همان حشمونه باشد. اعداد ج 33 ص 29 و 30. لکن کاندر بر آن است که حشمون در جائی واقع بود که به مشاش الحضر مشهور و دارای دو چاه است و راهی که فیمابین بئر شبع و مولاده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زری باشد که پیش از کار کردن بمزدور دهند و آنرا بعربی عربون و اربون خوانند. (جهانگیری) (برهان). مزدی را گویند که پیش از کار کردن بگیرند یا بدهند. سیمی که پیش از کار از بابت مزد به مزدور دهند. ربون. پیش مزد. بیعانه که بعربی اربون گویند و ظاهراً اربون را بتصحیف ارمون خوانده اند. (رشیدی) :
منم درد ترا با جان خریدار
که ارمون داده ام جان را ببازار.
لطیفی (از شعوری) ، نام خضر پیغمبر. (برهان) (غیاث). قیل هو الخضر علیه السلام، والصحیح انه من انبیاء بنی اسرائیل. (شرح قاموس) ، بعضی گویند نام حضرت الیاس علیه السلام. (غیاث) ، نام حضرت علی علیه السلام، نام بیت المقدس، نام بلیان بن ملکان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در چاپخانه ها سرب باریکی که میان هر دو سطر نهند تا فاصله مطلوب میان آن دو پیدا آید، و هر سطر بخوبی از سطر دیگر جدا و پیدا باشد و بسهولت خوانده شود، و آنرا بمنزلۀ واحدی برای طول سطر نیز بکار برند
لغت نامه دهخدا
(اُ)
از قریه های بخارا یا محله ای است از آنجا. (انساب سمعانی) (مراصد الاطلاع) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ابواسماعیل ضمام بن اسماعیل بن مالک معافری اشمونی در اسکندریه بسال 185 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان) ، شناکننده و آب ورز. (برهان). شناکننده که آنرا اشناب، اشناه و آشنا نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). شناوری، مرادف اشناه و آشناو و اشناب. (رشیدی) :
دو اشنا و سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب.
عطار (از آنندراج).
مخفف آشنا، شناگر و آب ورز. (فرهنگ نظام). و رجوع به آشنا و اشناو و اشناب و اشناه و شناو شناو و آب ورزو شناگر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شُ)
جمع واژۀ اشر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به اشمون. (سمعانی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
احمد بن محمد بن منصور اشمونی مصری نحوی حنفی. متوفی بسال 809 هجری قمری او راست: التحفهالادبیه فی علم العربیه. لامیه فی النحو. شرح اللامیه. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 119). و صاحب روضات آرد: ابن حجر درباره او نقل کرده است که در عربیت فاضل بود و در فنون دست داشت. در نحو لامیه ای بسرود که بعلو قدر وی در فن شعر شهادت دهد و شرح مفیدی بر لامیۀ مزبور بنوشت. همچنین او را تصنیفی است در فضیلت لااله الالله. وی در 18 شوال سال 809 هجری قمری در گذشت. (از روضات الجنات ص 83)
ابوالحسن علی بن محمد شافعی اشمونی ملقب به نورالدین (900 هجری قمری). از دانشمندان عصر خویش بود و در نحو و منطق مهارت داشت. او راست:شرح الفیۀ ابن مالک در نحو و صرف. (از ریحانهالادب). رجوع به معجم المطبوعات و بلوغ الارب ج 3 ص 21 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
لهجه ای در اشتوم است که موضعی نزدیک تنیس است. (از معجم البلدان). رجوع به اشتوم شود، شادمان کردن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از اضداد است، مقهور ساختن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چیره شدن بر کسی. (منتهی الارب). غالب شدن بر کسی، گلوگیر کردن، به هیجان آوردن کسی را. (از اقرب الموارد) ، عطا کردن به طلبکار و خواهنده مقداری که خشنود شود و برود. (از ذیل اقرب الموارد از اللسان)
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ)
جمع واژۀ اشر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، اشعّ الزرع، خوشه برآورد آن کشت. (منتهی الارب) ، اخرج شعاعه. (اقرب الموارد) ، اشعّ السنبل، پر شد دانه های آن خوشه. (منتهی الارب) ، اکتنز حبه. (اقرب الموارد) ، اشعت الشمس، نور گسترانید آفتاب. (منتهی الارب) ، نشرت شعاعها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اسم ترکی ریباس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
ابن قبطم بن مریم (یا اشمون بن قفط). یکی از ملوک نخستین قبط بود که نخستین بار نوروز را در میان قبطیان معمول کرد. (از بلوغ الارب ج 1 ص 51). و در نخبهالدهر دمشقی اشمون بن قفط است. و گویا یکی از دو کلمه محرف دیگری است. رجوع به فهرست نخبهالدهر و ص 266 آن کتاب شود، مخلوط گردیدن. (منتهی الارب). و رجوع به اشمطاط و اشمئطاط شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
قریه ای به صعید مصر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
حصنی است به اندلس ازاعمال استان جیان. و در دیوان متنبی ذکر شده است که: و خرج ابوالعشایر یتصید بالاشتون، گمان میکنم این اشتون محلی نزدیک انطاکیه باشد. (از معجم البلدان) ، جمع واژۀ شجر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شجر شود
نام بلده ای است که در قرب شهر انطاکیه بوده است. (از قاموس الاعلام). و رجوع به معجم البلدان و مادۀ قبل شود
حصنی به اندلس از اعمال خرۀ جیان. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
هجنّعبن قیس حارثی اشمونی. از حوثره بن مهر و از حذیفه بن یمان روایت کرد و عبدالعزیز بن صالح و سعید بن راشد و عبدالرحمن بن رزین و خلادبن سلیمان از او روایت دارند... ابوسعید عبدالرحمن بن احمد بن یونس حافظ گفت: هجنع در اشمون صعید مصر سکونت داشت و گمان میکنم وی از محدثان کوفه بود. ابوسعد سمعانی نیز وی را همچون ابن یونس آورده است جز اینکه وی او را به اشموس نسبت داده و گفته است او از اهل اشموس بود که قریه ای از صعید مصر است. (از معجم البلدان). و رجوع به اشموسی شود
لغت نامه دهخدا
روسی اشپون را در دوات چینی (حروف چینی) میان دو واژه یا میان دو رده گذارند واتبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنون
تصویر اشنون
اشنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمون
تصویر ارمون
پولی را گویند که پیش از کار کردن بگیرند یا بدهند
فرهنگ لغت هوشیار
((اِ))
سرب باریکی که در حروف چینی دستی میان هر دو سطر نهند تا فاصله مطلوب پیدا شود، واحد طول سطر
فرهنگ فارسی معین
ایمان
فرهنگ گویش مازندرانی
آرمان، آرزو، افسوس، عیب و نقص
فرهنگ گویش مازندرانی
دیشب
فرهنگ گویش مازندرانی