جدول جو
جدول جو

معنی اسفن - جستجوی لغت در جدول جو

اسفن
سپند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استن
تصویر استن
واحد اندازه گیری نیرو در اصول m.t.s، برابر ۱۰۸ دین یا هزار نیوتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسمن
تصویر اسمن
سمین تر، فربه تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استن
تصویر استن
ستون، پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، پشتیبان، تکیه گاه، برای مثال استن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است (مولوی - ۱۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفند
تصویر اسفند
ماه دوازدهم از سال خورشیدی، ماه سوم زمستان، در علم زیست شناسی گیاهی خودرو، با گل های سفید کوچک و دانه های ریز سیاه، در علم زیست شناسی دانۀ خوش بوی این گیاه که آن را برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، برای مثال یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند / از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند ی او را سپند و آتش نآید همی به کار / با روی همچو آتش و با خال چون سپند (حنظلۀ بادغیسی - شاعران بی دیوان - ۴)، اسپندارمذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفل
تصویر اسفل
پایین تر، پست تر، زیرتر، سفلیٰ
فرهنگ فارسی عمید
فرآوردۀ طبیعی یا مصنوعی سلولزی یا پلاستیکی با حالت کشسانی و جاذب آب که برای تشک، بالش، شستشو و مانند آن به کار می رود، در علم زیست شناسی از جانوران گیاهی شکل دریایی که از ساده ترین جانوران پرسلولی ساکن است
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ / رِ)
در اوستا سپنته صفت است (در تأنیث سپنتا) یعنی پاک یا مقدس، برابر سانکتوس لاتینی. این صفت در اوستا از برای خود اهورمزدا و گروهی از ایزدان و مردمان و جز آن آورده شده است از آن جمله برای ارمیتی. سپنته در بسیاری از کلمات بسیط و مرکب فارسی بجا مانده مانند: اسفند یا سپند گیاهی که در لاتینی روتا نام دارد و دانۀ آن بخوری است معروف. حنظلۀ بادغیسی گوید:
یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
اورا سپند و آتش ناید همی بکار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند.
همچنین سپند (اسپند) نام کوهی بوده در سیستان. اسدی گوید:
یکی شهر بد پشت اسپندکوه
بسی رهزنان گشته آنجا گروه.
و فردوسی گوید:
بخون نریمان کمر را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
کلمات و نامهای امشاسپند و گوسپند (گوسفند) و اسفندیار و آذرباد مهراسپند از همین لغت سپنته ترکیب یافته است. سپندار و سپندارمذ و در پهلوی سپندارمت و در اوستا سپنتا آرمتی، از دو کلمه ترکیب یافته است ودومین جزء آرمتی است و آن نیز از دو کلمه ساخته شده: آرم که از قیود است بمعنی درست یا آنچنان که شاید و باید و بجا و آن خود جداگانه در اوستا بکار رفته. و دیگری متی از مصدر من اوستائی بمعنی ’اندیشیدن’. از ترکیب ’ارم + متی’ یک میم طبق قاعده (که چون دو حرف هم جنس در کلمه مرکب آید یکی را در دیگری ادغام و در نوشتن حذف کنند) ساقطشده است. ارمتی بمعنی فروتنی و بردباری و سازگاری گرفته شده در مقابل ترومتی که بمعنی بادسری و خیره سری و ناسازگاری و برتنی و سرکشی است. بنابر آنچه گذشت آرمتی با صفت خود سپنتا (سپنتا آرمتی) که در فارسی سپندارمذ شده یعنی فروتنی پاک یا تواضع مقدس، امروزه نام دوازدهمین ماه را اسفند گوئیم یعنی موصوفش را که ارمذ (ارمت، ارمتی) باشد از زبان انداخته ایم. رجوع به فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 78، 82 شود.
اسفندانه. نام داروئی است که آنرا هزاراسفند نیز گویند و آن نوعی از سداب کوهی باشد و بعربی حرمل عامی خوانند. (برهان). تخمی است که سوزند چشم زخم را. حرمل. (تاج العروس). حرمله. اسپند. سپند. حرمل عامی. حرمل احمر. ابن البیطار در مفردات خود گوید: ابن سمجون گفته است: ازحرمل سپید و سرخ باشد، سپید آن حرمل عربی است که بیونانی مولی نامند و سرخ آن حرمل عامی است که آنرا بزبان فارسی اسفند خوانند.
