جدول جو
جدول جو

معنی اسپش - جستجوی لغت در جدول جو

اسپش
(اُ پُ)
کرمی که در پوستین و نمد و گندم افتد. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشپش
تصویر اشپش
شپش، حشره ای ریز با زندگی انگل وار که معمولاً از خون پستانداران تغذیه می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسپ
تصویر اسپ
اسب، پستانداری علف خوار، سم دار و با یال و دم بلند که برای سواری، بارکشی یا مسابقه از آن استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسپر
تصویر اسپر
سپر، آنچه از فلز به شکل میله، نوار یا تخته درست می کنند و برای مقاومت یا محافظت در جلو چیز دیگر قرار می دهند مثلاً سپر ماشین
آلتی صفحه ای از جنس چرم یا فلز که در جنگ ها برای جلوگیری از ضربه خوردن به سر و سینه استفاده می شود، مجنّ، ترس
فرهنگ فارسی عمید
(اِ پَهْ)
مخفف اسپاه. لشکر. عسکر. سپاه. قشون:
حمله بردند اسپه جسمانیان
جانب قلعه و دز روحانیان.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(خُ پِ)
عمل خسپیدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
شپش. در گیلکی سبج
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
سپر. جنّه. (برهان). ترس. مجن ّ. جوب. فرض. مجنب. درق:
بر او گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری.
منوچهری.
پیش این فولاد بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
مولوی.
اسپری باشم گه تیر خدنگ.
مولوی.
- کرگ اسپر، سپر از پوست کرگدن:
بنیزه بگشتند و بشکست پست
کمانها گرفتند هردو بدست
ببارید تیر از کمان سران
بروی اندر آورده کرگ اسپران.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(اِ پُ)
عمال و حرکات منظم برای تقویت جسم و تربیت روان، مانند شکار، اسپ سواری، صید ماهی و غیره. ورزش، میوه: از پس آنکه طعام خورده بودند (زنان مصر) و بمجلس شراب نشسته هر یکی راکاردی بدست اندر نهاد (زلیخا) و هر اسپرغمی که بکارد ببرند چون خربزه و امرود و سیب آنرا متکا خوانند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، سبزه. (برهان)، معنی اسپرغمی در این بیت معلوم نشد:
روان گرد برگرد اسپرغمی را
تذروان آموخته ماده و نر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
خیمۀ کلان. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(اِ پِ)
جان هنینگ. یکی از مشاهیرجهانگردان انگلیس. مولد وی جوردانس بسال 1827 میلادی و وفات سنۀ 1864. وی در 17سالگی داخل خدمت نظام شده ودر عسکر هندی تا رتبۀ سرهنگی ترفیع یافت و در سال 1856 به معیت سرهنگ بورتون به نیت اکتشافات به افریقای شرقی رفته از راه خلیج عدن داخل افریقا شد و از سال 1857 تا 1863 میلادی تنها بدیدن بحیره های بزرگ افریقارفت. و از راه زنگبار به خرطوم رسید و سیاحتنامۀ مکملی ترتیب داد که بفرانسه هم ترجمه و نشر شده است. وی دریاچه های ویکتوریا و آلبرت نیانزا را کشف کرد، مخفف اسپندارمذ، بودن نیر اعظم در برج حوت. (برهان). اسفندار، درختی است که مطلق باثمر نبوده مثل پده وآنرا اسپیدار و اسفید نیز گویند. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
مزید مؤخر نام بعض امکنه است: اغوزبن اسپو. لنداسپو
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ / پِ)
مرکب از اسپ + -ه، پسوند نسبت: دواسپه، با دو اسپ، دارای دو اسب. سه اسپه، با سه اسپ. رجوع به فهرست شاهنامۀ ولف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ پِ)
موضعی در جنوب اصفهان
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسپس
تصویر اسپس
یونجه
فرهنگ لغت هوشیار
تخمک هاگ خرد دانه در بارآوری گیاهان بی گل سپر تر مجن، دیوار میان دو مجردی از بیرون سو بدنه دیوار درسته از آجر و غیر آن که زیر طره باشد بر قسمت بیرونی ساختمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپی
تصویر اسپی
اسپ بودن خاصیت و ویژگی اسپ را داشتن: (... که حیوانی جز مردمی است و جز اسپی) (دانشنامه علائی)
فرهنگ لغت هوشیار
اسب فرس، یکی از مهره های شطرنج است، جزو دوم بسیاری از نامهای کهن ایرانی است: ارجاسپ جاماسپ گشتاسپ لهراسپ تهماسپ آذر گشسپ. یا اسپ آبی. اسب آبی یا اسب چوبی. یا اسب چوبین. یا اسب چوگانی. اسبی که برای چوگان بازی تربیت یافته باشد، یا اسپ خراس. اسبی که آس (آسیا) را میگرداند. خراس
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیبهایی چون دو اسپه (با در اسپ به وسیله دو اسپ) و سه اسپه (با سه اسپ به وسیله سه اسپ) بکار میرود. سپاه لشکر عسکر قشون
فرهنگ لغت هوشیار
اسب چوبین یا گلین که کودکان برای بازی میسازند، فرس یکی از اندامهای اسطرلاب (التفهیم بیرونی)، خیمه بزرگ چادر کلان. یا اسپک بازی. اسب چوبین و گلین که کودکان برای بازی میسازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپش
تصویر اشپش
شپش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپاش
تصویر اسپاش
فضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپر
تصویر اسپر
((اِ پَ))
سپر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپک
تصویر اسپک
((اِ پَ))
اسب چوبین یا گلین که کودکان برای بازی می سازند، یکی از اندام های اسطرلاب، خیمه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپه
تصویر اسپه
((اِ پَ))
سپاه
فرهنگ فارسی معین
((اِ پَ))
ضربه محکم و سریع به توپ برای رد کردن توپ به محوطه حریف از روی تور، اسبک، آبشار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشپش
تصویر اشپش
((اِ پِ))
شپش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپ
تصویر اسپ
اسب، فرس، یکی از مهره های شطرنج
اسپ و فرزین نهادن: مات کردن، مغلوب کردن (در شطرنج)، جزو دوم بسیاری از نام های کهن ایرانی، گشتاسپ، لهراسپ، جاماسپ و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپم
تصویر اسپم
دست پاگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اسپاش
تصویر اسپاش
فضا
فرهنگ واژه فارسی سره
سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
ماه اسفند، اسپند
فرهنگ گویش مازندرانی
ماهی سوف
فرهنگ گویش مازندرانی
شپش
فرهنگ گویش مازندرانی