قوت و توانائی. و منه قوله تعالی: حتی یبلغ اشدّه (قرآن 152/6) ، و هو ما بین ثمانی عشره سنه الی ثلاثین. واحد جاء علی بنأالجمع کآنک و لا نظیر لهمااو جمع لا واحد له من لفظه او واحده شدّه (بالکسر). قال سیبویه و هو حسن المعنی یقال بلغ الغلام شدته مع ان فعلهً لایجمع علی افعل او شدّ ککلب و اکلب او شدّ کذئب و اذؤب و ما هما بمسموعین بل قیاس و یضاف الی المفرد و الجمع فیقال بلغ اشده و بلغوا اشدهم. (منتهی الارب). منتهای قوت چیزی. قوت. (مهذب الاسماء). و قد یقال بلغ اشده بالتخفیف و المشهور ان ذلک بمعنی الادراک و البلوغ. غایت جوانی. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 12). و آن از پانزده سالگی تا چهل سالگی است. (مهذب الاسماء). و بقولی از هیجده سالگی تا بیست سالگی یا میان ده سالگی تا سی سالگی است
قوت و توانائی. و منه قوله تعالی: حتی یبلغ اَشُدَّه (قرآن 152/6) ، و هو ما بین ثمانی عشره سنه الی ثلاثین. واحد جاء علی بنأالجمع کآنُک و لا نظیر لهمااو جمع لا واحد له من لفظه او واحده شِدّه (بالکسر). قال سیبویه و هو حسن المعنی یقال بلغ الغلام شدته مع ان فِعْلَهً لایجمع علی اَفْعُل او شَدّ ککلب و اکلب او شِدّ کذئب و اذؤب و ما هما بمسموعین بل قیاس و یضاف الی المفرد و الجمع فیقال بلغ اشده و بلغوا اشدهم. (منتهی الارب). منتهای قوت چیزی. قوت. (مهذب الاسماء). و قد یقال بلغ اَشُدَه ُ بالتخفیف و المشهور ان ذلک بمعنی الادراک و البلوغ. غایت جوانی. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 12). و آن از پانزده سالگی تا چهل سالگی است. (مهذب الاسماء). و بقولی از هیجده سالگی تا بیست سالگی یا میان ده سالگی تا سی سالگی است
یا آشد. نام برادر یوسف علیه السلام. (منتهی الارب). ظاهراً این کلمه محرف اشیر یا اشر است زیرا چنانکه در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است، اسامی برادران یوسف اینهاست: روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، ریالون، یشجر، ذان، یقتالی، جاد، اشر، بنیامین. و برادران یوسف بیش از یازده تن مذکور نبوده اند وکلمه ’اشد’ جز اینکه محرف اشر یا اشیر باشد، نام دیگری نیست. و رجوع به اشترقفا و اشر و اشیر شود. و ابوالاشد نام چند تن بوده است. رجوع به ابوالاشد شود
یا آشد. نام برادر یوسف علیه السلام. (منتهی الارب). ظاهراً این کلمه محرف اشیر یا اَشِر است زیرا چنانکه در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است، اسامی برادران یوسف اینهاست: روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، ریالون، یشجر، ذان، یقتالی، جاد، اشر، بنیامین. و برادران یوسف بیش از یازده تن مذکور نبوده اند وکلمه ’اشد’ جز اینکه محرف اشر یا اشیر باشد، نام دیگری نیست. و رجوع به اشترقفا و اشر و اشیر شود. و ابوالاشد نام چند تن بوده است. رجوع به ابوالاشد شود
مخفف اشهد فعل مضارع متکلم وحده یعنی گواهی میدهم. یقال: اشدﱡ لقد کان کذا و اشد مخفّفهً ای اشهد، یعنی گواهی میدهم. (منتهی الارب). - اشد گفتن، بتخفیف دال، در تداول فارسی زبانان عوام بمعنی اشهد گفتن است یعنی کلمه شهادت ’اشهد ان لا اله الا اﷲ’ را بر زبان جاری ساختن
مخفف اَشهدُ فعل مضارع متکلم وحده یعنی گواهی میدهم. یقال: اَشَدﱡ لقد کان کذا و اَشَدُ مخفّفهً ای اشهدُ، یعنی گواهی میدهم. (منتهی الارب). - اشد گفتن، بتخفیف دال، در تداول فارسی زبانان عوام بمعنی اشهد گفتن است یعنی کلمه شهادت ’اشهد ان لا اله الا اﷲ’ را بر زبان جاری ساختن
