جدول جو
جدول جو

معنی اشخام - جستجوی لغت در جدول جو

اشخام(نَ بَ زْ / زِ)
بوی برگردانیدن شیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشمام
تصویر اشمام
بوییدن، بوییدن چیزی، بو کردن، بو بردن، بویانیدن، در علوم ادبی با لب اشاره کردن به حرکت حرفی بدون آنکه صوت شنیده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشخام
تصویر چشخام
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشوم، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشخار
تصویر اشخار
زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، شخیره، لخج، شخار، بلخچ، قلیا، خشار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
برانگیختن، از جا برکندن، روانه ساختن، گسیل کردن، تبعید کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
شخص ها، آدمی ها، انسان ها، بدن انسانها، کالبد مردم، تن ها، جمع واژۀ شخص
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
قلیا را گویند که زاج سیاه است و رنگرزان بکار برند. (برهان) (هفت قلزم). قلیا را گویند که از شورگیاه سوخته و خاکسترشده که آنرا اشنان گویند و چند گاه در زمین گذارند و برای صابون و رخت شستن بکار آید. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سنگ قلیاست که با آن صابون میپزند و اصل آن از گیاهی است که آنرا میسوزانند، خاکستر میشود، سپس خاکستر را خیس میکنند و آب آنرا میگیرند و مقداری گچ و روغن زیت بدان درمی آمیزند و میجوشانند و پس از درست شدن آنرا روی خاک نرم میریزند و قالب قالب میبرند و خشک میکنند:
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.
فخر زرکوب (از شعوری ج 1 ص 136) (از مجمع الفرس سروری ج 1 ص 37).
آنچه گازران و رنگریزان بکار برند، هندش ساجی و کهار نامند و شخار نیز گویند. (مؤید الفضلا). شغار (در تداول محلی گناباد). ساجی. قلیا. زاج سفید.
لغت نامه دهخدا
(نَ)
برآغالانیدن سگ را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خداوند پیه بسیار شدن، مانند الحام که بمعنی خداوند گوشت بسیار شدن است.
لغت نامه دهخدا
(کَ فُ)
ارخام دجاجه بیضه ها را، زیر بال گرفتن ماکیان تخم ها را برای چوزه برآوردن. بر خایه نشستن ماکیان. (تاج المصادر بیهقی). زیر بال گرفتن ماکیان بیضه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شخص. شخص ها. تن ها. کالبدها. جمع واژۀ شخص، بمعنی کالبد مردم و جز آن و تن. (آنندراج) :
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند.
ناصرخسرو.
سلطان اشخاص را در طلب او اشخاص کرد و در گرد مرکب او نرسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 38 نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُهْ بُ)
ازخام لحم، گندیدن و تباه شدن گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دانۀ سیاهی باشد لغزنده که آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان) (آنندراج). بمعنی چشام است. (جهانگیری). چاکسو و چشام. (ناظم الاطباء). داروی چشم. چشم:
چون از رمد تو بگذرد روزی چند
تا آهوی صحتت درآید بکمند
چشخام و نبات مصری و مامیران
باید چو غبار کرد و در چشم افکند.
یوسفی (از جهانگیری).
رجوع به چاکسو و چشام و چشم شود
لغت نامه دهخدا
(غُ خوا / خا)
اخشام لحم، بوی گرفتن گوشت
لغت نامه دهخدا
(اَ)
طائفه ای اند صحرانشین.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بزرگ گردانیدن. (آنندراج). بزرگ داشتن. (ناظم الاطباء) ، سبکی و چالاکی نمودن در خدمت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، دفعکردن و راندن و جستن. (آنندراج). دفع کردن و راندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخت جوش زدن دیگ، سخت شدن گرما. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افر. (آنندراج) ، نشاط کردن شتر و فربه شدن بعد از مشقت و لاغری. افر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشاطی شدن و فربه شدن شتر از پس لاغری. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(سَ یَ / یِ)
ناگوار آوردن طعام. (زوزنی). ناگوار شدن. (زوزنی). ناگوار آوردن طعام. (تاج المصادر بیهقی). ابشام. به تخمه بردن. تخمه پیدا کردن طعام
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ)
تخمه زده گردیدن از طعام
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ)
غیبت کردن کسی را.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وخم شود
لغت نامه دهخدا
(نَسْ / نِسْ یَ / یِ خَ)
بوییدن. (منتهی الارب). چیز خوشبوی را بوییدن. (از اقرب الموارد) (غیاث).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اشتام بن درون نام بنیان گذارشهر پانچال هند بوده است. رجوع به تحقیق ماللهند ص 64 س 12 و ص 197 س 12 و ص 199 س 16 و ص 202 س 12 شود
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ نِ)
پاداش دادن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اتخام
تصویر اتخام
ناگوار شدن ناگواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوخام
تصویر اوخام
جمع وخم، گرانباران ناساز گاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افخام
تصویر افخام
