جدول جو
جدول جو

معنی اسوله - جستجوی لغت در جدول جو

اسوله
(اَ وِ لَ)
جمع واژۀ سؤال. (غیاث) (محمود بن عمر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسکله
تصویر اسکله
مکان توقف کشتی ها برای تخلیه و بارگیری، بارانداز
فرهنگ فارسی عمید
نوعی ماهی خوراکی بزرگ بی فلس با شاخک هایی شبیه سبیل در اطراف دهان که معمولاً در دریای خزر یافت می شود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وِ دَ)
جمع واژۀ سواد. ج اساود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَدَ)
مار مادۀ سیاه بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ دَ)
دهی است ضباب را. (منتهی الارب). در معجم البلدان چ مصر ’اسوره’ با راء مهمله آمده و گوید: از آبهای ضباب است، مابین آن و بین حمی از جهت جنوب سه شبه راه است از وادیی که آنرا ذوالجدائر گویندانتهی. مؤلف تاج العروس گوید: اسوده اسم کوهی است و همانست که مصنف (قاموس) گفته موضعی است ضباب را
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ لَ)
جمع واژۀ عیال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ لَ)
جمع واژۀ خال، بمعنی برادر مادر
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه سنندج و کرمانشاه میان لائیین سلیمان و لائیین، در 70000 گزی سنندج
لغت نامه دهخدا
یکی از بلاد هند. (تحقیق ماللهند ص 101 س 21)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کشیده رخسار شدن. اسیل الخدّ گشتن. کشیده روئی. کشیده روی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
راندن آب و اشک. روان کردن آب و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام آبی است در بادیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ لَ)
جمع واژۀ سبیل
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ لِ)
از ایتالیائی اسکالا، بندر. لنگرگاه. مرفاء. اسقاله. سقاله. اصقاله. (دزی ج 1 ص 23 و 663). بارانداز. رجوع به اسقاله شود
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
بزی که جهت شکار گرگ و نحو آن استاده کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزی که برای خوردن فربه نمایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکوله شود، چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکیل شود، خوردنی و غذا (چرا که فعیله به معنی مفعوله است). (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بز نازاینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خورنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، همکاسه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد). همراه خورنده. (آنندراج) (غیاث اللغات). همخور. همکاسه. (نصاب الصبیان) ، بزی که جهت شکار گرگ ونحو آن استاده کنند، چارپایی که آنرا سبع خورده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مأکول. (اقرب الموارد) : هزار و سیصد مرد بر آن صحرا ضجیع تراب و اکیل غراب گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227). و رجوع به اکیله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ لَ)
جمع واژۀ حویل، قبیله ها. قبائل: بفرمودش طلب کردن و در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند. (گلستان) ، جمع واژۀ حیاء. رجوع به حیاء شود
لغت نامه دهخدا
(اَوِ رَ)
جمع واژۀ سوار. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار). جمع واژۀ سوار، بمعنی یاره و دست برنجن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
مرکز قضایی است در هرزگوین. ناحیۀ غلبه در داخل این قضاست. (لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 ص 155)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ قَ)
جمع واژۀ سویق.
لغت نامه دهخدا
(اَ ءِ لَ)
جمع واژۀ سؤال
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ لَ)
بلده استله، شهری به اسپانیا نزدیک لوکرونی. (الحلل السندسیه ج 2 ص 177)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لاه)
قصبۀ مرکز دهستان ماسوله است که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است. کوهستانی و سردسیر است و در حدود 6000 تن سکنه دارد. آب معدنی گازدار و انواع کانها از قبیل آهن و مس در کوههای ماسوله وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام قصبه و همچنین نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش مرکزی شهرستان فومن است. این دهستان در قسمت جنوب باختری بخش مرکزی فومن واقع است، منطقه ای است کوهستانی و هوای آن سردسیرسالم است. مرکز دهستان قصبه ماسوله است. این دهستان از 30 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 9000 تن سکنه دارد. قرای مهم آن عبارتند از: قصبۀ ماسوله، و قراء مسجدبر، هفتخوانی، سیاه ورود، توسه کله، زید، کیشه در. و بلوک آلیان که از چندین قریۀ کوچک کوهستانی تشکیل می شود جزء دهستان ماسوله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). طول آن 30 و عرض آن 12 هزارگز و مرکز آن ماسوله است که 1050 متر از سطح دریاارتفاع دارد. در جنوب ماسوله معدن آهن مهمی است که در قسمت مرتفعی واقع شده و طبقات آن در حدود 9 متر است و از دوره های قدیم استخراج می شده است. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 274). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دهی است نزدیک حمص. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منزلی است برای قافله ها، و در آن خانی است به فاصله یک روز از حمص میان حمص و قارا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خوراکی است و طرز تهیه آن چنین است: گوشت سینه گوسفند را خرد کنند و در کمی روغن سرخ نمایند. سپس آب در آن ریزند و مطابق گوشت لوبیای سفید و دو دانه پیاز (و اگر بخواهند یک دانه سیر) و نمک و فلفل بقدر لازم ریزند و یک دسته جعفری روی آن گذارند و طبخ کنند تا آب دیگ مانند سس غلیظ شود. آنگاه جعفری را خارج کنند و خوراک را در ظرف کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوله
تصویر فسوله
فرومایگی ناکسی سستی در کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوره
تصویر اسوره
جمع اسوار، دستبندها دست برنجن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکله
تصویر اسکله
بندر، لنگرگاه، بار انداز
فرهنگ لغت هوشیار
نرمی و همواری، کشیدگی گونه روان شدن تندابه (تندابه سیل) روان شدن گدازه
فرهنگ لغت هوشیار
جزو ماهیان فلس دار حلال گوشت بحر خزر است. ماهیی است بزرگ و سر برهنه که دهانی فراخ دارد و ریشو میباشد و دو ردیف دندان در دهان دارد اسبیله اسبیلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکله
تصویر اسکله
((اِ کَ یا کِ لِ))
در اصل ایتالیایی به معنای بندر، بارانداز کشتی
فرهنگ فارسی معین
((اِ بُ لِ یا لَ))
جزو ماهیان فلس دار حلال گوشت بحر خزر است. ماهی ای است بزرگ و سر برهنه که دهانی فراخ دارد و ریشو می باشد و دو ردیف دندان در دهان دارد، اسبیله، اسبیلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکله
تصویر اسکله
بارانداز، لنگرگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
قرقره محرف ماسوره
فرهنگ گویش مازندرانی