جدول جو
جدول جو

معنی اسیرک - جستجوی لغت در جدول جو

اسیرک
(اَ رَ)
بیارۀ خربزه را گویند. (برهان) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسفرک
تصویر اسفرک
اسپرک، گیاهی علفی یکساله با برگهای دراز، گلهای زرد و میوۀ کپسولی که در رنگرزی به کار می رود، ورس، سپرک، زریر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسپرک
تصویر اسپرک
گیاهی علفی یکساله با برگهای دراز، گلهای زرد و میوۀ کپسولی که در رنگرزی به کار می رود، ورس، سپرک، اسفرک، زریر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسکرک
تصویر اسکرک
سکسکه، انقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که به صورت صداهای پی در پی از حلق خارج می شود
زغنگ، هکچه، سچک، هکک، فواق، سکیله، اشکوهه، هکهک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیرک
تصویر سیرک
محل مخصوصی که در آنجا کارهای ورزشی، بندبازی و سوارکاری به خصوص بازی کردن با حیوانات نمایش داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
گرفتار، بندی، زندانی، کسی که در جنگ به دست دشمن گرفتار شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیرک
تصویر سیرک
گیاهی علفی شبیه خاکشیر از تیرۀ چلیپاییان که هرگاه برگ آن را در دست نرم کنند بوی سیر می دهد
فرهنگ فارسی عمید
بقول فرهنگ شعوری بنقل از جهانگیری این کلمه را بمعنی پارۀ (بیاره) خربزه گویند. اما در جهانگیری ’اسیرک’ آمده. رجوع به اسیرک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گرفتار. مقیّد. محبوس. (غیاث). دستگیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). دستگیرکرده. (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری). مأسور. بسته. بندی. (غیاث) : و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً. (قرآن 8/76). اخیذ. (تفلیسی). اسیف. برده. بردج. بنده. (ترجمان جرجانی) (مؤید الفضلاء). سبی. ج، اساری ̍، اساری ̍، اسراء، اسری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و جمع بسیاق فارسی: اسیران:
یکی شارسان کرد و آبادبوم
برآورد بهر اسیران روم.
فردوسی.
اسیران و آن گنج قیصر ز راه
بسوی مداین فرستاد شاه.
فردوسی.
همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسبان آراسته.
فردوسی.
هر آنکس که بود اندر آبادبوم
اسیرندسرتاسر اکنون به روم.
فردوسی.
چو قیصر بنزدیک ایران رسید
سپاهش همه تیغ کین درکشید
بفرمود تا شد بزندان دبیر
بقرطاس بنوشت نام اسیر
هزارو صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بد نامدار.
فردوسی.
کنام اسیرانش کردند نام
اسیر اندرو یافتی خواب و کام.
فردوسی.
اسیران و آن خواسته هرچه هست
کز آن رزمگاه آمدستت بدست...
فردوسی.
ای چون مغ سه روزه بگور اندر
کی بینمت اسیر بغور اندر.
عنصری.
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر.
منوچهری.
اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیرزاد. (تاریخ بیهقی).
ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن به پیشت اسیر.
ناصرخسرو.
ای سرمایۀ هر نصرت مستنصر
من اسیر غلبۀ لشکر شیطانم.
ناصرخسرو.
بر زمین هر کجا فلک زده ایست
بی نوائی بدست فقر اسیر.
خاقانی.
بهم بود غم و شادی اسیر دنیا را
مگس دو دست بسر، پای در شکر دارد.
نظام استرابادی.
اسیر با افعال آمدن، آوردن، افتادن، بردن، بودن، شدن، ساختن، کردن، گرفتن، گشتن و ماندن صرف شود:
دگر هرکه آمد بدستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.
فردوسی.
مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت
مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر.
ناصرخسرو.
ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.
فردوسی.
از ایرانیان چند بردند اسیر
چه افکنده بر خاک تیره بتیر.
فردوسی.
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر.
فردوسی.
دوش زندانبان قهرت را همی دیدم بخواب
مرگ را دستار در گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه ؟ گفت دی در پیش صاحب کرده اند
ساکنان عالم کون و فساداز وی نفیر.
(شرفنامۀ منیری).
از معرکۀ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است.