سخت تر. (مهذب الاسماء) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام). شدیدتر. محکم تر. قوی تر. صعب تر. و فی الحدیث: اشدّهم (ای اشدﱡ امتی) فی دین اﷲ عمر. و در ترکیباتی نظیر: اشدّ حمرهً و غیره بمعنی بسیار باشد و بجای ’تر’ علامت صفت تفضیلی فارسی به اول مصادری درآید که شرایط اشتقاق صفت تفضیلی از آنها در عربی ممکن نیست
سخت تر. (مهذب الاسماء) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام). شدیدتر. محکم تر. قوی تر. صعب تر. و فی الحدیث: اَشَدّهُم (ای اَشَدﱡ امتی) فی دین اﷲ عمر. و در ترکیباتی نظیر: اَشَدُّ حمرهً و غیره بمعنی بسیار باشد و بجای ’تر’ علامت صفت تفضیلی فارسی به اول مصادری درآید که شرایط اشتقاق صفت تفضیلی از آنها در عربی ممکن نیست
برای بیان پذیرش چیزی گفته می شود، خیلی خوب مثلاً باشد، فردا می آیم، برای بیان آرزو یا امید به کار می رود، امید است که، بود، برای مثال آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان / باشد توان سترد حروف گناه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، شاید، ممکن است
برای بیان پذیرش چیزی گفته می شود، خیلی خوب مثلاً باشد، فردا می آیم، برای بیان آرزو یا امید به کار می رود، امید است که، بُوَد، برای مِثال آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان / باشد توان سترد حروف گناه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، شاید، ممکن است
صاحب ستور سخت شدن. (منتهی الارب). در اقرب الموارد چنین است: اشدّ، کان معه دابّه شدیده، پر کردن حوض را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر) ، چیز را کج کردن. (منتهی الارب). اشری الشی ٔ، اماله، اشری الزمام، حرّکه. (اقرب الموارد) ، اشری الجمل، گشاده شد پشم شتر. (منتهی الارب). همین معنی در اقرب الموارد چنین است: اشری الجمل، تقلفت عقیقته و در تاج العروس بنقل از صاغانی بدین سان نقل شده است: اشری الجمل، تفلقت عقیقته. و در شرح قاموس چنین است: اشری الجمل، شکافته شده از میوه و بار خسته، اشری بینهم، برآغالانید و برانگیخت میان ایشان. (منتهی الارب). تقول: اغریت بین القوم و اشریت. (اقرب الموارد)
صاحب ستور سخت شدن. (منتهی الارب). در اقرب الموارد چنین است: اَشَدَّ، کان معه دابّه شدیدَه، پر کردن حوض را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر) ، چیز را کج کردن. (منتهی الارب). اشری الشی َٔ، اماله، اشری الزمام، حَرَّکه. (اقرب الموارد) ، اشری الجمل، گشاده شد پشم شُتر. (منتهی الارب). همین معنی در اقرب الموارد چنین است: اشری الجمل، تقلفت عقیقته و در تاج العروس بنقل از صاغانی بدین سان نقل شده است: اشری الجمل، تفلقت عقیقته. و در شرح قاموس چنین است: اشری الجمل، شکافته شده از میوه و بار خسته، اشری بینهم، برآغالانید و برانگیخت میان ایشان. (منتهی الارب). تقول: اغریت بین القوم و اشریت. (اقرب الموارد)