- مثل اسفند، مثل اسفند بر آتش، سخت بی قرار.
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ کَ دَ)
هستن. مصدر مفروض که زمان حال آن صرف شود اینچنین: استم، استی، است، استیم، استید، استند. و گاه بجای آنها: ام، ای، است، ایم، اید، اند بکار برند. و نیز مشتقات این مصدر در آخر صیغ از ماضی مطلق درآید: ستم، نمایان و ناپدید شدن: استن السراب، نمایان و ناپدید شد سراب، سکیزیدن. (تاج المصادر بیهقی). برجستن اسب و توسنی کردن: استن الفرس، سنون کردن داروئی را. چون سنون بکار بردن: و اذا استن به (بانیسون) مسحوقاً... نفع من البخر. (ابن البیطار)، استنان بسنت کسی، بروش او رفتن. استیار. راه و سنّت کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
قریه ای است از کورۀ ارغیان از نواحی نیشابور که آنرا سپنج گویند وعامربن شعیب الاسفنجی از آنجاست. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ / اِ فُ / اَ فَ)
از لاتینی سپنژیا، چیزی است شبیه به نمد کرم خورده و آنرا ابر مرده و ابر کهن گویند، وبعربی رغوهالحجامین و هرشفه خوانند. گویند حیوانی است دریائی بدان جهت که چون دست بر وی نهند خود را جمع کند و چون بمیرد موجه او را بساحل اندازد و بعضی گویند نباتی است دریائی. اگر در شراب ممزوج به آب گذارند آب آنرا بخود کشد و شراب را بگذارد و با خاکستر آن زخمی را که در ساعت زده باشند خشک بند کند و زود نیکو سازد. گرم و خشک است در اول و دویم. (برهان قاطع). بفارسی ابر مرده گویند و آن چیزی است که بر روی سنگهای کنار دریا متکوّن میشود. قسمی ازو که متخلخل و وسیعالثقب است و نرم و شبیه بنمد و پرسوراخ است ماده گویند و قسمی که باصلابت و با ثقبهای صغیر است نرنامند. در اول گرم و در دوم خشک و مجفّف و محلّل و با قوه جاذبه و چون تازۀ او را با سرکه ممزوج یا شراب تر کرده بر جراحات تازه بگذارند التیام دهد و بالخاصیه قاطع نزف الدّم و با عسل مطبوخ و مطبوخ با آب جهت التیام زخمهای کهنه، و خشک او مجفف قروح عمیقه وسوختۀ او جهت منع نزف الدم قوی تر و جهت رمد یابس و جلاء باصره، و فتیلۀ تازۀ او بتنهائی و با پنبه و کتان، مفتح افواه عروق مضمومه و جراحات جاسیه و محرق مغسول او در ادویۀ عین نافعتر است و چون قطعۀ او را بقدری که توان فروبرد به خیاطه بسته بلع کنند و یک سر خیاطه را بدست نگاه دارند و لمحه ای صبر کنند که جذب رطوبات کرده بالیده گردد و بعد از آن خیاطه را بکشند تا از گلو او را بیرون آورد در اخراج زلو و خارکه در حلق مانده باشد بی عدیل است و سنگهایی که در جوف او بهم میرسد در تفتیت حصاه مجرّب. و چون خواهند که بجهت زینت اسفنج را سفید کنند باید قسم مادۀ او را با آب تر کرده و مکرر در آفتاب تند یا ماهتاب گذاشت. (تحفۀ حکیم مؤمن). وی را ابر کهن گویند و ابر مرده گویند و گویند حیوان دریائیست بدان سبب که چون دست بر وی نهی خود را درکشد، وقتی که بمیرد آب وی رابر کنار اندازد و گویند نباتی دریائیست و این محقق است باقی خلاف است و بهترین وی آن است که تازه بود و طبیعت وی گرم است در اول و خشک در دویم. و منفعت وی آن است که چون بسوزانند و خاکستر وی در زخمی که در ساعت زده باشند خشک بند کنند نافع بود و اگر بیاشامندخون رفتن بازدارد و مجفف