جدول جو
جدول جو

معنی اشترشکن - جستجوی لغت در جدول جو

اشترشکن(اَ / اِ خَ دَ / دِ)
کشندۀ شتر. درهم شکننده شتر:
اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه
بی خبر باشد از آن شیری که هست اشترشکن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
اشترشکن
کشنده شتر درهم شکننده شتر
تصویری از اشترشکن
تصویر اشترشکن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشترخان
تصویر اشترخان
چهاردیواری که شتران را در آنجا نگه می دارند، جای شتران، خوابگاه شتران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتروان
تصویر اشتروان
اشتربان، نگهبان شتر، ساربان، ساروان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکن
تصویر لشکرشکن
لشکرش کننده، شکست دهندۀ لشکر، کنایه از بسیار دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتراکی
تصویر اشتراکی
کمونیست، پیرو کمونیزم، به طور مشترک، با هم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناشتاشکن
تصویر ناشتاشکن
غذایی اندک که در بامداد بخورند، چاشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشترکین
تصویر اشترکین
کینه توز، کینه دار، کینه جو مانند شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتربان
تصویر اشتربان
نگهبان شتر، ساربان، ساروان
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
شکننده لشکر. لشکرشکر.کنایه است از سخت دلیر و فیروز. شجاع در جنگها. مردشجاع. (آنندراج). لشکرشکاف. (آنندراج) :
همه نیزه داران و شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی.
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژن گیو لشکرشکن.
فردوسی.
شه نوذران طوس لشکرشکن
چو خراد و چون بیژن رزمزن.
فردوسی.
به پیش اندرون قارن رزمزن
سپهدار بیدار لشکرشکن.
فردوسی.
ز پولاد پوشان لشکرشکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن.
فردوسی.
چو برداشت افراسیاب از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.
فردوسی.
کجا نام او قارن رزمزن
سپهدار بیدارلشکرشکن.
فردوسی.
ز توران فریبرز با انجمن
چو گودرز و چون گیو لشکرشکن.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.
فردوسی.
بگفت این و جانش برآمد ز تن (اسکندر)
شد آن نامور شاه لشکرشکن.
فردوسی.
سه روز اندر آن بود با رای زن
چه باپهلوانان لشکرشکن.
فردوسی.
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.
فردوسی.
توئی شاه پیروز لشکرشکن
ترا روی چون لاله اندر سمن.
فردوسی.
فرستاده آمد به نزدیک من
گزین پور او گیو لشکرشکن.
فردوسی.
فزون تر از او قارن رزمزن
به هر کار پیروز و لشکرشکن.
فردوسی.
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین لشکرشکن.
فردوسی.
سپهدار گودرز لشکرشکن
سپاهش ز گودرزیان انجمن.
فردوسی.
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن.
فردوسی.
به قلب اندرون قارن رزمزن
اباگرد کشواد لشکرشکن.
فردوسی.
چو گیو جهانگیر لشکرشکن
که باشد به هر جا سر انجمن.
فردوسی.
پشوتن دگر گرد شمشیرزن
شه نامبردار لشکرشکن.
فردوسی.
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن
میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز و شب کشورده و کشورستان.
فرخی.
صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود.
فرخی.
خسرو شیردل پیلتن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی.
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکرشکن.
فرخی.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کاری
شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان.
عنصری.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سه لشکرشکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی.
ناصرخسرو.
ملک شیردلی خسرو شمشیرزنی
شاه لشکرشکنی پادشه کشورگیر.
مغزی.
این چه دعوی شگرف است بگو ای خرپیر
که منم شاعر لشکرشکن کشورگیر.
سوزنی.
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست
مجلس آرایی نیامد هم چو لشکرشکن.
سوزنی.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر.
سوزنی.
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکرشکن درنماند.
خاقانی.
لشکرشکنی به تیغ و شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر.
نظامی.
جهان از دلیران لشکرشکن
کشیده چو انجم بسی انجمن.
نظامی.
چو دانست سالار آن انجمن
ره و رسم آن شاه لشکرشکن.
نظامی.
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.
نظامی.
جز او نیست در لشکرش تیغ زن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.
نظامی.
بت لشکرشکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز.
نظامی.
همه کشورآشوب و لشکرشکن.
نظامی.
شکرشکنی بهر چه خواهی
لشکرشکن از شکر چه خواهی.
نظامی.
ای کودک لشکری که لشکر شکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.
سعدی.
گرم صد لشکر خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمداﷲ والمنه بتی لشکرشکن دارم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
صفت نسبی است از اشتراک بمعنی اباحه و فوضی که در قوانین ایران بر کمونیست یا پیرو مرام کمونیزم اطلاق میشود. ولی در تداول عربی زبانان امروز کلمه ’اشتراکی’ بمعنی سوسیالیست و کلمه ’شیوعی’ بجای کمونیست بکار میرود. اگر کلمه بمفهوم نخستین بکار رود، بر گروهی اطلاق میشود که معتقدند باید لغو مالکیت فردی و اختلاف طبقاتی را از راه انقلاب پدید آورد و تولید را به مرحله ای رسانید که هر کس بقدر حاجتش از اجتماع بهره برد، و اگر بمفهوم دوم باشد، بر دسته ای اطلاق میشود که همان هدف را از طریق مبارزات پارلمانی میطلبند نه انقلاب و معتقدند هر کس باید بمیزان کار و لیاقتش از اجتماع برخوردار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
شتربان. (آنندراج). ساربان. ساروان. راعی. جمّال. اشتروان. اشتردار. شتردار. شترچران. اشترچران: و اشتربانان با مشکها، سر چاه فرستاده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). و رجوع به دزی ج 1 ص 24 و شعوری ج 1 ص 148 و شتربان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
نام قریه و کوهی به اصفهان و کوه آن در جنوب غربی اصفهان است. در قریۀ اشترجان مسجدی است که در قرن هشتم هجری بنا شده است. و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: نام یکی از دهستانهای بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، در جنوب باختر بخش واقع شده، حدود و مشخصات آن بشرح زیر است:
حدود: از شمال ببخش سده، از جنوب به رشتۀ ارتفاعات قلعه بزی (که خطالرأس آن حد طبیعی این دهستان با دهستان اشیان است). از خاور به کوه صفه و قسمتی از رود خانه زاینده رود و کوه سهرفیروزان، از باختر ببخش نجف آباد.
