خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترخار، شترگیا، خاراشتر
خارِشُتُر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اُشتُرگیا، راویز، کَستیمه، کَسیمه، شُتُرخار، شُتُرگیا، خاراُشتُر
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
ابواللیث نصر بن فتح بن احمد اشتیخنی. از ابوعیسی محمد بن عیسی ترمذی و ابوموسی عمران بن ادریس خثعمی و دیگران روایت کرده است و ابونصر ملاحمی از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’) ابوبکر محمد بن مت اشتیخنی. از فقیهان شافعی بود و حدیث نیز میکرد. وی در غرۀ رجب سال 388 ه. ق. درگذشت. رجوع به انساب سمعانی برگ 38 الف شود
ابواللیث نصر بن فتح بن احمد اشتیخنی. از ابوعیسی محمد بن عیسی ترمذی و ابوموسی عمران بن ادریس خثعمی و دیگران روایت کرده است و ابونصر ملاحمی از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’) ابوبکر محمد بن مت اشتیخنی. از فقیهان شافعی بود و حدیث نیز میکرد. وی در غرۀ رجب سال 388 هَ. ق. درگذشت. رجوع به انساب سمعانی برگ 38 الف شود
صفت نسبی است از اشتراک بمعنی اباحه و فوضی که در قوانین ایران بر کمونیست یا پیرو مرام کمونیزم اطلاق میشود. ولی در تداول عربی زبانان امروز کلمه ’اشتراکی’ بمعنی سوسیالیست و کلمه ’شیوعی’ بجای کمونیست بکار میرود. اگر کلمه بمفهوم نخستین بکار رود، بر گروهی اطلاق میشود که معتقدند باید لغو مالکیت فردی و اختلاف طبقاتی را از راه انقلاب پدید آورد و تولید را به مرحله ای رسانید که هر کس بقدر حاجتش از اجتماع بهره برد، و اگر بمفهوم دوم باشد، بر دسته ای اطلاق میشود که همان هدف را از طریق مبارزات پارلمانی میطلبند نه انقلاب و معتقدند هر کس باید بمیزان کار و لیاقتش از اجتماع برخوردار شود
صفت نسبی است از اشتراک بمعنی اباحه و فوضی که در قوانین ایران بر کمونیست یا پیرو مرام کمونیزم اطلاق میشود. ولی در تداول عربی زبانان امروز کلمه ’اشتراکی’ بمعنی سوسیالیست و کلمه ’شیوعی’ بجای کمونیست بکار میرود. اگر کلمه بمفهوم نخستین بکار رود، بر گروهی اطلاق میشود که معتقدند باید لغو مالکیت فردی و اختلاف طبقاتی را از راه انقلاب پدید آورد و تولید را به مرحله ای رسانید که هر کس بقدر حاجتش از اجتماع بهره برد، و اگر بمفهوم دوم باشد، بر دسته ای اطلاق میشود که همان هدف را از طریق مبارزات پارلمانی میطلبند نه انقلاب و معتقدند هر کس باید بمیزان کار و لیاقتش از اجتماع برخوردار شود
داوید فریدریش. از دانشمندان آلمانی علوم دینی که بسال 1808 م. در شهر لودویگسبورک (وورتمبرگ کنونی) متولد شد و بسال 1874 میلادی درگذشت. وی ترجمه احوال حضرت عیسی را بسبکی منتشر کرد که با عقاید عمومی مسیحیان مخالف بود و از این رو او را از مقام دینی وی برکنار کردند. امااثر وی شهرتی بسزا یافت و بتوسط ’لیترۀ’ معروف در 4 جلد به فرانسه ترجمه شد. بعدها مؤلف بتقلید از ارنست رنان کتاب دیگری درخور فهم عوام هم نوشته است
داوید فریدریش. از دانشمندان آلمانی علوم دینی که بسال 1808 م. در شهر لودویگسبورک (وورتمبرگ کنونی) متولد شد و بسال 1874 میلادی درگذشت. وی ترجمه احوال حضرت عیسی را بسبکی منتشر کرد که با عقاید عمومی مسیحیان مخالف بود و از این رو او را از مقام دینی وی برکنار کردند. امااثر وی شهرتی بسزا یافت و بتوسط ’لیترۀ’ معروف در 4 جلد به فرانسه ترجمه شد. بعدها مؤلف بتقلید از ارنست رنان کتاب دیگری درخور فهم عوام هم نوشته است