جمع واژۀ شدق، بمعنی کنج دهان از جانب باطن رخسار و هر دو جانب رودبار و هر دو کنارۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج) : از سر شوق سعادت و حرص شهادت به اشداق آن مخاوف وافواه آن نتایف رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408) ، هر شتر را با قرین آن کردن. (منتهی الارب). اشرب ابله، جعل لکل جمل قریناً. (اقرب الموارد) ، رسن را در گلوی اسبان رفتن. (منتهی الارب). اشرب الخیل، جعل الحبال فی اعناقها. (اقرب الموارد) ، رسن را در گلوی کسی کردن. (منتهی الارب). اشرب فلاناً الحبل، جعله فی عنقه. (اقرب الموارد) ، حب کسی با دل وی آمیخته بودن. (منتهی الارب). آمیختن. (زوزنی). اشرب فلان ٌ حب ّ فلان، (بصیغهالمجهول) ، خالط حبّه قلبه. (اقرب الموارد) ، اشرب الابیض حمره (بصیغۀ مجهول) ، ای علاه ذلک. (منتهی الارب). در اقرب الموارد این معنی بصیغۀ مجهول نیامده بلکه در ذیل معانی معلوم فعل آرد: اشرب الثوب حمرهً، مزجها بلونه، آب دادن. (منتهی الارب). اشربه، سقاه. (اقرب الموارد) ، آب خوردن. (منتهی الارب) ، اشربه، جعله یشرب. (اقرب الموارد). درخورانیدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13) ، تشنه شدن. (منتهی الارب). اشرب الرجل، عطش. (اقرب الموارد) ، صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب). اشرب ، رویت ابله و عطشت. ضد. (اقرب الموارد) ، اشرب ، حان لابله ان تشرب، هنگام آب خوردن شتر وی شده است. (از اقرب الموارد). نزدیک به آب خوردن رسیدن. (منتهی الارب) ، سیر رنگ درخورانیدن جامه را و درخوردن آن. لازم و متعدی. (منتهی الارب). اشرب اللون، اشبعه. (اقرب الموارد) ، اشرب ابله، قیدها. یقول الرجل لناقته: لاشربنک الحبال و النسوع و اشربوا ابلکم الاقران، ای ادخلوها فیها و شدوها بها. سمع صاحب الاساس من یقول: رفع یده فاشربها الهواء ثم قال بها علی قذالی. (اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ شِدْق، بمعنی کنج دهان از جانب باطن رخسار و هر دو جانب رودبار و هر دو کنارۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج) : از سر شوق سعادت و حرص شهادت به اشداق آن مخاوف وافواه آن نتایف رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408) ، هر شتر را با قرین آن کردن. (منتهی الارب). اشرب ابله، جعل لکل جمل قریناً. (اقرب الموارد) ، رسن را در گلوی اسبان رفتن. (منتهی الارب). اشرب الخیل، جعل الحبال فی اعناقها. (اقرب الموارد) ، رسن را در گلوی کسی کردن. (منتهی الارب). اشرب فلاناً الحبل، جعله فی عنقه. (اقرب الموارد) ، حب کسی با دل وی آمیخته بودن. (منتهی الارب). آمیختن. (زوزنی). اُشْرِب َ فلان ٌ حُب َّ فلان، (بصیغهالمجهول) ، خالط حبّه قلبه. (اقرب الموارد) ، اُشرب َ الابیض حمره (بصیغۀ مجهول) ، ای علاه ذلک. (منتهی الارب). در اقرب الموارد این معنی بصیغۀ مجهول نیامده بلکه در ذیل معانی معلوم فعل آرد: اَشْرَب َ الثوب َ حمرهً، مزجها بلونه، آب دادن. (منتهی الارب). اشربه، سقاه. (اقرب الموارد) ، آب خوردن. (منتهی الارب) ، اشربه، جعله یشرب. (اقرب الموارد). درخورانیدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13) ، تشنه شدن. (منتهی الارب). اشرب الرجل، عطش. (اقرب الموارد) ، صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب). اَشْرَب َ، رویت ابله و عطشت. ضد. (اقرب الموارد) ، اَشْرَب َ، حان لابله ان تشرب، هنگام آب خوردن شتر وی شده است. (از اقرب الموارد). نزدیک به آب خوردن رسیدن. (منتهی الارب) ، سیر رنگ درخورانیدن جامه را و درخوردن آن. لازم و متعدی. (منتهی الارب). اشرب اللون، اشبعه. (اقرب الموارد) ، اشرب ابله، قیدها. یقول الرجل لناقته: لاشربنک الحبال و النسوع و اشربوا ابلکم الاقران، ای ادخلوها فیها و شدوها بها. سمع صاحب الاساس من یقول: رفع یده فاشربها الهواء ثم قال بها علی قذالی. (اقرب الموارد)
