جدول جو
جدول جو

معنی اسپیددز - جستجوی لغت در جدول جو

اسپیددز(اِ پیدْ، دِ)
قلعۀ اسپیددز، قلعه ای بفارس. ابن البلخی در فارسنامه آرد: قلعۀ اسپیددز بقدیم بوده بود، امّا از سالهای دراز باز خراب شده بود چنانک کسی نشان نتواند داد که بچه تاریخ آبادان بوده ست و ابونصر تیر مردانی پدر باجول در روزگار فتور آنرا عمارت کرد و این قلعه است که گرد بر گرد کوه آن بیست فرسنگ باشد و حصار نتوان دادن و جای جنگ خود نیست و کوهی است گرد و سنگ آن سپید و بر سر قلعه خاکی است نرم وسرخ و کشت کنند و باغهای انگور و بادام و دیگر میوه ها است و چشمه های آب خوش است و در آن گل هر کجا چاهی فرو برند آب دهد و هوای آن سخت خنک است و خوش و غله بسیار دارد اما عیب این قلعه آنست کی بمردم بسیار توان نگاه داشت و چون پادشاه مستقیم قصد آنجا کند مردم بومی باشند کی آنرا بدزدند (کذا) و میان این قلعه و نوبنجان دو فرسنگ باشد و در زیر این قلعه دزکی است کوچک محکم ’استاک’ گویند آنرا. و پیرامن این قلعه نخجیرگاههای کوهی است بسیار و کوشکهای نیکو دارد و میدان فراخ دارد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 158).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ پیدْ، دَ)
رجوع به اسفیددشت شود، سلسله جبال کوچکی در جهت جنوبی پرتغال و آن عبارتست از تسلسل یک رشته تپه ها مربوط به سلسلۀ مونشیک که به دماغۀ سنت ونسان منتهی میشود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سفید. نقیض سیاه. (برهان). اسفید. سپید (مخفف آن). ابیض. بیضاء:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
رجوع به سفید شود.
لغت نامه دهخدا
(سَ/ سِ پیدْ، دُ)
نوعی از کبوتر که دم آن سپید است، قسمی از رستنی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ / دِ)
سپیده. لک سپید. سپیدی چشم. (رشیدی) : و اسپیدۀ چشم که از قرحه پدید آمده باشد زائل گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اسفیذار. نام ولایتی بجانب دریای دیلم (بحر خزر) مشتمل بر قرای واسعه و اعمال. (معجم البلدان). و آن بلندترین ناحیۀ مازندران و صاحب دربندها و مضایق است. (نسوی ص 46) : از آنجا بر راه گیلان زد (سلطان محمد خوارزمشاه) صعلوک امیری بود از امرای گیلان بخدمت استقبال کرد و تقبلها نمود و بر اقامت او ترغیب کرد و سلطان بعد از هفت روز روان شد و به ولایت اسپیدار رسید. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 115). در شهور سنۀ ثلث و ثلثین و ستمایه (633 هجری قمری) در اسپیدار شخصی خروج کرد که من سلطانم و آوازۀ او به اقطار شایع گشت. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 191)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سفیدار. سپیدار. قشام (غیشام). درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و در نجاری بکار می رود و از آن توده های انبوه در مازندران موجود است و برای کاغذسازی مفید است و آن مطلقاً مانند پده بی ثمر است. و رجوع به سفیدار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آشی را گویند که در آن ترشی نباشد. آش بی ترشی. آش ساده.
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
طبق روایات محلی، نام آق قلعۀ استراباد بزمان قابوس و ترکمانان اسپی دز را آق قلعه ترجمه کرده اند. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 86 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سپیدار. غیشام. قشام. (محمود بن عمر ربنجنی). رجوع به اسپیدار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ زَ)
پلاتین. پلاطین
لغت نامه دهخدا
(اِ گَ)
اسپیدکار. رجوع به اسپیدکار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جبال اسپینوز، سلسلۀ جبال سون جنوبی، در ایالات هرلت، تارن و اویرن. مرتفعترین قلۀ آن 1126 گز است
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پیدْ، دِ)
نام دز (دژ) سپید است از قلاع مشهورۀ قدیمۀ پارس و آن کوهیست منقطع از جبال و هیچ کوهی بر آن مشرف نیست، دور دامنۀ آن چهار فرسخ است وچهار راه مشهور دارد که توان ببالا رفت، راه جنوبی سیاه شتر نام دارد و مسدود است. راه مشرقی زرین کلاه و بر سر راه شیراز واقع است و پیاده رو می باشد. راه شمالی آن مسمی به گلستان و از فهلیان که قریه ای است، سواره بدانجا توان رفت. راه مغربی نامش شترخسب است یعنی محلی که شتر در آن خوابد، از این راه ببالا توان رفت و ارتفاع آن کوه نیم فرسخ است و زمین مسطح دارد که زراعت توان کرد و درختان بادام و انار و انگور و انجیر و بلوط در آن بسیار است. و چشمه های آب خوشگوار دارد. (انجمن آرا). نام قلعه ای است بر فراز کوهی در دوسه منزلی شیراز که راه سخت دارد و باید پیاده بدروازه رسید، چه تشویش افتادن اسب بر فراز آن کوه بلند بهم میرسد و زراعت بقدر ضرورت میتوان کرد. و بعضی چیزها مانند انجیر و انار در آن بهم رسد. و اغلب اوقات دزدان یاغی و دلیران طاغی در آن ساکن و محصون میشوند. و هوای لطیف دارد. وقتی با ملک زاده ای یک هفته در آن محل توقف افتاده. (آنندراج ذیل سپید) :
شبانگه رسیدند دل ناامید
بدان دژ که خوانندی او را سپید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ فیدْ، دِ)
حمداﷲ مستوفی آرد: قلعۀ اسفیددز، در فارسنامه آمده که آن قلعه در قدیم آبادان بوده است و ازقدمت، بانی آن معلوم نشد و سالهای دراز خراب مانده و در اوایل عهد سلاجقه ابونصر تیرمردانی آنرا با حال عمارت آورد و آن قلعه بر کوهی است که دورش بیست فرسنگ است و با هیچ کوه پیوسته نیست و جز یک راه ندارد وبر سر کوه زمین نرم و هموار و چشمه های آب جوش و باغات و میوه و اندکی زراعت دارد، و در آن زمین چاه بسیار فروبرود و آب خوش دهد و هوائی معتدل دارد و زیر قلعه دزکی است آنرا نشناک خوانند و حصاری محکم دارد وپیرامن آن کوه میدان فراخ و نخجیرگاهی نیکوست و عیب آن قلعه جز آن نیست که بمردم بسیار نگاه باید داشت و چون پادشاه مستقیم الدوله قصد آن کند تسلیم اولی باشد. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج چ بریل 1331 ه. ق. مقالۀ 3 صص 131- 132). و رجوع به اسپیددز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسپید زر
تصویر اسپید زر
پلاتین زرسفید طلای سفید. توضیح این کلمه ساخته علامه دهخداست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپیده
تصویر اسپیده
سپیده صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپیدار
تصویر اسپیدار
سپیدار، سفیدار، درخت تبریزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپید
تصویر اسپید
سپید سفید ابیض بیضا مقابل سیاه اسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپیدار
تصویر اسپیدار
((اِ))
درخت سفیدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپیدبا
تصویر اسپیدبا
((اِ))
آش سفید، آش ماست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپیده
تصویر اسپیده
((اِ دِ))
سفیده تخم مرغ، سپید چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپید
تصویر اسپید
((اِ))
سفید، آن چه که به رنگ برف یا شیر باشد، ابیض، مقابل سیاه، اسود، ظاهر، نمایان، سپید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپیده
تصویر اسپیده
آقبانو
فرهنگ واژه فارسی سره
سفید
فرهنگ گویش مازندرانی