نوعی ازخار است که شتر آنرا برغبت تمام میخورد و خار شتری همان است. (برهان) (آنندراج). نام جنسی از خار باشد که شتر آنرا برغبت تمام چرا کند و آنرا خاراشتر و خارشتر و شترخار نیز گویند. (جهانگیری). درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند، و از آن خار مانند شهد شیره ای بدرآید و آن شیره را ترانگبین گویند، و آنرا شترخار بحذف همزه و کرنه نیز گویند، و (در) هند آنرا جواسه نامند. بر این نمط در فرهنگنامه مرقوم است. فامّا چنان معلوم میشود که جواسه نباشد، زیرا از خار جواسه شیره بدرنمی آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی خارشتر است و معنی دیگر گویند نوعی از مار ونوعی کنه است که خون شتر را خورد. (انجمن آرای ناصری). و آنرا اشترخوار نیز گویند. درختی است خرد خاردارکه شتر را نیک فربه گرداند و خار او مانند شهد شیره بدرآید. (مؤید الفضلاء). اشترخوار. شترخار. خاراشتر. خارشتر. کرنه. جواسه. اشترخاو. زنجبیل عجم. مغیلان. خار مغیلان. طرثوث. طوبالیس. و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترگیا و اشترخاو و خارشتر و اشترخوار و شترخار و شترخوار شود
نوعی ازخار است که شتر آنرا برغبت تمام میخورد و خار شتری همان است. (برهان) (آنندراج). نام جنسی از خار باشد که شتر آنرا برغبت تمام چرا کند و آنرا خاراشتر و خارشتر و شترخار نیز گویند. (جهانگیری). درختی است خُرد خاردار که شُتُر را نیک فربه گرداند، و از آن خار مانند شهد شیره ای بدرآید و آن شیره را ترانگبین گویند، و آنرا شترخار بحذف همزه و کِرْنه نیز گویند، و (در) هند آنرا جواسه نامند. بر این نمط در فرهنگنامه مرقوم است. فامّا چنان معلوم میشود که جواسه نباشد، زیرا از خار جواسه شیره بدرنمی آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی خارشتر است و معنی دیگر گویند نوعی از مار ونوعی کنه است که خون شتر را خورد. (انجمن آرای ناصری). و آنرا اشترخوار نیز گویند. درختی است خرد خاردارکه شتر را نیک فربه گرداند و خار او مانند شهد شیره بدرآید. (مؤید الفضلاء). اشترخوار. شترخار. خاراشتر. خارشتر. کِرْنَه. جواسه. اشترخاو. زنجبیل عجم. مغیلان. خار مغیلان. طرثوث. طوبالیس. و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترگیا و اشترخاو و خارشتر و اشترخوار و شترخار و شترخوار شود
شترمور. گویند جانوری است مانند مور لیکن برابر بگوسفندی باشد و بعضی گویند به بزرگی بز کوهی میباشد و در جنگلهای مغرب بسیار است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ نظام). و در لغت نامۀ دیگری ذیل اشترمورد آمده است: گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب درختی است که برگهای آن اکسیر است و در آن جنگل مورچه بهم رسد که بکلانی بز باشد. همین که کسی به آن جنگل برای بدست آوردن برگ اکسیر درآید، آن موران در وی آویزند ودرزمان پاره پاره اش کنند. لهذا کسی از ترس موران به آن جنگل درنتواند آمد. و آنرا اشترمورد نیز گویند، (اصطلاح نحو) در نحو زبان عرب مبحثی است بنام باب اشتغال عامل از معمول و آنرا باب ما اضمر عامله علی شریطهالتفسیر نیز گویند وکیفیت آن چنان است که اسمی بر فعل یا شبه فعلی مقدم شود و آن فعل یا شبه فعل در ضمیر راجع به آن اسم یا در متعلق آن عمل کند و از عمل کردن در خود آن اسم یا مفعول به اعراض جوید. همچنین آن فعل