صاحب بچۀ توانا شدن آهوی ماده. (منتهی الارب). صاحب بچۀ توانا شدن ماده آهو. (فرهنگ خطی). و در اقرب الموارد آمده است: اشدنت الظبیه، شدن ولدها. و ذیل ’شدن’ آرد: شدن الظبی و جمیع ولد ذوات الظلف و الخف و الحافر شدوناً، قوی و ترعرع و استغنی عن امه. و در فرهنگ خطی این معنی بدین سان آمده است: بزرگ بچه شدن آهوی ماده چنانکه احتیاج به شیر دادن بچه نداشته باشد
صاحب بچۀ توانا شدن آهوی ماده. (منتهی الارب). صاحب بچۀ توانا شدن ماده آهو. (فرهنگ خطی). و در اقرب الموارد آمده است: اشدنت الظبیه، شَدَن َ ولدها. و ذیل ’شدن’ آرد: شَدَن َ الظبی و جمیعُ وَلَد ذوات الظلف و الخف و الحافر شُدوناً، قوی و ترعرع و استغنی عن امه. و در فرهنگ خطی این معنی بدین سان آمده است: بزرگ بچه شدن آهوی ماده چنانکه احتیاج به شیر دادن بچه نداشته باشد
قلعۀ اشدود، یکی از شهرهای پنج گانه فلسطینیان بود که در قسمت یهودا واقع شده بود و این شهر که محل پرستش بتی ’واگون’ نام بود، بمسافت 3 میل به بحر متوسط مانده درمیانۀ غزه و یافا واقع میباشد و در عهد جدید نیز ذکر شده است. لکن حال ده کوچکی در همان جا هست که آنرا اسدود گویند و در اطراف و جوانب آن خرابه های عناقیان بود که یوشع بر آن دست نیافت. (قاموس کتاب مقدس). و در ضمیمۀ معجم البلدان آمده است: اشدود که هم اکنون آنرا اسدود خوانند، یکی از شهرهای پنجگانه متحد فلسطین است. این شهر 18 میل بسوی شمال از غزه فاصله دارد و مسافت آن تا یافا 21 میل بسوی جنوب است. شهر مزبور میان عقرون و عسقلان واقع است و فاصله آن تا هر یک از دو شهر مزبور ده میل است. اشدود در گذشته دارای حصون بسیار بلندی بوده که برخی از آنها طبیعی و برخی را مردم شهر ساخته بوده اند و اسرائیلیان تا روزگار عزیا پادشاه آن قوم، نتوانستند بر آن استیلا یابند. اما عزیا حصارها و باره های آنرا خراب کرد و در آن سرزمین شهرهائی بنیان نهاد و چون قوم یهود از اسارت بازگشتند، آنانرا به اکراه بسکونت در اشدود و گرفتن زنان اشدودی وادار کرد و بهمین سبب زبان آنان با هم درآمیخت و برخی از کلمات آن اشدودی و برخی عبرانی شد. اهمیت شهر اشدود از این نظر بود که در سر راه عمومی میان فلسطین و مصر واقع شده بود و مرکز مهم و مورد توجهی در پیکار میان آشوریان و مصریان بشمار میرفت از این رو ترتان سردار سپاهیان سرگون پادشاه آشور بسال 617 قبل از میلاد آن را محاصره کرد و بقهر آن را گشود. سپس پادشاه مصر پس از آنکه مدت 29 سال اشدود را محاصره کرد، آنرا بتصرف آورد. و این محاصرۀ بیسابقه و بی نظیر گواه بارزی بر استحکام و تسخیرناپذیری آن بشمارمیرفت. آنگاه پس از چندی ’پوناثان’ بدان حمله کرد وشهر یادکرده و دهکده های اطراف و کلیۀ معابد آنرا بسوخت و پس از آن مدت درازی ویران بود تا رومیان بر آن استیلا یافتند و مجدداً به آبادی آن پرداختند و وضعآن بهبود یافت. آنگاه زمانی رو به ویرانی میرفت و هنگامی آباد میشد. و این وضع همچنان تا این روزگار ادامه یافت و هم اکنون اشدود عبارت از قریۀ کوچکی است که در آن کژدم فراوان و برخی از آثار باستان وجود دارد. (از ضمیمۀ معجم البلدان ص 282). و نیز رجوع به ص 338 س 13 همان کتاب و اسدود در همین لغت نامه شود
