جدول جو
جدول جو

معنی اسپاناخ - جستجوی لغت در جدول جو

اسپاناخ
(اِ)
اسپاناغ. اسپناج. اسفناج. سفاناخ. اسپانخ. اسفاناخ. سپناخ
لغت نامه دهخدا
اسپاناخ
اسفناج
تصویری از اسپاناخ
تصویر اسپاناخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسپناج
تصویر اسپناج
اسفناج، گیاهی یک ساله با برگ های پهن، ساقه های سست و نازک و گل های ریز سبز رنگ که به عنوان سبزی خورده می شود، اسفاناج، سپاناخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپاناخ
تصویر سپاناخ
اسفناج، گیاهی یک ساله با برگ های پهن، ساقه های سست و نازک و گل های ریز سبز رنگ که به عنوان سبزی خورده می شود، اسپناج، اسفاناج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفاناج
تصویر اسفاناج
اسفناج، گیاهی یک ساله با برگ های پهن، ساقه های سست و نازک و گل های ریز سبز رنگ که به عنوان سبزی خورده می شود، سپاناخ، اسپناج
فرهنگ فارسی عمید
(اِ بِ)
اسفناج. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسپاده. لئونلّو. نقاش ایتالیائی، متولد در بلنی، تلمیذ ’کاراش’. وی دارای سبک رآلیست بود. (1576- 1622 میلادی). بعض آثار او در موزۀ لوور و موزه های دیگر موجود است
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
اسپناج. اسپاناخ. اسفناج و آن سبزی است که در آش کنند. (برهان) :
اسپانج خویشم دان با ترش پر و شیرین
با هر دو شدم پخته تا با تو بپیوستم.
مولوی (کلیات شمس)
لغت نامه دهخدا
(اِ پانْیْ)
ژان لوئی بریژیت. سرتیپ فرانسوی، مولد اش. وی در جنگ اسلینگ کشته شد. (1766- 1809 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
اسفناج است که سبزی آش باشد. (برهان). ترۀ معروف. سپاناخ. اسفاناخ. سفاناخ. اسپاناخ. اسپانج. سبانج. (مهذب الاسماء). رجوع به اسفناج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بفارسی اسفناج نامند و بیونانی سوماخیوس گویند و بری او در افعال مانند بستانیست و بستانی او معروف و در آخر اوّل سرد و تر و گویند معتدل است، ملین طبع و با قوه جالیه و رادعه و سریعالهضم تر و کم نفخ تر از سایر بقول و جهت جمیع امراض سینه و التهاب و تشنگی و تبهای حارّ و درد شش و سل ّ و عصارۀ او با شکر جهت یرقان و حصاه وعسر بول و پختۀ او جهت درد سر و کمر و لذع (؟) اخلاط مراری و خام او جهت درد گلو و لهات و پختۀ او با باقلا جهت نزلات حارّ مجرّب و ضماد پختۀ او جهت درد مفاصل حاره و اورام و احتباس بول که از حرارت باشد و ضماد خام او جهت ورم فلغمونی و گزیدن زنبور و انفجاردمل و طلاء مطبوخ او با سفیداب جهت بثور مفید و مضرّباردالمزاج و مصدع ایشان و مصلحش پختن او با روغن بادام و دارچینی و آب کامه و قدر شربت از عصارۀ او تاده مثقال و بدلش خرفه و قطفه و شحمش جهت وجع فؤاد و درد احشا و تبهای حارّه و شیرۀ او جهت تب دق و سل مجرّب و ضماد پختۀ او جهت وجع اورام حارّه و تلیین اورام صلبه بسیار مؤثر و مضرّ سپرز و مصلحش گل مختوم و قدر شربتش دو درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
تره ای است بفارسی اسفناخ و بهندی پالک گویند و در آخر اول سرد و تر و گویند معتدل با قوّت جالیه و غساله ملین طبع سریعالهضم. پشت و ریه و سینه را نفع دهد و درد کمر را دفع کند. (منتهی الارب). بپارسی اسپناخ گویند. طبیعت آن سرد و تر است در اول درجه و گویند معتدل بود میان حرارت و برودت ملین بود و سرفه و سینه را سودمند بود و در وی قوه جلابود و زود از معده بگذرد و طبع نرم دارد و درد پشت دموی را نافع بود و درد سینه و شش که از گرمی بود سود دهد و مضر بود بمزاجهای سرد و مصلح آن دارچینی و فلفل بود. (اختیارات بدیعی). سبزئی باشد که در آش کنند. اسفاناخ. معرب عن فارسیه و هو اسپاناخ و بالیونانیه سرماخیوس بقل معروف یستنبت و قیل ینبت بنفسه و لم نر ذلک و اجوده الضارب الی السواد لشده خضرته المقطوف لیومه النابت بحرالطین و لیس له وقت معین لکن کثیراً ما یوجد بالخریف و هو معتدل و قیل رطب ینفع من جمیع امراض الصدر و الالتهاب و العطش و الخلفه و المراره و الحده نیاً و مطبوخاًو الحمیات اکلاً و عصارته بالسکر تذهب الیرقان و الحصی و عسرالبول و اکله یورث الصداع و اوجاع الظهر. و ماؤه یطبخ به الزراوند و الزرنیخ الاحمر فیقتل القمل مجرب. و یربط نیاً علی الاورام الفلغمونیه و لسع الزنابیر فیسکنها و یفجر الدبیلات و اذا طبخ و هرس بالاسفیداج حلل البثور طلاء و هو یصدع المبرودین و یضعف معدتهم و یبطی ٔ بالهضم و یصلحه طبخه بدهن اللوز و الدارصینی و شربه عصارته عشره دراهم و بدله السلق المغسول. (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 1 ص 43، 44). اسپاناج. (غیاث اللغات). اسفناج. اسفناخ. اسپناج. سپاناخ. اسپناخ. اسفاناخ