یا شبه فعل که پس از اسم آورده میشود، باید چنان باشد که اگر آنها را بر اسم مسلط کنند، یعنی اسم را بجای ضمیر یا متعلق آن آرند، آنرا منصوب کنند. و بنابراین اسم مقدم را هم میتوان برحسب مبتدا بودن، به رفع خواند و هم آنرا نصب داد. سپس باید دانست که درباره ناصب آن، اختلاف شده است. گروهی بر آنند که نصب آن به فعلی است که لزوماً در تقدیر است و موافق فعلی است که لفظاً یا معناً ظاهر میباشد و برخی گفته اند نصب آن به فعل مذکور پس از آن است. همچنین درباره عمل فعل مزبور نیز اختلاف است. گروهی گویند آن فعل در ضمیر و اسم هر دو عمل کند و برخی بر آنند که تنها در اسم ظاهر عمل میکند وضمیر ملغی است. و باید دانست حالت اسمی که پس از آن فعل ناصب ضمیر آن می آید، بر پنج گونه است: 1- لزوم نصب آن. 2- لزوم رفع آن. 3- نصب آن بر رفع راجح است. 4- نصب و رفع هر دو یکسان است. 5- رفع آن بر نصب راجح است. و هنگامی نصب اسم مقدم لازم است که پس از کلماتی واقع شود که اختصاص به فعل دارند، مانند ان و حیثما در این مثالها: ان زیداً لقیته فاکرمه. و حیثما عمراً تلقاه فاهنه. همچنین اگر اسم پس از استفهام بجز همزه واقع شود، نصب آن لازم است، مانند این بکراً فارقته و هل عمراً حدثته (حکم اسمی که پس از همزه واقع میشود بعداً ذکر خواهد شد). و اگر اسم مقدم پس از کلمه هائی که مخصوص به ابتدا هستند چون اذای فجائیه واقع شود، باید اسم لزوماً بنابر مبتدا بودن مرفوع خوانده شود، مانند خرجت فاذا زید لقیته. زیرا هیچ کلمه ای جز مبتدا یا خبر پس از ’اذا’ نمی آید مانند: فاذا هی بیضاء. (قرآن 108/7). اذا لهم مکر فی آیاتنا. (قرآن 21/10). وفعل پس از آن واقع نمیشود. همچنین هنگامی که فعل پس از کلماتی درآید که در صدر کلام واقع میشوند، رفع واجب است، مانند ’ما’ی استفهام و ’ما’ی نافیه و ادوات شرط، چون: زید هل رأیته و خالد ماصحبته و عبداﷲ ان اکرمک. و اگر فعل قبل از طلب واقع شود مانند: امر و نهی و دعا نصب اختیار شده است، چون: زیداً اضربه و عمراً لاتهنه و خالداً اللهم اغفر له و بشراً اللهم لاتعذبه. ولی اگر بجای فعل، اسم فعل آید، رفع واجب است، چون: زید دراکه. همچنین اگر فعل امری باشد که بدان عموم اراده شود، رفع واجب است، چون: السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما. (قرآن 38/5). و این گفتۀ ابن حاجب است. و نیز نصب هنگامی برگزیده میشود و بر رفع ترجیح دارد که اسم پس از کلمه ای واقع شود که اغلب آن کلمه بعد از فعل می آید مانند همزۀ استفهام چون:ا بشراً منا واحداً نتبعه. (قرآن 24/54). و این هنگامی است که بین اسم و همزه چیزی بجز ظرف فاصله نشودو گرنه مختار رفع است. و نیز اگر اسم پس از ’ان’ و ’ما’ و ’لا’ی نافیه واقع شود، نصب ارجح است، چون: ما زیداً رأیته و ’حیث’ اگر از ’ما’ مجرد باشد در همین حکم است زیرا کلمه مزبور مشابه ادوات شرط است و غالباً جز فعل چیزی پس از آن واقع نشود، مانند حیث زیداً تلقاه فاکرمه. دیگراز موارد اختیار نصب این است که اسم پس از حرف عاطفی درآید که بدون فصل آنرا بر معمول فعل متصرفی عطف کند، چون: ضربت زیداً و عمراً اکرمته. زیرا جملۀ فعلی بر نظیر آن عطف گرفته شده است و تشابه دو جملۀ معطوف بهتر از تباین آنهاست. ولی اگر میان معطوف و معطوف علیه کلمه ای فاصله شود، آنگاه مختار رفع است، چون: قام زید و امّا عمرو فاکرمته. و قید فعل متصرف برای خارج کردن افعال تعجب و مدح و