قلعۀ اشدود، یکی از شهرهای پنج گانه فلسطینیان بود که در قسمت یهودا واقع شده بود و این شهر که محل پرستش بتی ’واگون’ نام بود، بمسافت 3 میل به بحر متوسط مانده درمیانۀ غزه و یافا واقع میباشد و در عهد جدید نیز ذکر شده است. لکن حال ده کوچکی در همان جا هست که آنرا اسدود گویند و در اطراف و جوانب آن خرابه های عناقیان بود که یوشع بر آن دست نیافت. (قاموس کتاب مقدس). و در ضمیمۀ معجم البلدان آمده است: اشدود که هم اکنون آنرا اسدود خوانند، یکی از شهرهای پنجگانه متحد فلسطین است. این شهر 18 میل بسوی شمال از غزه فاصله دارد و مسافت آن تا یافا 21 میل بسوی جنوب است. شهر مزبور میان عقرون و عسقلان واقع است و فاصله آن تا هر یک از دو شهر مزبور ده میل است. اشدود در گذشته دارای حصون بسیار بلندی بوده که برخی از آنها طبیعی و برخی را مردم شهر ساخته بوده اند و اسرائیلیان تا روزگار عزیا پادشاه آن قوم، نتوانستند بر آن استیلا یابند. اما عزیا حصارها و باره های آنرا خراب کرد و در آن سرزمین شهرهائی بنیان نهاد و چون قوم یهود از اسارت بازگشتند، آنانرا به اکراه بسکونت در اشدود و گرفتن زنان اشدودی وادار کرد و بهمین سبب زبان آنان با هم درآمیخت و برخی از کلمات آن اشدودی و برخی عبرانی شد. اهمیت شهر اشدود از این نظر بود که در سر راه عمومی میان فلسطین و مصر واقع شده بود و مرکز مهم و مورد توجهی در پیکار میان آشوریان و مصریان بشمار میرفت از این رو ترتان سردار سپاهیان سرگون پادشاه آشور بسال 617 قبل از میلاد آن را محاصره کرد و بقهر آن را گشود. سپس پادشاه مصر پس از آنکه مدت 29 سال اشدود را محاصره کرد، آنرا بتصرف آورد. و این محاصرۀ بیسابقه و بی نظیر گواه بارزی بر استحکام و تسخیرناپذیری آن بشمارمیرفت. آنگاه پس از چندی ’پوناثان’ بدان حمله کرد وشهر یادکرده و دهکده های اطراف و کلیۀ معابد آنرا بسوخت و پس از آن مدت درازی ویران بود تا رومیان بر آن استیلا یافتند و مجدداً به آبادی آن پرداختند و وضعآن بهبود یافت. آنگاه زمانی رو به ویرانی میرفت و هنگامی آباد میشد. و این وضع همچنان تا این روزگار ادامه یافت و هم اکنون اشدود عبارت از قریۀ کوچکی است که در آن کژدم فراوان و برخی از آثار باستان وجود دارد. (از ضمیمۀ معجم البلدان ص 282). و نیز رجوع به ص 338 س 13 همان کتاب و اسدود در همین لغت نامه شود
ابن عبدالله بن ایتمر بن عبدالله بن مره بن احنف بن قیس سغدی اغدونی. مکنی به ابی عبدالرحمن، وی از مردم اغدون از قرای بخارا و از روات مشهور است. وفات وی بسال 250 هجری قمری است. (انساب سمعانی ص 45) ابن جشم بن خیوان بن نوف الهمدانی. از قحطان، جدی است جاهلی، و بنی حجور از فرزندان او باشند. (اعلام زرکلی، از نهایه الارب) ابن عبدالله بن ایتمربن عبدالله البخاری، از محدثین بخاراست و در طبقۀ صاحب صحیح بشمار آید. قال ابواحمد الحاکم فیه نظر - انتهی. و عسقلانی گوید در تاریخ بخارا از او ذکری نشده است. رجوع به لسان المیزان چ حیدرآباد ج 2 ص 162 شود
ابن عبدالله بن ایتمر بن عبدالله بن مره بن احنف بن قیس سغدی اغدونی. مکنی به ابی عبدالرحمن، وی از مردم اغدون از قرای بخارا و از روات مشهور است. وفات وی بسال 250 هجری قمری است. (انساب سمعانی ص 45) ابن جشم بن خیوان بن نوف الهمدانی. از قحطان، جدی است جاهلی، و بنی حجور از فرزندان او باشند. (اعلام زرکلی، از نهایه الارب) ابن عبدالله بن ایتمربن عبدالله البخاری، از محدثین بخاراست و در طبقۀ صاحب صحیح بشمار آید. قال ابواحمد الحاکم فیه نظر - انتهی. و عسقلانی گوید در تاریخ بخارا از او ذکری نشده است. رجوع به لسان المیزان چ حیدرآباد ج 2 ص 162 شود
