جدول جو
جدول جو

معنی اشماص - جستجوی لغت در جدول جو

اشماص
(نَ سَ دَ / دِ)
ترسیدن و بیمناک شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشمام
تصویر اشمام
بوییدن، بوییدن چیزی، بو کردن، بو بردن، بویانیدن، در علوم ادبی با لب اشاره کردن به حرکت حرفی بدون آنکه صوت شنیده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
شخص ها، آدمی ها، انسان ها، بدن انسانها، کالبد مردم، تن ها، جمع واژۀ شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
برانگیختن، از جا برکندن، روانه ساختن، گسیل کردن، تبعید کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ شمط. توابل. (منتهی الارب) (المنجد). رجوع به شمط شود. ادویه ای که در گوارایی غذاها بکار می برند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ خوا / خا)
آفتاب ناک شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج). اشماس روز، پیدا بودن خورشید در آن. (از المنجد). به آفتاب شدن روز. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ بَ)
همه پستان ناقه را بستن.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شمار:
صد بار بروزی در، پرها بشمارند
چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار.
منوچهری.
که ضرورت بود عقد این گدا
این غریب اشمار را نبود وفا.
مولوی.
و رجوع به غریب اشمار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ)
شاد گردانیدن کسی را به غم دشمن: اشمته اﷲ به، شاد گرداند او را خدای به غم دشمن. (منتهی الارب). شاد شدن به غم دشمن. (آنندراج). شادکامه کردن دشمن. (زوزنی). شادمانه کردن دشمن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13). شادکام کردن دشمن. (تاج المصادر بیهقی) : ’فلاتشمت بی الاعداء’. (قرآن 7 / 150). و صاحب اقرب الموارد آرد: اشمته اﷲ بعدوه، یعنی او را مورد شماتت و نکوهش دشمن قرار داد و دشمن با او آنچنان کرد که نتیجۀ شماتت او بود یا بخاطر شماتت با وی بدی کرد وگاه شماتت از جانب دوست و مشفق به کسی است که دلدادۀ اوست و از وی روی گردان نیست، چنانکه شاعر گوید:
و اشمت ّ بی من کان فیک یلوم.
(از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَسْ / نِسْ یَ / یِ بَ)
نور گسترانیدن چراغ. یقال: اشمع السراج، اذا سطع نوره. (منتهی الارب) (آنندراج). درخشیدن چراغ. (از المنجد). روشن شدن چراغ. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شخص. شخص ها. تن ها. کالبدها. جمع واژۀ شخص، بمعنی کالبد مردم و جز آن و تن. (آنندراج) :
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند.
ناصرخسرو.
سلطان اشخاص را در طلب او اشخاص کرد و در گرد مرکب او نرسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 38 نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ دَ / دِ)
در تعب انداختن کسی را.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شحص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شحص شود
لغت نامه دهخدا
(اِرَ)
ترسیدن و بیمناک شدن. (ناظم الاطباء). ترسانده شدن. (از اقرب الموارد) ، راستی کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قابل شدن درخت بسر انگشت گرفتن. (از منتهی الارب). قابل شدن درخت به اینکه با سرانگشت آنرا بتوان گرفت. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جاریه ذات شماص وملاص، دختر سبک نرم بدن شوخ و ناگاه بی باکانه پیش آینده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
درآمیختن چیزی را به چیزی: اشمطه به. (منتهی الارب) (المنجد) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(نَسْ / نِسْ یَ / یِ بِ)
شمال ساختن گوسفند را. (منتهی الارب). رجوع به شمال شود. اشمال گوسفند، ساختن توبره مانندی (پستان بند) برای پستان آن تا فروپوشیده شود. (از المنجد).
لغت نامه دهخدا
(نَسْ / نِسْ یَ / یِ خَ)
بوییدن. (منتهی الارب). چیز خوشبوی را بوییدن. (از اقرب الموارد) (غیاث).
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بازداشتن کسی را. (منتهی الارب). منع کردن کسی را. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شقص. (دهار) (منتهی الارب). نصیبها
لغت نامه دهخدا
(تَ وَءْ ءُ)
توسنی کردن اسب (لغتی است در سین، یعنی شماس). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشراص
تصویر اشراص
اشراق سریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشمار
تصویر اشمار
شتاباندن، در نور دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشماس
تصویر اشماس
آفتابناکی رماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشماط
تصویر اشماط
درآمیختن، دو موی شدن: دورنگ شدن، ریزاندن برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشماع
تصویر اشماع
به بازی وا داشتن، درخشیدن چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشمام
تصویر اشمام
بو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماص
تصویر شماص
رفتن به شتاب گریز در رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
شخصها، کالبد ها، تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
((اَ))
جمع شخص، کالبدها، سیاهی ها، کسان، افراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
((اِ))
روانه کردن، برانگیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشمام
تصویر اشمام
((اِ))
بویانیدن، بو کردن
فرهنگ فارسی معین
افراد، کسان، نفوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد