جدول جو
جدول جو

معنی اسکروده - جستجوی لغت در جدول جو

اسکروده
نام قریه ای بکرمان و آب آن از رود رابر است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه و خاکستری که در صحرا لای بوته های خاردار لانه می سازد و آن را برای گوشتش شکار می کنند، سنگ خوٰار، سنگخوٰاره، سنگخوٰارک، سفرود، قطات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استوده
تصویر استوده
مدح شده، ستایش شده، پسندیده، برای مثال هریکی از دیگری استوده تر / در سخا و در وغا و کرّوفر (مولوی۱ - ۱۰۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
(اُ مَ)
اکرومه. اکرومت. (یادداشت مؤلف). رجوع به اکرومه شود
اکرومت. اکرومه. بزرگی.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
سنبل الطیب. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اُ کُ رُجْ جَ)
فارسی معرب و ترجمه آن ’مقرّب الخل ّ’ است و عرب آنرا استعمال کرده. ابوعلی گوید: فان حقّرت حذفت الجیم و الراء فقلت اسیکره، و ان عوضت من المحذوف قلت اسیکیره و چنین است قیاس تکسیر گاه ضرورت. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر صص 27- 28). دزی وجه اشتقاق جوالیقی را خطا میشمارد، و کلمه را صورت دیگری از سکرﱡجه میداند. (دزی ج 1ص 23). و رجوع به سکرجه در همین لغت نامه و المعرب جوالیقی ص 197 شود. اسکوره ای که مقدار پنج مثقال آب گیرد. ظرفی که گنجایش پنج مثقال آب داشته باشد.
- اسکرجۀ صغیره، وزنی معادل سه اوقیه. (مفاتیح).
- اسکرجۀ کبیره، وزنی معادل 9 اوقیه. (مفاتیح).
و اسکرجۀ کبیره را قوطول و طولون نیز گویند. (مفاتیح العلوم). و رجوع به سکّره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
سنگ خوارک باشد و آن پرنده ای است سیاه رنگ ببزرگی گنجشک و چند پر مانند شاخی بر سر دارد و بعربی قطا نامند. اگر استخوان او را بسوزانند و بسایند و با روغن زیت بجوشانند و بر داءالثعلب و سر کچل مالند موی برآورد. (برهان) (جهانگیری). سنگ خوار که بعربی قطا گویند. (رشیدی). اثواء. اسپرو. (الابنیه). مخفف آن سفرود. سنگ خور. سنگ خوار. (زمخشری). سنگ خواره. کسک: گفت اسفرود میگوید من سکت سلم. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 4 ص 152 س 8 ببعد).
پیش عمان کی نماید آب رود
پیش شاهین چون ببازد اسفرود.
؟ (ازسروری)
لغت نامه دهخدا
کوهی است:
وز آنجا بکوهی نهادند روی
جزیری که اسکونه بد نام اوی.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ / رِ)
اسکره. رجوع به اسکره شود، اسکی بابا (قضای...) قضائی است در سنجاق قرق کلیسا از ولایت ادرنه از طرف شمال یا خود قضای قرق کلیسا و از سوی مشرق با قضای لوله برغوس و از جانب جنوب بسنجاق کلیبولی و از جهت مغرب بسنجاق ادرنه محدود و محاط میباشد و پنج ناحیۀ موسوم به مرکز، قره خلیل، چنکرلی، بیکارحصار و قوزجغاز و 33 قریه دارد و اراضی آن از جلگه های زیبا و باصفا تشکیل شده و چندین رشته جوها که ازسوی شمال جاری و وارد نهر ارکنه میشوند اراضی آن را مشروب میسازند، که در نتیجه موجب حاصلخیزی کامل آنها میگردد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ دَ / دِ)
سترده که بتازی محلق خوانند. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ دِ)
دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 14000 گزی شمال آمل و 7000 گزی جنوب شوسۀ کناره. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریایی. سکنه 200 تن شیعی. زبان مازندرانی و فارسی. آب این ده از رود خانه هراز است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع بسفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 113 و 119 بخش انگلیسی شود
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ)
رجوع به سکرجه و سکاریج و سکارج شود. (دزی ج 1 ص 668)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ وَ / وُ دَ / دِ)
تیز و جلد و چابک، دارای جد در کارها، ساخته وآماده در مهمات. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). ظاهراً مصحف شکرده است. رجوع به شکرده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
تأنیث مسرود. درع و زره مثقوب و سوراخ شده. (از اقرب الموارد). و رجوع به مسرود شود
لغت نامه دهخدا
(وِ کَ دَ / دِ)
رجوع به وسکرده شود
لغت نامه دهخدا
(وَ کَ دَ / دِ)
همان وشکرده است یعنی چست و چالاک و محال (مآل) اندیش. (انجمن آرا). شخصی را گویند که کارها را زود و جلد و چست کند، و به کسر اول هم به این معنی و هم شخصی جلد و چابک و توانا و صاحب قوت باشد. (برهان) (آنندراج). چست و چالاک و جاهد و کارکن و آنکه کاری را به تندی و جلدی میکند. قوی و باقدرت و توانا. (از ناظم الاطباء). و بر این قیاس وسکردیدن و وسناد به معنی بسیار است، وبا شین نیز آمده. (آنندراج). رجوع به وشکرده شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
سرود. الاغروده والاغرود، الغناء. ج، اغارید. ’طائر مستملح الاغارید’. و هی جمعالاغروده بما یغرد به کالاغنیه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان، 53000 گزی جنوب قیدار. کوهستان سردسیر. دارای 447 تن سکنه شیعه. آب آن از بزینه رود، محصول آنجا غلات، بنشن، دارای قلمستان. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 12)
لغت نامه دهخدا
(اِ رُدْ)
نام قصبه ایست در ناحیت گلوستر انگلستان در 14هزارگزی جنوب شهر گلوستر بر کنار نهر استرود، عده سکنه 53000 تن و کارخانه های منسوجات پشمی و رنگرزی و ترعۀ قابل سیر سفاین. و تجارت آن رونق دارد، مقصر شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَرْ وَ)
بقول ابن درید، استروه در اصل استبرق معرب است. (المعرّب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 15). رجوع به استبرق شود، طلب سعی و شتاب کردن
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ / دِ)
نعت مفعولی از هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر
هر یکی از دیگری استوده تر.