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
جمع واژۀ اسیانه
لغت نامه دهخدا
(اَ پامْ بَ)
اسبانبر. در مشرق تیسفون محلۀ اسپانبر واقع بود و این محلی است که امروزه بقعۀ سلمان پاک که از آثار اسلامی است در آن دیده میشودو هم در آنجا آثار خرابه های بسیار موجود است که طاق کسری را احاطه کرده اند. این اراضی ظاهراً باغ و بستان کاخ شاهی بوده است. زاویۀ دیواری که امروز ’بستان کسری’ میخوانند در حقیقت بقیۀ دیواری است که باغ گوزنان خسرو را احاطه میکرده است. اراضی محلۀ اسپانبر از سمت جنوب محدود به بستر عتیق دجله میشده است. در این محل تلی هست که آنرا خزانۀ کسری مینامند و ظاهراً بنیان بنای عظیمی در زیر آن پنهان است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمه یاسمی ص 270، 272، 174)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
شهری مستحکم در ایالت براندبورگ پروس در 14 هزارگزی غربی برلن. این شهر قلعۀ استواری دارد. متهمین سیاسی را در این حصار زندانی میساختند، یک دارالشفا و یک کار خانه اسلحه و کار خانه کنیاک سازی و کار خانه منسوجات ابریشمی و توربافی هم وجود دارد. (قاموس الاعلام ترکی) ، در اصطلاح بنّایان، دیوار میان دو مجرّدی از بیرون سو. بدنۀ دیوار درسته ای از آجر و غیر آن که زیر طرّه باشد بر قسمت بیرونی عمارت
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در کشتی، فن کمرتاب را بکار بردن. (فرهنگ فارسی معین) :
در مخالف که ترا گفت که سر خواب بزن
کوه اگر بر سرت افتاد کمرتاب بزن.
(فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اصفهان. اسپهان. سپاهان. صفاهان. اصفاهان. مؤلف فرهنگ رشیدی گوید: و از اسپاه مأخوذ است اسپاهان، چه آن شهر همیشه موضع اقامت سپاه ایران بوده و در آن سگ نیز بسیار می بودچنانچه مؤلف تاریخ اصفهان علی بن حمزه گفته و الف ونون برای نسبت است. رجوع به اسپهان و اصفهان شود
لغت نامه دهخدا
(لَغْوْ)
بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) ، بوئیدن خواستن. (منتهی الارب). طلب بو کردن. بوی کردن خواستن.
- استشمام کردن، بوئیدن. استنشاق کردن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شارل. سرتیپ فرانسوی. مولد سساک. وی لوئی ناپلئون را در کودتای دوم دسامبر یاری کرد و بسال 1858 وزیر داخله گردید و در ماژنتا کشته شد. (1815- 1859 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قصبه ای در آمریکای جنوبی در جمهوری تولیما از ممالک مجتمع کلمبیا در 120 هزارگزی شمال شرقی نیوه و در 5 هزارگزی یسار نهر ماگدانه
لغت نامه دهخدا
(سِ)
همان اسپاناخ است که تره ای است معروف. (رشیدی). اسفناج است و آن سبزی باشد که در آش و شله و پلاو کنند. (برهان) (آنندراج). نام ترۀ پالک. (غیاث). اسبناج. اسفناج:
من سپاناخ توام هر چم پزی
باترش با یا که شیرین می سزی.
مولوی.
رجوع به اسپناج، اسفناج و سپاناج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسفناج
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رجوع به اسفاناج شود: غذا، کشکاب گندم و اسفاناخ... و ماش مقشر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و طعام او مزورۀ بکشک جو باشد... و ماش پوست کنده و اسفاناخ بروغن بادام. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسپانج
تصویر اسپانج
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپاناغ
تصویر اسپاناغ
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسباناخ
تصویر اسباناخ
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفاناخ
تصویر اسفاناخ
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفناخ
تصویر اسفناخ
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپناج
تصویر اسپناج
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپناخ
تصویر اسپناخ
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپاناخ
تصویر سپاناخ
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپانور
تصویر اسپانور
چار دیواری، دیوار بست، حیاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفاناج
تصویر اسفاناج
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپانسر
تصویر اسپانسر
((اِ س ِ))
سرمایه گذار، متعهد و ضامن، برپا کننده، بانی، حمایت کننده مالی در کارهای فرهنگی و هنری و ورزشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپناج
تصویر اسپناج
اسفناج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اسپاهان
تصویر اسپاهان
اصفهان
فرهنگ واژه فارسی سره