وضع طبیعی: دو رشته ارتفاع در این دهستان در جهت جنوب خاور بشمال باختر کشیده شده که عبارتند از: 1- رشتۀ ارتفاعات کوه قلعه بزی و کوه دیزی که از جنوب خاور بشمال باختر کشیده شده و گردنۀ گاوپیه در انتهای شمال باختری کوه دیزی واقع شده که راه شوسۀ اصفهان به فلاورجان و شهرکرد از این گردنه میگذرد. 2- کوه سهرفیروزان در قسمت جنوب خاوری این دهستان بموازات کوه بزی کشیده شده که قسمتی از مسیر رود خانه زاینده رود در دامنه های شمالی این کوه واقع شده.
هوای دهستان: چون این دهستان در جلگه واقع و دارای اشجار زیاد و همچنین رود خانه زاینده رود نیز در حدود خاوری آن در جریان است، لذا دارای هوای معتدل و سالم است. آب قرای آن از زاینده رود تأمین میشود. محصول عمده آن عبارت است از: غلات، حبوبات، جزئی تریاک و پنبه. شغل عمده اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی محلی کرباس و قالی بافی است. راه شوسۀ جدید اصفهان به شهرکرد از گردنۀ رخ در جهت شمال خاور و جنوب باختراز وسط این دهستان میگذرد. این راه در گردنۀ گاوپیه دو رشته شده یک رشته بسمت شهرکرد و یک رشته بسمت ریز میرود و در فصل خشکی به بیشتر قرای این دهستان اتومبیل میتوان برد. معدن نمک در آبادی مژگان این دهستان استخراج میشود. از 65 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن 56082 تن، زبان مادری اهالی فارسی و مذهب آن مسلمان شیعۀ اثناعشری است. قراء مهم دهستان عبارتند از: اشترجان (مرکز دهستان) ، درچه پیاز، سهرفیروزان، قهدریجان، زازران. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
مناخ. شترخان
لغت نامه دهخدا
(شِ شِ کَ)
چاشت. چیز اندکی که در بامداد خورند. (ناظم الاطباء). ناشتائی. صبحانه. وکاث. سلف. دهن گیر. لقمهالصباح:
سینه از داغ ناشتاشکن است
چاک تا روزی گریبان است.
درویش واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اشترشکن. که شتر را بشکند. خردکننده شتر به نیرو، کنایه از قوی و نیرومند است. رجوع به اشترشکن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
دهی از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، 5000گزی خاور قصبۀ اسدآباد، 3000گزی جنوب خاور شوسۀ اسدآباد به همدان. کوهستانی. سردسیر. دارای 340 تن سکنه که مذهب آنها شیعه می باشد و به زبانهای ترکی، کردی و فارسی سخن می گویند. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، میوه، لبنیات، تریاک، انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان مختصر قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، غدار. (انجمن آرای ناصری). رجوع به شترکین شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُرْ)
اشتربان. شتربان. ساربان. رجوع به اشتربان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
شترکین. شتردل. کینه توز. کینه دار.
لغت نامه دهخدا
قصبه ای است در عراق عجم و در دومنزلی اصفهان واقع گشته و بتذکر ابن بطوطه آبها و باغ و بوستانهای فراوان دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 972)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
شترغان. نام گیاهی که گیاه مریم گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشترلک
تصویر اشترلک
شتر مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترکش
تصویر اشترکش
کسی که شتر را نحر کند نحار
فرهنگ لغت هوشیار
شریک شدن، با هم در کاری شرکت کردن، با یکدیگر انباز شدن، همبازی، همدستی همی همباگی هنبازی انباز شدن انبازی کردن شرکت کردن شریک شدن، انبازی شرکت، آنست که شاعر با آوردن الفاظی که معانی مشترک داشته باشند مطلبی را القا کند که اندیشه شنونده متوجه معنی غیر مقصود گردد و سپس شاعر در صدد توضیح بر آید. یا اشتراک روز نامه یا مجله. جزو خریداران مرتب روزنامه یا مجله در آمدن آبونه شدن،جمع اشتراکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتراکی
تصویر اشتراکی
منسوب به اشتراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتربان
تصویر اشتربان
شتربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترخان
تصویر اشترخان
خوابگاه شتران شتر خان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترغان
تصویر اشترغان
نام گیاهی که گیاه مریم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترکشتن
تصویر اشترکشتن
نحرشتر کشتن شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترکین
تصویر اشترکین
اشتردل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتروان
تصویر اشتروان
شتربان ساربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختر کن
تصویر اختر کن
از جای کننده اختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترخان
تصویر اشترخان
شترخان، خوابگاه شتران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشتراک
تصویر اشتراک
انبازش
فرهنگ واژه فارسی سره
شریکی، عمومی، همگانی، کمونیستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد