جدول جو
جدول جو

معنی اسیج - جستجوی لغت در جدول جو

اسیج(اُ سِ یْ یِ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 37000 گزی شمال خاوری اهواز و 4000 گزی شمال راه ویس به نفت سفید. دشت، گرمسیر. سکنۀ آن 60 تن. شیعه. زبان: عربی و فارسی. آب آن از چاه است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین ازطایفۀ حمید هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نسیج
تصویر نسیج
منسوج، بافته، بافته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسیج
تصویر باسیج
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیج
تصویر بسیج
آمادگی نیروی نظامی، اسباب، سامان، ساز و سامان جنگ، برای مثال تدبیر ملک را و بسیج نبرد را / برتر ز بهمنی و فزون از سکندری (فرخی - ۳۸۲)، قصد، اراده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
گرفتار، بندی، زندانی، کسی که در جنگ به دست دشمن گرفتار شود
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای ترش مزه که بازها را خنثی و بعضی فلزات را در خود حل می کند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ پَ)
شپش. در گیلکی سبج
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
زشت تر: لیس فی الدنیا شی ٔ اسمج من محب لسبب و عوض. (ابوالحسن فوشنجی از نفحات الانس جامی)
لغت نامه دهخدا
بیرونی در عیوب اصلی یاقوت گوید: ’و منها غمامه صدفیه بیضاء متصله به من جانب و یسمی الأسین، فان لم یکن غائراً فیه ذهب به الحک، و الا فلا حیله فی الغائر. ’ (الجماهر بیرونی ص 38)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نرم و هموار و برابر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اسیر.
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ)
نام موضعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
عوض.
لغت نامه دهخدا
کاه خس. بهندی کاندل. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ سْ یَ)
نعت تفضیلی از سیر. رونده تر.
- امثال:
اسیر من الامثال و اسری من الخیال. (عقدالفریدج 1 ص 121 ح).
اسیر من الخضر.
اسیر من شعر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گرفتار. مقیّد. محبوس. (غیاث). دستگیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). دستگیرکرده. (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری). مأسور. بسته. بندی. (غیاث) : و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً. (قرآن 8/76). اخیذ. (تفلیسی). اسیف. برده. بردج. بنده. (ترجمان جرجانی) (مؤید الفضلاء). سبی. ج، اساری ̍، اساری ̍، اسراء، اسری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و جمع بسیاق فارسی: اسیران:
یکی شارسان کرد و آبادبوم
برآورد بهر اسیران روم.
فردوسی.
اسیران و آن گنج قیصر ز راه
بسوی مداین فرستاد شاه.
فردوسی.
همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسبان آراسته.
فردوسی.
هر آنکس که بود اندر آبادبوم
اسیرندسرتاسر اکنون به روم.
فردوسی.
چو قیصر بنزدیک ایران رسید
سپاهش همه تیغ کین درکشید
بفرمود تا شد بزندان دبیر
بقرطاس بنوشت نام اسیر
هزارو صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بد نامدار.
فردوسی.
کنام اسیرانش کردند نام
اسیر اندرو یافتی خواب و کام.
فردوسی.
اسیران و آن خواسته هرچه هست
کز آن رزمگاه آمدستت بدست...
فردوسی.
ای چون مغ سه روزه بگور اندر
کی بینمت اسیر بغور اندر.
عنصری.
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر.
منوچهری.
اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیرزاد. (تاریخ بیهقی).
ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن به پیشت اسیر.
ناصرخسرو.
ای سرمایۀ هر نصرت مستنصر
من اسیر غلبۀ لشکر شیطانم.
ناصرخسرو.
بر زمین هر کجا فلک زده ایست
بی نوائی بدست فقر اسیر.
خاقانی.
بهم بود غم و شادی اسیر دنیا را
مگس دو دست بسر، پای در شکر دارد.
نظام استرابادی.
اسیر با افعال آمدن، آوردن، افتادن، بردن، بودن، شدن، ساختن، کردن، گرفتن، گشتن و ماندن صرف شود:
دگر هرکه آمد بدستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.
فردوسی.
مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت
مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر.
ناصرخسرو.
ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.
فردوسی.
از ایرانیان چند بردند اسیر
چه افکنده بر خاک تیره بتیر.
فردوسی.
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر.
فردوسی.
دوش زندانبان قهرت را همی دیدم بخواب
مرگ را دستار در گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه ؟ گفت دی در پیش صاحب کرده اند
ساکنان عالم کون و فساداز وی نفیر.
(شرفنامۀ منیری).
از معرکۀ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است.
انوری.
هرکه اسیر دل است دشمن جان است.
عمادی شهریاری.
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا میدهم وز نوا میگریزم.
خاقانی.
خاقانی اسیر تست مازار و مکش
صیدیست همی فکنده بردار و مکش
مرغیست گرفتۀ تو بگذار و مکش
گر بگریزد به بند بازآر و مکش.
خاقانی.
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زآن چه کامیرالامرائید همه.
خاقانی.
گرچه به دست کرشمۀ تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم.
خاقانی.
همی ترسم که همچون خودنمایان
اسیر بند قرائی بباشم.
عطار.
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.
حافظ.
چه بزرگی در آن حقیر بود
که بدست اجل اسیر بود.
مکتبی.
چو پوشیده رویان ایران سپاه
اسیران شوند از بد کینه خواه.
فردوسی.
تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و جان او فکار.
منوچهری.
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
آنها که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبری ز آب انگور گزین
کاین بی خبران به غوره میویز شدند.
خیام.
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف
چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد.
خاقانی.
گفتم کلید گنج معارف توان شناخت
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام.
خاقانی.
آنکه مال تو برد گوئی بگیر
دست و پایش را ببر، سازش اسیر.
مولوی.
بسی کرد از آن نامداران اسیر
بسی کشته شد هم بشمشیرو تیر.
فردوسی.
همه سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر.
فردوسی.
اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی
چون این آرزوجوی تن گشت اسیرم.
ناصرخسرو.
چو آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر.
فردوسی.
گرفتند از ایشان فراوان اسیر
زن و کودک و خرد و برناو پیر.
فردوسی.
اصفهبد را بشکستند و اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). پسر سوری را اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
یکی مرد بد نام او شهرگیر
بدستش زن و شوی گشتند اسیر.
فردوسی.
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هر کس طمع آورد همی خواری.
قطران.
یوسف شنیده ای که بچاهی اسیر ماند
این یوسفی است بر زنخ آورده چاه را.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یسیر. رجوع به یسیر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استاج. (منتهی الارب). چوبکی میان کاواک که بر آن پنبۀ ریسیده را برای تافتن پیچند و چیزی که رشته را از دوک بر آن پیچند. ماشوره
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خرۀ اسیر، ناحیتی است بفارس از بلوکات دشتی. چون دو کوه که عبور از آنها دشوار است در دو جانب این بلوک افتاده شمالی آن را گردنۀ کافری و جنوبی آن را ظالمی گویند. در میانۀ مردم مشهور است میان کافر و ظالم اسیر است و این بلوک از گرمسیرات فارس است، در جانب جنوب شیراز، درازی آن از قریۀ وردوان تا وادالمیزان هشت فرسخ، پهنای آن از قریۀ بلبلی تا عربانه چهار فرسخ. محدود است از جانب مشرق و شمال به بلوک خنج و علا مرودشت و از مغرب و جنوب به نواحی گله دار. و شکار این بلوک آهو و بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و کبک انجیر و در بعضی جایها درّاج است و در زمستان هوبره و چاخرق و زراعت آن گندم و جو دیمی و تنباکوست. در قدیم نخلستانها داشته و چند نخل کهنه باقی مانده است. قصبۀ این بلوک را نیز اسیر گویند، نزدیک بشصت فرسنگ در جانب جنوب شیراز افتاده است. خانه های آن از خشت خام و گل و چوب نخل است و شمارۀ آنها تا پنجاه شصت سال پیش از این، از هزار درب خانه بیشتر بود و اکنون بصد خانه خراب نمی رسد و آب خوردن این قصبه از آب انبار بارانی است و این بلوک مشتمل بر ده قصبۀ آباد است. (فارسنامۀ ناصری). جمعیت آن 4000 تن است
لغت نامه دهخدا
یاسج:
عجب دلتنگ و بیمارم ز صد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی،
منوچهری (از جهانگیری)،
رجوع به یاسج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان). ساختگی و آمادگی. (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران). بمعنی ساختگی وآماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی: پسیچ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی. (رشیدی: بسیج). ساختگی و آماده شدن. (جهانگیری). آمادگی. (غیاث). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی. (فرهنگ نظام). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس).
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید برفتن بسیچ.
فردوسی.
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری.
فرخی.
بکس رازمگشای در هر بسیچ
بداندیش را خوار مشمار ایچ.
اسدی.
نه ما راست بر چارۀ او بسیچ (دنیا)
نه او راست از جان ماباک هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ندارند اسب اندر آن بوم هیچ
نه کس داند اندر سواری بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بسیج آوردن، بسیچ آوردن، آماده گشتن:
به بسیارخواری نیارم بسیچ
که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ.
نظامی.
- بسیج بودن، آماده بودن. ساز داشتن:
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ.
فردوسی.
که او را نبینند خشنود هیچ
همه در فزونیش باشد بسیچ.
فردوسی.
- بسیچ خواستن، آمادگی خواستن. مهیا شدن. به مجاز، اجازه خواستن:
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در، از من نخواهی بسیچ.
(منسوب به فردوسی).
- بسیچ داشتن، مجهز و آماده داشتن:
سپه را چو داری به چیزی بسیچ
رسانشان بزودی و مفزای هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
-
لغت نامه دهخدا
پرستوک، پرستو، (آنندراج)، پرستوک، قرلغوج، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 153)، چلچله، پرستو، (ناظم الاطباء) :
چو کرده ست خیل زمستان گذار
به باسیج آمد پیام بهار،
میرنظمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نسیج
تصویر نسیج
بافته شده
فرهنگ لغت هوشیار
آمادگی نیروی نظامی، ساختگی کارها وکار سازیها و ساخته شدن وآماده گردیدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی ترش در اصطلاح شیمی حاصل ترکیب جسم مفردی رابا ئیدروژن اسید نامند، و این مرکب دارای طعمی گزنده واغلب ترش داردو رنگ کبود تورنسل راسرخ میکندو اسیدهای متعارفی عبارتند ازاسید استیک، اسید ازتیک، اسید سولفوریک و اسید کلرید ریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
گرفتار، محبوس، دستگیر، ماسور، بسته بندی، بنده، ج اسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیس
تصویر اسیس
تای تایگانه، بن بنیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیف
تصویر اسیف
اندوهناک، نازکدل، گرفتار، خشمگین، پیر رفتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیج
تصویر نسیج
((نَ))
بافته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسید
تصویر اسید
هر جسم هیدروژن داری که به حالت محلول، یون هیدروژن (پروتون) آزاد کند و به جای هیدروژن آن فلزی جانشین شود و تشکیل نمک دهد. بیشتر اسیدها خورنده هستند و مزه ترش دارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
((اُ))
گرفتار، برده، بنده، مفرد اسراء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریج
تصویر اریج
((اَ رِ))
بوی خوش دادن، بوی خوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیج
تصویر بسیج
((بَ))
فراهم آوردن، تهیه، رخت سفر، آمادگی، تجهیزات، قصد، اراده، آماده کردن نیروهای نظامی و مانند آن برای جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسیر
تصویر اسیر
برده، دستگیر
فرهنگ واژه فارسی سره