ذم است، چه عطف بر آنها تأثیری ندارد. و اگر اسم معطوف پیش از فعل متصرفی درآید که بمنزلۀ مبتدائی مقدم بر آن خبر باشد، مانند هند اکرمتها و زید ضربته عندها، در این صورت مخیریم میان رفع برحسب مبتدا و خبر بودن، و نصب بنابرعطف کردن بر جملۀ ’اکرمتها’ و جملۀ نخست در این مثال دارای دو وجه است، زیرا از نظر اول آن اسمی و ازنظر آخر آن فعلی است. و در جز آنچه گذشت رفع ترجیح دارد بسبب نبودن موجب و مرجح نصب و موجب رفع و برابری هر دو امر. چنانکه ملاحظه شد در این مبحث همه گفتگوها درباره رفع و نصب اسم است و بنابراین چون در زبان فارسی آخر کلمه ها کمتر تغییر می پذیرد و اگر هم تغییر کند بسبب علل دیگری بجز موجباتی است که در زبان عرب وجود دارد، از این رو در نحو فارسی موردی برای بحث از ’اشتغال’ یافت نمیشود. و صاحب نهج الادب که در ص 383 مثالهائی از اشعار فارسی برای اشتغال آورده، متوجه تفاوت نحو فارسی و عربی نبوده است و اینک عین مثالهای وی نقل و مورد بحث واقع میشود: تو از دوست گر عاقلی برمگرد. بعد از ’برمگرد’ لفظ ’ازو’ محذوف و تمام مصرع بر سبیل ما اضمر عامله علی شریطهالتفسیر، دوست مفعول به برمگرد مقدّر است و ’برمگرد ازو’ تفسیر آن است و حاصل معنی این باشد که: تو برمگرد از دوست اگر عاقلی برمگرد از او. (از بهار بوستان). در صورتی که به هیچ رو نیازی به چنین توجیه های مخالف ذوق نیست و مصراع مزبور را که بعلل حصر و تأکید، در آن قلب روی داده اگر بصورت اصل درآوریم، چنین میشود: تو اگر عاقلی، از دوست برمگرد. تو اگر عاقلی، جملۀ ناقص است که معنی آن بسبب حرف ربط ’اگر’ ناقص و ناتمام است. ’تو’ مسندالیه است و ضمیر ’ی’ را تأکید میکند. ’عاقل’ مسند است و رابطه بقرینه و برای اختصار حذف شده و اصل چنین بوده است: ’تو اگر عاقل هستی’ که کلمه رابطۀ ’هست’ محذوف است. جملۀ دوم که مکمل جملۀ ناقص نخستین است، به اصطلاح عربی جملۀ فعلی است یعنی مسند و رابطۀ آن فعل ’برمگرد’ است و فاعل مسندالیه هم محذوف یا مستتر است (تو) و دوست مفعول بواسطه برای ’برمگرد’ است، بواسطۀ ’از’. بنابراین هیچ گونه اشتغالی وجود ندارد، زیرا شرایطی که در تعریف ’اشتغال’ عربی ذکر شد بر این مثال تطبیق نمیکند. مثالهای دیگری را هم که مؤلف آورده، بر همین سیاق میتوان توجیه کرد، زیرا اساس مبحث اشتغال که رفع و نصب است، در فارسی وجود ندارد. و تفاوت میان باب اشتغال و تنازع این است که در این باب میان دومعمول یعنی اسم مقدم (مفعول به) و ضمیر راجع بدان تنازع روی میدهد و در باب تنازع قضیه برعکس است و بایددانست که فعل یا جانشین آنرا مشغول یا مشتغل و معمول پس از آنرا شاغل یا مشغول به و اسم مقدم را مشغول عنه یا مشتغل عنه نامند. و مشغول به یا ضمیر بیواسطه یا بواسطۀ حرف و یا متبوع و یا مضاف است و مشغول عنه یامفرد و یا مضاعف و یا متبوع باشد، یکی از اصول عملی است که در علم اصول فقه مورد بحث است و خلاصۀ آن این است: شخصی که در صدد تحقیق احکام شرعی است، یا بحکم قطع پیدا میکند یا ظن و یا شک. در صورتی که شک پیدا کند، مجرای اصول عملی است و آنها چهار اصل هستند: زیرا یا حالت سابق بر شک معلوم است و آن مورد استصحاب است و یا حالت سابق معلوم نیست، در این مورد هم یا شک در اصل تکلیف است و آن مورد برائت است و یا شک در مکلّف به است. در اینجا اگر امر دائر بین دو محذور باشد، مورد اصل تخییر است و اگر دائر بین دو محذور نباشد، یا اطراف شک غیرمحصور و نامحدود است و از این صورت احتیاط لازم نیست و یا اطراف آن محدود و محصور است که در اینجا مورد اصل احتیاط یا اصل اشتغال است. پس مفاد اصل اشتغال این است که هرگاه علم به اشتغال ذمه (علم به تکلیف) داریم، باید عمل راطوری انجام دهیم که به برائت یقین پیدا کنیم