اورام بلغمی و ریشها بود واگر خاکستر وی بشویند جهت درد چشم سودمند بود و جلای تمام دهد. و شیخ الرئیس گوید: چون با زفت بسوزانند قطع نفث الدم کند و تازۀ وی مضر بود به احشاء و مصلح وی رب غوره بود با ریباس و از خواص اسفنج یکی آنست که اگر شراب با آب ممزوج بود وی را چون در آن اندازندآبها جمله برگیرد و اگر خواهند که همچنان مستعمل کنند به مقراض پاره کنند که بهاون بتوان کوفت و سبک و متخلخل باشد و ب خانه زنبور ماند. بلغت عرب هرشفه گویند و پارسی نشکرد گازران. آنرا در آب می نهند و آب برمیگیرد و بجامه میمالند. (اختیارات بدیعی). اسفنج، بفتح همزه و فاء و سکون سین مهمله و نون، ابر مرده باشد یعنی داروئی که چون در آب اندازند همه آب را بخورد و برچیند و ابر نیز گویند. کذا فی مؤید الفضلاء. (سروری). اسفنج (انجیل متی 27: 48) ماده ای است حیوانی که در آبهای دریا بعمل می آید و مرکب از الیاف و رشته هائی است که بطور عجیب بهم بافته شده، آنرا مسامات و خلل و فرج بسیار است که اشیاء مایعه را جذب می کندلهذا امکان دارد که در عوض پیاله و ظرفی برای شرب استعمال شود. اومیروس (هومر) که در حدود 850 قبل از میلاد بود مینویسد که یونانیان اسفنج را برای شستن بدن و هم برای شستن میزها بعد از انقضای طعام استعمال میکردند. (قاموس کتاب مقدس). بیرونی گوید: ان الصدف و الاسفنج یشبه المعادن بارواحها و النبات باجسادها. (الجماهر بیرونی ص 191). اسفنج، و قد تحذف الهمزه و هو سحاب البحر و غمامه و یسمی الزبد الطری و هو رطوبات تنتسج فی جوانب البحر متخلخله کثیرهالثقوب یبیضه الشمس و القمر اذا بل و وضع فیهما مراراً و قد یتحرک بماء فیه لاروح (؟) و الذکر منه صلب و هو حارّ فی الثانیه یابس فی اول الثالثه یحبس الدم و لو بلا حرق و یدمل بالشراب و محروقه أقوی و قطعه منه اذا ربطت بخیط و ابتلعت و فی الید طرف الخیط و اخرجت اخرجت ما ینشب فی الحلق من نحو العلق و الشوک و یقتل الفار اذا قرض صغاراً و دهن بزیت و ینفع من الابرده بالعسل و الشراب طلاء و رماده یقع فی الاکحال فیجفف و ینفع من الرمد الیابس و ما فی داخله من الاحجار یفتت الحصی مجرب. (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 1 ص 46). اسفنج بیخ و عروق درختی است که جراحات متعفنه را نفع دهد یا آن همان ابر مرده است که بر روی شکنهای کنار دریا متکون شود، متخلخل وبسیارسوراخ و آبرا بسیار بردارد و چون تازۀ او را بسرکه ممزوج با شراب تر کرده بر جراحات تازه بگذارنددر حال التیام دهد و مطبوخ بآب جهت زخمهای کهنه نافع است. (منتهی الارب). اسفنج، جسم بحری رخو متخلخل کاللبد. یقال انه حیوان یتحرک فی الماء یلتصق به (کذا) و لایبرحه. (قانون ابوعلی چ تهران مقالۀ 2 از کتاب 2 ص 159 چهار سطر به آخر مانده). اسفنج، جسمی است رخو و متخلخل چون نمدی و از دریا خیزد و چون بر آب نهی آب بسیار به خود کشد و اصناف آن سپید و زرد کم رنگ و نیز سیاه باشد. اسفنجه. سفنج. اسفنج البحر. اسفنجه بحریه. (دزی ج 1 ص 22) (ابن البیطار). سحاب البحر. ابر. ابر دریائی. ابر مرده. (مؤید الفضلاء). ابر کهن. زبدالبحر. غیم. رغوهالحجامین. هرشفه. غمام. (برهان). نشکرد گازران:
چون زنده گیا زندۀ مرده ست بصورت
با آنکه تنش مردۀ زنده ست چو اسفنج.