دعایی) و باشد که... (از مصدر بودن) یحتمل. یمکن. شاید. کاش. کاشکی. امید است. محتمل است. بود. لعل ّ: آبی بروزنامۀ اعمال ما فشان باشد توان سترد حروف گناه از او. حافظ. بمعنی تمنی و ترجی است. (شعوری ج 1 ص 156). رجوع به بودن شود
دعایی) و باشد که... (از مصدر بودن) یحتمل. یُمکِن. شاید. کاش. کاشکی. امید است. محتمل است. بُوَد. لَعَل َّ: آبی بروزنامۀ اعمال ما فشان باشد توان سترد حروف گناه از او. حافظ. بمعنی تمنی و ترجی است. (شعوری ج 1 ص 156). رجوع به بودن شود
ابوامیه، عمرو بن سعید بن عاص اموی قرشی (3- 70 هجری قمری / 624- 690 میلادی). امیری از خطیبان بلیغ بشمار میرفت. وی از طرف معاویه و پسرش یزید والی مکه و مدینه بود. و مردم شام او را دوست میداشتند و چون مروان بن حکم درصدد مطالبۀ خلافت برآمد، اشدق به وی یاری کرد و مروان وی را به ولایت عهد پس از عبدالملک پسرش تعیین کرد. ولی هنگامی که عبدالملک بفرمانروائی رسید، بر آن شد که اشدق را از ولایت عهد خلع کند، و اشدق سرپیچی کرد. و در همان هنگام که عبدالملک به ’رحبه’ رفته بود تا با زفربن حرث کلابی نبرد کند، اشدق موقع را مغتنم شمرد و دمشق را بتصرف آورد و مردم آن شهر خلافت وی را پذیرفتند و با او بیعت کردند. آنگاه عبدالملک بسوی دمشق بازگشت اما عمرو از ورود وی ممانعت کرد. عبدالملک شهر را محاصره کرد و با او بنرمی پرداخت تا دروازه های شهر را بگشود و عبدالملک داخل شهر شد. اشدق در پناه پانصد تن جنگاور از وی جدا شد اما عبدالملک منتظر فرصت بود و سرانجام او را کشت. و او را بسبب فصاحتی که داشت، اشدق میخواندند. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 732). و جاحظ در کتاب التاج آرد: از عبدالملک بن مروان و عمرو بن سعید اشدق حکایت کنند که عبدالملک چندین سال برای کشتن اشدق در کمین بود تا وی را کشت چنانکه وی گاهی این امر را بتأخیر می انداخت و گاه بدان همت میگماشت و گاه منصرف میشد و زمانی اقدام میورزید تا وی را بکشت. (کتاب التاج ص 66). و درحاشیۀ کتاب التاج آمده است: ابن درید در کتاب اشتقاق (ص 49) مینویسد: عمرو بن سعید بن عاص به اشدق معروف به ود و لقب دیگر وی ’لطیم الشیطان’ بود. در حالی که ابن زبیر در مکه مطالبۀ خلافت میکرد، خبر واقعۀ اشدق که به وی رسید بالای منبر رفت و پس از درود بر خدا وسپاس از نعم او گفت: ابوذبان (عبدالملک) لطیم الشیطان را کشت: ’و کذلک نولی بعض الظالمین بعضاً بما کانوا یکسبون’... و صاحب المستطرف (ج 2 ص 44) آرد: وجه تسمیۀ وی به اشدق این است که کنج دهان او کج بود. و رجوع به حاشیۀ ص 66 و ص 198 و 199 کتاب التاج جاحظ و مروج الذهب مسعودی ج 5 ص 198، 334، 339 و کامل ابن اثیر (حوادث سال 69 هجری قمری) و البیان والتبیین ج 1 ص 121، 122، 184، 185 شود، زنبیل برگ خرما که بر روی آن پینو را خشک کنند و هرچه بر وی گوشت و پینو و مانند آنرا خشک کنند. (منتهی الارب). آنچه کشک بر آن نهند تا در آفتاب خشک شود، گلۀ بزرگ از شتران. (منتهی الارب). ج، اشاریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