بزرگ گردانیدن، بزرگ داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
دیده عضو اصلی حس باصره در انسان و حیوان و آن عبارتست از دو عضو قرنیه که در طرفین خط وسط صورت در قسمت قدامی کاسه چشم قرار گرفته اند و برای حفاظت از آفات خارجی پلکها روی آنها را می پوشانند. تعداد چشمها در انسان و اکثر جانوران یک زوج است ولی در بعض راسته های مختلف بند پاییان تعداد آنها بیش از آنست و گاه به چندین هزار میرسد (مثلا در زنبور و پروانه)، بطور کلی ساختمان چشم را بدو قسمت تقسیم میکنند: الف - جدارها. ب - دیگر محتویات چشم. جدارهای چشم عبارتند از: صلبیه که در قسمت جلو قرنیه را میسازد، مشیمیه، شبکیه. محتویات چشم عبارتند از قسمتهای شفافی که نور از آنها عبور میکند و از جلو بعقب عبارتند از: مایع زلالیه، عدسی، زجاجیه، جمع چشمان چشمها، نگاه نظر، چشم زخم نظر بد، امید: (چشم آن دارم)، قید اجابت و تصدیق بچشم بالای چشم سمعا و طاعه، گشادگی در نوشتن بعض حروف، سفیدی میان سر (ف) (ق) و (و)، هریک از خالهای طاسهای نرد، عزیز گرامی. ترکیبات اسمی: آب چشم. اشک چشم. یا چشم آخربین. دیده آخربین چشم عاقبت نگر. یا چشم امید. امید و انتظار و آرزوی بسیار. یا چشم بد. نظر بد نگاه بد چشمی که اثر بد دارد و چشم زخم زند. یا چشم بصیرت. چشم بینایی دیده عقل. یا چشم بی آب. بیحیا بی شرم. یا چشم بیمار. چشم نیم بسته که بر جمال معشوق بیفزاید. یا چشم بینا. چشم روشن و بیننده. یا چشم پرویزن. سوراخ پرویزن. یا چشم پشت. مقعد یا چشم ترک. چشم تنگ. یا چشم تنگ. چشم تنگ بین، حریص آزمند. یا چشم حسودچشم زخم. یا چشم حقارت نظر تحقیر. یا چشم خروس. یا چشم خروسان. شراب انگوری. یا چشم دام. شبکه های دام. یا چشم درع. حلقه زره. یا چشم دل. چشم باطن دیده عقل. یا چشم روز. آفتاب. یا چشم سحاب. دیده ابرها که از آن اشک (باران) میریزد. یا چشم سر. چشم ظاهر بصر مقابل چشم باطن چشم سر. یا چشم سر. سر چشم باطن چشم دل مقابل چشم سر. یا چشم سوزن. سوراخ سوزن. یا چشم سیل روان دریا. یا چشم شادی. چشمی که از شوق و آرزوی خبری در پریدن باشد، یا چشم شب. ماه و ستاره. یا چشم شوخ. دیده گستاخ. چشم بیحیا. یا چشم شور. چشم بد که زود اثر کند. یا چشم عقل. دیده خرد چشم باطن. یا چشم عنایت. دیده عنایت نظر لطف. یا چشم غزال. پیاله لبالب شراب. یا چشم فتراک. حلقه فتراک. یا چشم فرنگی. عینک چشمک. یا چشم گاو. یا چشم گاوانه. چشم فراخ. یا چشم گاو میش. یا چشم گرداب. حلقه گرداب. با چشم گندم. دانه گندم که چاک آن بچشم میماند. یا چشم مور. ایاء خرد و ریزه، کاغذ و جز آنکه بر آن افشان بسیار خرد و ریزه کرده باشند. یا چشم موری. اشیا خرد و ریزه، قیمه قیمه شده. یا چشم میم. حلقه میم (م)، یا چشم نرگس. دیده گل نرگس. یا چشم نرم. چشم بی آزرم دیده بیحیا. یا چشم نی. سوراخ نی. یا چشم نیلوفری. چشم کبود دیده فیروزه رنگ. ترکیبات فعلی: یا آب چشم ریختن، گریستن، یا آب در چشم آمدن، اشک شوق در چشم آمدن، یا از چشم کسی یا چیزی افتادن، در نظر شخصی بیقدر و منزلت شدن منفور شدن نزد او پس از محبوبیت. یا از چشم انداختن کسی یا چیزی را. مورد بغض و نفرت یا عدم توجه قرار دادن آن کس یا آن چیز را. یا به چشم آمدن، مهم جلوه کردن، از نظر بد آفت رسیدن، یا به چشم خوردن چیزی. بنظر آمدن بنظر رسیدن، یا به چشم در آمدن، در نظر جلوه کردن، یا به چشم کسی کشیدن چیزی را. جلوه فروختن بدان کسی بسبب آن چیز. یا به چشم کسی کشیدن کاری را. منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار. یا به چشم کردن کسی یا چیزی را. در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یا آن چیز را یا پشت چشم نازک کردن، کبر و غرور و ناز و افاده کردن، یا پیش چشم داشتن، در نظر داشتن از نظر گذرانیدن، یا پیش چشم کردن، بیاد داشتن چیزی یا مطلبی. یا چشم آب دادن، تماشا کردن، یا چشم از جهان بستن، مردندم درکشیدن، یا چشم بچیزی دوختن، با چشم آنرا نگریستن: (وی که هنوز چشم بتابلوی نقاشی دوخته بود گفت) یا چشم بخواب کردن، خوابانیدن کسی را، چشم... را ببستن وا داشتن، یا چشم بر پشت پا دوختن (داشتن)، با شرم و حیا بودن خجالت کشیدن، یا چشم براه داشتن، در انتظار چیزی یا کسی بودن، یا چشم و دل پاک بودن، امانت داشتن عفت داشتن، یا چشم و دل سیر بودن، اعتنا بمال و منال نداشتن، یا چشم ها را چهار کردن، چشم هایش چهار شدن، انتظار شدید بردن، یا در چشم آمد کسی یا چیزی. خوی و زیبا و با ارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشمام
تصویر اشمام
بو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشحام
تصویر اشحام
پیه خوراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
شخصها، کالبد ها، تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخام
تصویر ارخام
برتخم نشستن: پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
((اَ))
جمع شخص، کالبدها، سیاهی ها، کسان، افراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشخاص
تصویر اشخاص
((اِ))
روانه کردن، برانگیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشمام
تصویر اشمام
((اِ))
بویانیدن، بو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشخار
تصویر اشخار
شخار
فرهنگ فارسی معین