شترمور. گویند جانوری است مانند مور لیکن برابر بگوسفندی باشد و بعضی گویند به بزرگی بز کوهی میباشد و در جنگلهای مغرب بسیار است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ نظام). و در لغت نامۀ دیگری ذیل اشترمورد آمده است: گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب درختی است که برگهای آن اکسیر است و در آن جنگل مورچه بهم رسد که بکلانی بز باشد. همین که کسی به آن جنگل برای بدست آوردن برگ اکسیر درآید، آن موران در وی آویزند ودرزمان پاره پاره اش کنند. لهذا کسی از ترس موران به آن جنگل درنتواند آمد. و آنرا اشترمورد نیز گویند، (اصطلاح نحو) در نحو زبان عرب مبحثی است بنام باب اشتغال عامل از معمول و آنرا باب ما اُضمر عامله علی شریطهالتفسیر نیز گویند وکیفیت آن چنان است که اسمی بر فعل یا شبه فعلی مقدم شود و آن فعل یا شبه فعل در ضمیر راجع به آن اسم یا در متعلق آن عمل کند و از عمل کردن در خود آن اسم یا مفعول به اعراض جوید. همچنین آن فعل یا شبه فعل که پس از اسم آورده میشود، باید چنان باشد که اگر آنها را بر اسم مسلط کنند، یعنی اسم را بجای ضمیر یا متعلق آن آرند، آنرا منصوب کنند. و بنابراین اسم مقدم را هم میتوان برحسب مبتدا بودن، به رفع خواند و هم آنرا نصب داد. سپس باید دانست که درباره ناصب آن، اختلاف شده است. گروهی بر آنند که نصب آن به فعلی است که لزوماً در تقدیر است و موافق فعلی است که لفظاً یا معناً ظاهر میباشد و برخی گفته اند نصب آن به فعل مذکور پس از آن است. همچنین درباره عمل فعل مزبور نیز اختلاف است. گروهی گویند آن فعل در ضمیر و اسم هر دو عمل کند و برخی بر آنند که تنها در اسم ظاهر عمل میکند وضمیر ملغی است. و باید دانست حالت اسمی که پس از آن فعل ناصب ضمیر آن می آید، بر پنج گونه است: 1- لزوم نصب آن. 2- لزوم رفع آن. 3- نصب آن بر رفع راجح است. 4- نصب و رفع هر دو یکسان است. 5- رفع آن بر نصب راجح است. و هنگامی نصب اسم مقدم لازم است که پس از کلماتی واقع شود که اختصاص به فعل دارند، مانند اِن و حیثما در این مثالها: ان زیداً لقیته فاکرمه. و حیثما عَمْراً تلقاه فاَهِنه. همچنین اگر اسم پس از استفهام بجز همزه واقع شود، نصب آن لازم است، مانند این بکراً فارقته و هل عَمْراً حدثته (حکم اسمی که پس از همزه واقع میشود بعداً ذکر خواهد شد). و اگر اسم مقدم پس از کلمه هائی که مخصوص به ابتدا هستند چون اذای فجائیه واقع شود، باید اسم لزوماً بنابر مبتدا بودن مرفوع خوانده شود، مانند خرجت فاذا زید لقیته. زیرا هیچ کلمه ای جز مبتدا یا خبر پس از ’اذا’ نمی آید مانند: فاذا هی بیضاء. (قرآن 108/7). اذا لهم مکر فی آیاتنا. (قرآن 21/10). وفعل پس از آن واقع نمیشود. همچنین هنگامی که فعل پس از کلماتی درآید که در صدر کلام واقع میشوند، رفع واجب است، مانند ’ما’ی استفهام و ’ما’ی نافیه و ادوات شرط، چون: زید هل رأیته و خالد ماصحبته و عبداﷲ ان اکرمک. و اگر فعل قبل از طلب واقع شود مانند: امر و نهی و دعا نصب اختیار شده است، چون: زیداً اضربه و عَمْراً لاتهنه و خالداً اللهم اغفر له و بِشْراً