انوری.
هرکه اسیر دل است دشمن جان است.
عمادی شهریاری.
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا میدهم وز نوا میگریزم.
خاقانی.
خاقانی اسیر تست مازار و مکش
صیدیست همی فکنده بردار و مکش
مرغیست گرفتۀ تو بگذار و مکش
گر بگریزد به بند بازآر و مکش.
خاقانی.
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زآن چه کامیرالامرائید همه.
خاقانی.
گرچه به دست کرشمۀ تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم.
خاقانی.
همی ترسم که همچون خودنمایان
اسیر بند قرائی بباشم.
عطار.
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.
حافظ.
چه بزرگی در آن حقیر بود
که بدست اجل اسیر بود.
مکتبی.
چو پوشیده رویان ایران سپاه
اسیران شوند از بد کینه خواه.
فردوسی.
تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و جان او فکار.
منوچهری.
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
آنها که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبری ز آب انگور گزین
کاین بی خبران به غوره میویز شدند.
خیام.
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف
چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد.
خاقانی.
گفتم کلید گنج معارف توان شناخت
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام.
خاقانی.
آنکه مال تو برد گوئی بگیر
دست و پایش را ببر، سازش اسیر.
مولوی.
بسی کرد از آن نامداران اسیر
بسی کشته شد هم بشمشیرو تیر.
فردوسی.
همه سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر.
فردوسی.
اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی
چون این آرزوجوی تن گشت اسیرم.
ناصرخسرو.
چو آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر.
فردوسی.
گرفتند از ایشان فراوان اسیر
زن و کودک و خرد و برناو پیر.
فردوسی.
اصفهبد را بشکستند و اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). پسر سوری را اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
یکی مرد بد نام او شهرگیر
بدستش زن و شوی گشتند اسیر.
فردوسی.
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هر کس طمع آورد همی خواری.
قطران.
یوسف شنیده ای که بچاهی اسیر ماند
این یوسفی است بر زنخ آورده چاه را.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ سْ یَ)
نعت تفضیلی از سیر. رونده تر.
- امثال:
اسیر من الامثال و اسری من الخیال. (عقدالفریدج 1 ص 121 ح).
اسیر من الخضر.
اسیر من شعر
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
کاه خس. بهندی کاندل. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. آب آن از نهر زرآبادو محصول آن غلات و گردو است. میگویند نزدیک آبادی معدن مس وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ رَ)
برجستن گلو باشد، یعنی آوازی که بی اختیار از گلو برآید و آنرا بعربی فواق گویند. (برهان). فواق باشد یعنی صوتی که پیاپی از حلق برآید بی قصد. (سروری). هکه. (برهان). سکسکه. اسکچه
لغت نامه دهخدا
نوعی از کافور. (دزی ج 1 ص 22) ، گاو دشتی، جامۀ سیاه، هر سیاه که سیاهی آن بسرخی زند. (منتهی الارب). رنگ سیاه. (مهذب الاسماء) ، گوسفند. اسم است مر غنم را وقتی که برای دوشیدن خوانند. و منه: اشل الیک الاسفع، بخوان گوسپند را برای دوشیدن. (منتهی الارب) ، ابیض اسفع، نیک سپید. سپیدی سپید
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابن عمرو انصاری مکنی به ابوسلیط بدری. صحابی است. واژه ی صحابی به عنوان یک اصطلاح تخصصی در علم رجال، برای افرادی به کار می رود که با پیامبر دیدار داشته اند، به اسلام گرویده و تا پایان عمر خود، ایمانشان را حفظ کرده اند. این افراد در گسترش اسلام و ایجاد تمدن اسلامی سهم به سزایی داشته اند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ رَ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ رَ)
به هندی اسم اکلیل الملک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است زرد که بدان جامه رنگ کنند و بعربی زریر گویند. (رشیدی) (سروری) (غیاث) (برهان). رنگی است که رنگریزان جامۀ سبز بدان رزند. (مؤید الفضلاء). ورس، و آن گیاهی شبیه سمسم است. منبت آن بلاد یمن است و بس میکارند آنرا و تا بیست سال باقی باشد. (منتهی الارب). در کرمان از این گیاه برای قالی رنگ گیرند. قندید. قرّاص. (منتهی الارب). حص ّ. پشتراغ. پشترغ. بشترغ. شبرق. پشترک. اسپرک خشک. ضریع. زریر. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). نباتی است رنگی که ساقه و برگ و گل آن استعمال میشود و این گیاه در خراسان فراوان است:
ناز و نعم پرورده را از من بگو کاین راه را
اشکی بباید چون بقم رخساره ای چون اسپرک.
مظفر کرمانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ رَ)
قصبه ای در استراباد، که گویند یزید بن مهلب از سران عرب استراباد را در محل آن بناکرد. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو صص 71- 72 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از شعرای قائین است. فکرش اسیر طرۀ دلبران مضامین رنگین:
بسان حلقۀ خاتم که خالی از نگین باشد
نمایان است خالی بودن جایت در آغوشم.
(صبح گلشن ص 24)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یسیر. رجوع به یسیر شود
لغت نامه دهخدا
بقول جغرافی نویسان عرب نام کوهی است در ماوراءالنهر درخطۀ شاشی. اصطخری گوید در این کوه معادن طلا، نقره، قلع، فیروزه و کانهای دیگر و نیز یک نوع سنگ سیاه (شاید زغال سنگ باشد) یافت شود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
گرفتار، محبوس، دستگیر، ماسور، بسته بندی، بنده، ج اسرا
فرهنگ لغت هوشیار
محل مخصوصی که در آنجا کارهای ورزشی و بازی کردن با حیوانات نمایش داده میشود فرانسوی تاژگاه علف سیر. نمایشهای پهلوانی و بازی با حیوانات و کارهای عجیب و اعمال خنده آور است که جمعی در روی صحنه ای (معمولا مدور) انجام دهند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره اسپرکها که جزو تیره های نزدیک کو کناریان هستند و اکثر آنرا جزو تیره کوکناریان محسوب میدارند. این گیاه سر دسته گیاهان تیره اسپرکها است و همه مشخصات گیاهان این تیره را دارد. دارای برگهایی متناوب و دراز و نسبه باریک است. گلهایش سفید یا زرداند و بشکل خوشه در انتهای ساقه قرار گرفته اند. تعداد کاسبرگهایش بین 4 تا 8 متغیر است. پرچمهایش نیز بین 10 تا 3 تغییر میکند. میوه اش بشکل کپسول یک حفره یی است. از گیاهان این تیره نزدیک به 30 گونه شناخته شده اند اسلیح اسلیخ جهری زعفران یمنی بلیهه ویبه ویهه بکم لیرون طفشون بلیخاء، اسپرک رنگ، هندوانه و خربزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیری
تصویر اسیری
اسارت اسیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای از راسته استرکها که اغلب در نواحی حاره میروید (بندرت در نواحی معتدل دیده میشود) برگهایش ساده و منفرد و بدون زبانک و پوشیده از کرک گلهایش دارای تقارن محوری با تقسیمات 5 تایی است. پرچمهایش در دو ردیف قرار گرفته اند و میوه اش شفت یاسته میباشد اصطرک شجر استرک درخت صمغ استرک درخت استرک قره بوخور قره کونوک آغاجی شجر سطرکا شجره الاسطرسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
((اُ))
گرفتار، برده، بنده، مفرد اسراء
فرهنگ فارسی معین
نوعی نمایش که معمولاً در یک چادر بسیار بزرگ اجراء شود و در آن بازی با حیوانات و کارهای عجیب و اعمال خنده آور روی صحنه انجام دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسیری
تصویر اسیری
اسارت، اسیر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپرک
تصویر اسپرک
((اِ پَ رَ))
گیاهی است با برگ های باریک و دراز و گل خوشه ای زرد، در گل و برگ آن ماده زرد رنگی وجود دارد که در رنگرزی بکار می برند، اسفرک، سپرک، زریر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
برده، دستگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
اسارت، گرفتاری، آزادی، ابتلا
متضاد: رهایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تخته ای چوبی که یک طرف آنرا سوراخ کرده و از دسته ی بیل عبور
فرهنگ گویش مازندرانی
نام گورستانی قدیمی در جهت غرب دهکده ی کندلوس از آبادی های
فرهنگ گویش مازندرانی