مولوی.
استودن. ستوده. ستایش شده:
هر یکی از دیگری استوده تر
در سخا و دروغا و کر و فر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِمَ)
نام دیگر آن قره صو. رودخانه ای است در روم ایلی از کوههای بالکان واقع در بلغارستان و طرف مغرب صوفیه سرچشمه گرفته در فاصله نزدیک به دو ساعت راه از شمال کوستندیل بعد از آنکه نهر بانیه بدان پیوندد بجانب جنوب جریان یافته به ولایت سالونیک داخل می شود و در داخل سنجاق سیروس مجدداً در استقامت سابق جریان می یابد و پس از گذشتن از بین قضاهای جمعه و ملنیک و پیوستن نهرهای بسیار بدان، استقامت خود را تغییر میدهد و بجانب جنوب شرقی رو می آورد و آنگاه در فاصله دوساعتی جنوب شهر سیروس به دریاچۀ تخیانوس ریخته میشود و پس از طی طول دریاچه ای (که قریب 25 هزار گز میباشد) بشکل دنبالۀ دراز و ممتد مسافت 7 هزار گز دیگر را طی می کند و به خلیج رندینه در بحرالجزائر ریخته میشود. در بحیرۀ مزبور این نهر با نهر آنکیسته متحد گشته دنبالۀ نیرومندی بوجود می آورد و این نهر دوّمی از جهت درامه جریان پیدا می کند. دیگر از شعب رود استرومه، نهر استرومیتزا که بزرگتر از شعب دیگر است و از جانب راست با وی اتّصال پیدا میکند و از طرف چپ هم دو نهر بستریچه و قورشونلی چای را با خود همراه میسازد و طول مجرای این رودخانه از 300 هزار گز تجاوز میکند و صحاری منلک ودربندروویل را سیراب می سازد. در فصل زمستان این نهرزورمند بنای طغیان میگذارد، چه در گرداگرد بحیرۀ تخیانوس و در صحاری سیروس واقعۀ در جوانب فوقانی خرابی و خسارت کلی تولید میکند و آب همه جا را فرامیگیرد. برای رفع این خسارات و جلوگیری از طغیان آب بیکی از امرای سیروس موسوم به طاهربک امتیاز داده بودند که این نهر را برای سیر سفائن آماده سازد و کلیّهً ازاین خسارتها جلوگیری بعمل آورد ولی او پیش از توفیق به این امر درگذشت. نام باستانی این رود خانه استریمون است و اسم کنونی آنهم از همین کلمه اتخاذ شده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ گُ)
برگشتن. (غیاث اللغات) ، استرباع غبار، بلند شدن گرد. برخاستن گرد، استرباع بعیر در سیر، قوی گردیدن آن در سیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
ناسرائیده. مقابل سروده. رجوع به سروده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسروجه
تصویر اسروجه
سخن دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه سفالین کاسه گلین، جام آب خوری، پیمانه ای بوده است برای اندازه گیری دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
سنگ خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکوفه
تصویر اسکوفه
آستانه آستانه در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرده
تصویر استرده
تراشیده (موی)، پاک کرده، محو ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپروله
تصویر اسپروله
فرانسوی هاگدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکرومه
تصویر اکرومه
بزرگبی مردی
فرهنگ لغت هوشیار
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپرود
تصویر اسپرود
((اِ پَ))
سنگ خوارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
((اِ فَ))
سنگ خوارک، پرنده ای کوچکتر از کبک با پرهای سیاه و خاکستری، ابفهرود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروده
تصویر سروده
شعر
فرهنگ واژه فارسی سره