اللهم لاتعذبه. ولی اگر بجای فعل، اسم فعل آید، رفع واجب است، چون: زید دراکه. همچنین اگر فعل امری باشد که بدان عموم اراده شود، رفع واجب است، چون: السارق ُ و السارقه فاقطعوا ایدیهما. (قرآن 38/5). و این گفتۀ ابن حاجب است. و نیز نصب هنگامی برگزیده میشود و بر رفع ترجیح دارد که اسم پس از کلمه ای واقع شود که اغلب آن کلمه بعد از فعل می آید مانند همزۀ استفهام چون:اَ بشراً منا واحداً نتبعه. (قرآن 24/54). و این هنگامی است که بین اسم و همزه چیزی بجز ظرف فاصله نشودو گرنه مختار رفع است. و نیز اگر اسم پس از ’ان’ و ’ما’ و ’لا’ی نافیه واقع شود، نصب ارجح است، چون: ما زیداً رأیته و ’حیث’ اگر از ’ما’ مجرد باشد در همین حکم است زیرا کلمه مزبور مشابه ادوات شرط است و غالباً جز فعل چیزی پس از آن واقع نشود، مانند حیث زیداً تلقاه فاکرمه. دیگراز موارد اختیار نصب این است که اسم پس از حرف عاطفی درآید که بدون فصل آنرا بر معمول فعل متصرفی عطف کند، چون: ضربت زیداً و عَمْراً اکرمته. زیرا جملۀ فعلی بر نظیر آن عطف گرفته شده است و تشابه دو جملۀ معطوف بهتر از تباین آنهاست. ولی اگر میان معطوف و معطوف علیه کلمه ای فاصله شود، آنگاه مختار رفع است، چون: قام زید و امّا عمرو فاکرمته. و قید فعل متصرف برای خارج کردن افعال تعجب و مدح و ذم است، چه عطف بر آنها تأثیری ندارد. و اگر اسم معطوف پیش از فعل متصرفی درآید که بمنزلۀ مبتدائی مقدم بر آن خبر باشد، مانند هند اکرمتها و زید ضربته عندها، در این صورت مخیریم میان رفع برحسب مبتدا و خبر بودن، و نصب بنابرعطف کردن بر جملۀ ’اکرمتها’ و جملۀ نخست در این مثال دارای دو وجه است، زیرا از نظر اول آن اسمی و ازنظر آخر آن فعلی است. و در جز آنچه گذشت رفع ترجیح دارد بسبب نبودن موجب و مرجح نصب و موجب رفع و برابری هر دو امر. چنانکه ملاحظه شد در این مبحث همه گفتگوها درباره رفع و نصب اسم است و بنابراین چون در زبان فارسی آخر کلمه ها کمتر تغییر می پذیرد و اگر هم تغییر کند بسبب علل دیگری بجز موجباتی است که در زبان عرب وجود دارد، از این رو در نحو فارسی موردی برای بحث از ’اشتغال’ یافت نمیشود. و صاحب نهج الادب که در ص 383 مثالهائی از اشعار فارسی برای اشتغال آورده، متوجه تفاوت نحو فارسی و عربی نبوده است و اینک عین مثالهای وی نقل و مورد بحث واقع میشود: تو از دوست گر عاقلی برمگرد. بعد از ’برمگرد’ لفظ ’ازو’ محذوف و تمام مصرع بر سبیل ما اضمر عامله علی شریطهالتفسیر، دوست مفعول به برمگرد مقدّر است و ’برمگرد ازو’ تفسیر آن است و حاصل معنی این باشد که: تو برمگرد از دوست اگر عاقلی برمگرد از او. (از بهار بوستان). در صورتی که به هیچ رو نیازی به چنین توجیه های مخالف ذوق نیست و مصراع مزبور را که بعلل حصر و تأکید، در آن قلب روی داده اگر بصورت اصل درآوریم، چنین میشود: تو اگر عاقلی، از دوست برمگرد. تو اگر عاقلی، جملۀ ناقص است که معنی آن بسبب حرف ربط ’اگر’ ناقص و ناتمام است. ’تو’ مسندالیه است و ضمیر ’ی’ را تأکید میکند. ’عاقل’ مسند است و رابطه بقرینه و برای اختصار حذف شده و اصل چنین بوده است: ’تو اگر عاقل هستی’ که کلمه رابطۀ ’هست’ محذوف است. جملۀ دوم که مکمل جملۀ ناقص نخستین است، به اصطلاح عربی جملۀ فعلی است یعنی مسند و رابطۀ آن فعل ’برمگرد’ است و فاعل مسندالیه هم محذوف یا مستتر است (تو) و دوست مفعول بواسطه برای ’برمگرد’ است، بواسطۀ ’از’. بنابراین