ابوامیه، عمرو بن سعید بن عاص اموی قرشی (3- 70 هجری قمری / 624- 690 میلادی). امیری از خطیبان بلیغ بشمار میرفت. وی از طرف معاویه و پسرش یزید والی مکه و مدینه بود. و مردم شام او را دوست میداشتند و چون مروان بن حکم درصدد مطالبۀ خلافت برآمد، اشدق به وی یاری کرد و مروان وی را به ولایت عهد پس از عبدالملک پسرش تعیین کرد. ولی هنگامی که عبدالملک بفرمانروائی رسید، بر آن شد که اشدق را از ولایت عهد خلع کند، و اشدق سرپیچی کرد. و در همان هنگام که عبدالملک به ’رحبه’ رفته بود تا با زفربن حرث کلابی نبرد کند، اشدق موقع را مغتنم شمرد و دمشق را بتصرف آورد و مردم آن شهر خلافت وی را پذیرفتند و با او بیعت کردند. آنگاه عبدالملک بسوی دمشق بازگشت اما عمرو از ورود وی ممانعت کرد. عبدالملک شهر را محاصره کرد و با او بنرمی پرداخت تا دروازه های شهر را بگشود و عبدالملک داخل شهر شد. اشدق در پناه پانصد تن جنگاور از وی جدا شد اما عبدالملک منتظر فرصت بود و سرانجام او را کشت. و او را بسبب فصاحتی که داشت، اشدق میخواندند. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 732). و جاحظ در کتاب التاج آرد: از عبدالملک بن مروان و عمرو بن سعید اشدق حکایت کنند که عبدالملک چندین سال برای کشتن اشدق در کمین بود تا وی را کشت چنانکه وی گاهی این امر را بتأخیر می انداخت و گاه بدان همت میگماشت و گاه منصرف میشد و زمانی اقدام میورزید تا وی را بکشت. (کتاب التاج ص 66). و درحاشیۀ کتاب التاج آمده است: ابن درید در کتاب اشتقاق (ص 49) مینویسد: عمرو بن سعید بن عاص به اشدق معروف به ود و لقب دیگر وی ’لطیم الشیطان’ بود. در حالی که ابن زبیر در مکه مطالبۀ خلافت میکرد، خبر واقعۀ اشدق که به وی رسید بالای منبر رفت و پس از درود بر خدا وسپاس از نعم او گفت: ابوذبان (عبدالملک) لطیم الشیطان را کشت: ’و کذلک نولی بعض الظالمین بعضاً بما کانوا یکسبون’... و صاحب المستطرف (ج 2 ص 44) آرد: وجه تسمیۀ وی به اشدق این است که کنج دهان او کج بود. و رجوع به حاشیۀ ص 66 و ص 198 و 199 کتاب التاج جاحظ و مروج الذهب مسعودی ج 5 ص 198، 334، 339 و کامل ابن اثیر (حوادث سال 69 هجری قمری) و البیان والتبیین ج 1 ص 121، 122، 184، 185 شود، زنبیل برگ خرما که بر روی آن پینو را خشک کنند و هرچه بر وی گوشت و پینو و مانند آنرا خشک کنند. (منتهی الارب). آنچه کشک بر آن نهند تا در آفتاب خشک شود، گلۀ بزرگ از شتران. (منتهی الارب). ج، اشاریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطه، داخل بین اشراجها و شدها، اشرج صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطه علی ما فیها. (اقرب الموارد)
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطهَ، داخل بین اَشراجها و شدها، اَشْرَج َ صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطهَ علی ما فیها. (اقرب الموارد)
دشوار و سخت و تنگ روزی. (منتهی الارب). اعسر. (اقرب الموارد). رجوع به اعسر شود، پیدا کردن. (منتهی الارب). آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی) : و حتی اشرّت بالاکف ّ المصاحف، ای نشرت و اظهرت. (اقرب الموارد) ، به آفتاب نهادن چیزی را تا خشک شود. (منتهی الارب). به آفتاب نهادن گوشت یا کشک یا جامه را تا خشک شود. (از اقرب الموارد) ، راندن و طرد کردن خاندان و قبیلۀ کسی، وی را. (از اقرب الموارد)
دشوار و سخت و تنگ روزی. (منتهی الارب). اعسر. (اقرب الموارد). رجوع به اعسر شود، پیدا کردن. (منتهی الارب). آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی) : و حتی اُشِرَّت بالاکُف ّ المصاحف، ای نُشرت و اُظهرت. (اقرب الموارد) ، به آفتاب نهادن چیزی را تا خشک شود. (منتهی الارب). به آفتاب نهادن گوشت یا کشک یا جامه را تا خشک شود. (از اقرب الموارد) ، راندن و طرد کردن خاندان و قبیلۀ کسی، وی را. (از اقرب الموارد)