هیچ گونه اشتغالی وجود ندارد، زیرا شرایطی که در تعریف ’اشتغال’ عربی ذکر شد بر این مثال تطبیق نمیکند. مثالهای دیگری را هم که مؤلف آورده، بر همین سیاق میتوان توجیه کرد، زیرا اساس مبحث اشتغال که رفع و نصب است، در فارسی وجود ندارد. و تفاوت میان باب اشتغال و تنازع این است که در این باب میان دومعمول یعنی اسم مقدم (مفعول به) و ضمیر راجع بدان تنازع روی میدهد و در باب تنازع قضیه برعکس است و بایددانست که فعل یا جانشین آنرا مشغول یا مشتغل و معمول پس از آنرا شاغل یا مشغول به و اسم مقدم را مشغول عنه یا مشتغل عنه نامند. و مشغول به یا ضمیر بیواسطه یا بواسطۀ حرف و یا متبوع و یا مضاف است و مشغول عنه یامفرد و یا مضاعف و یا متبوع باشد، یکی از اصول عملی است که در علم اصول فقه مورد بحث است و خلاصۀ آن این است: شخصی که در صدد تحقیق احکام شرعی است، یا بحکم قطع پیدا میکند یا ظن و یا شک. در صورتی که شک پیدا کند، مجرای اصول عملی است و آنها چهار اصل هستند: زیرا یا حالت سابق بر شک معلوم است و آن مورد استصحاب است و یا حالت سابق معلوم نیست، در این مورد هم یا شک در اصل تکلیف است و آن مورد برائت است و یا شک در مکلّف به است. در اینجا اگر امر دائر بین دو محذور باشد، مورد اصل تخییر است و اگر دائر بین دو محذور نباشد، یا اطراف شک غیرمحصور و نامحدود است و از این صورت احتیاط لازم نیست و یا اطراف آن محدود و محصور است که در اینجا مورد اصل احتیاط یا اصل اشتغال است. پس مفاد اصل اشتغال این است که هرگاه علم به اشتغال ذمه (علم به تکلیف) داریم، باید عمل راطوری انجام دهیم که به برائت یقین پیدا کنیم
این نسبت ممکن است به شخصی باشد که نام وی اشتر بوده و یا به ’اشتر’ که ناحیه ای میان همدان و نهاوند است. (از انساب سمعانی) ، تظلم به کسی بردن و به وی خبر دادن از رفتار بدش نسبت بخود. (از اقرب الموارد) ، فلان یشتکی به، یعنی او متهم است بدان، ساختن پوست را تا دوغ زنند. (منتهی الارب). اشتکت المراءه، اتخذت الشکوه لمخض اللبن او للحلب. (اقرب الموارد)
این نسبت ممکن است به شخصی باشد که نام وی اشتر بوده و یا به ’اشتر’ که ناحیه ای میان همدان و نهاوند است. (از انساب سمعانی) ، تظلم به کسی بردن و به وی خبر دادن از رفتار بدش نسبت بخود. (از اقرب الموارد) ، فلان یشتکی به، یعنی او متهم است بدان، ساختن پوست را تا دوغ زنند. (منتهی الارب). اشتکت المراءهُ، اتخذت الشکوهَ لمخض اللبن او للحلب. (اقرب الموارد)
اشترخار که خارشتر باشد. (برهان). اشترخار است که خار شتری باشد. (آنندراج). نام درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند و از خار مانند شهد شیره بدرآید. (هفت قلزم). و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار شود، گیاهی است دوائی که آنرا سلیخه خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که بتازیش سلیخه گویند. (مؤید الفضلاء). و رجوع به شعوری ج 1 ص 143 شود
اشترخار که خارشتر باشد. (برهان). اشترخار است که خار شتری باشد. (آنندراج). نام درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند و از خار مانند شهد شیره بدرآید. (هفت قلزم). و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار شود، گیاهی است دوائی که آنرا سلیخه خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که بتازیش سلیخه گویند. (مؤید الفضلاء). و رجوع به شعوری ج 1 ص 143 شود