سیف اسفرنگ.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
واحد قوه ایست در سلسلۀ ام. ت. اس. و آن قوه ایست که چون بر جرم یک تن وارد آید آنرا دارای واحد شتاب این سلسله کند، نبطی شدن. (تاج المصادر بیهقی). نبطی شدن قوم، بیرون آوردن چیزی. (منتهی الارب). طلب ظهور امری کردن، چیدن، استنبط الفقیه، اذا استخرج الفقه الباطن بفهمه و اجتهاده. (منتهی الارب). الاستنباط اصطلاحاً استخراج المعانی من النصوص بفرط الذهن و قوه القریحه. (تعریفات جرجانی) : تا وی آن را بخرد و عقل خود استنباط کردی. (تاریخ بیهقی ص 100) ، استنبط (مجهولاً) ، یعنی آشکارا شد بعد پنهان شدن. (منتهی الارب).
- علم استنباط المعادن و المیاه،و هو علم یبحث فیه عن تعیین محل المعدن و المیاه اذالمعدنیات لابد لها من علامات یعرف بها عروقها و هو من فروع علم الفراسه. (کشف الظنون).
- علم استنباطالمیاه، و هو علم تتعرف منه کیفیه استخراج المیاه الکامنه فی الارض و اظهارها و منفعته احیاء الارضین المیته و افلاحها. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
نام الکه ای است در نیشابور. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ / فِ)
می انگوری خوشبو یا نوعی از شراب یا عالیترین شراب ها. (از منتهی الارب). یقال انها لغه رومیه. (محمود بن عمر). خمر. (بحر الجواهر). اصفنط
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ / فِ)
می. (منتهی الارب). خمر. شراب. جوالیقی گوید: الاسفنط و الاسفنط و الاسفند و الاسفند، اسم من اسماء الخمر. و روی لی عن ابن السکیت انه قال: هو اسم بالرومیهمعرّب، و لیس بالخمر، و انّما هو عصیر عنب. قال: ویسمی اهل الشام الاسفنط ’الرساطون’، یطبخ و یجعل فیه افواه ثم یعتّق. و روی لنا عن ابن قتیبه ’الاسفنط’ و ’الاسفند’ الخمر و قال ابن ابی سعید: ’الاسفنط’ و ’الاصفند’. قالوا: هی اعلی الخمر و اصفاها. قال الاعشی:
و کأن ّ الخمر العتیق من الاس
فنط ممزوجه بماء زلال
باکرتها الاغراب فی سنهالنو-
م فتجری خلال شوک السیال.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر 1361 هجری قمری ص 18، 19). رجوع به اسفنطشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسفین
تصویر اسفین
یونانی تازی گشته گاوه از ابزارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفنج
تصویر اسفنج
جانوران دریائی گیاهی شکل هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفن
تصویر مسفن
چوبساو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافن
تصویر سافن
سیاهرگ پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسون
تصویر اسون
درنگ کردن، بهانه جستن، به راه پدر رفتن پیروی از پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمن
تصویر اسمن
فربه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکن
تصویر اسکن
ازروسی چاو ارزبرگ اسکناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفل
تصویر اسفل
پست وپائین تر
فرهنگ لغت هوشیار
ماه دوازدهم سال شمسی و ماه سوم زمستان، روز پنجم از هر ماه شمسی، یکی از امشاسپندان نماینده بردباری و سازش اهورا و نگاهبان زمین، گیاهی است از تیره سدابیان که بیشتر در نواحی مرکزی و شرقی و جنوبی و غربی آسیا در آب و هوای بحر الرومی یا معتدل و نواحی استوایی میروید اسپند سپند حرمله سداب بری
فرهنگ لغت هوشیار
((اِ فَ))
جانوری است گیاه شکل که در ته دریا به صورت دسته های چسبیده به سنگ ها زندگی می کند، دارای سوراخ ها و شکاف های بسیاری است. ابرکهن و ابرمرده نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفند
تصویر اسفند
((اِ فَ))
آخرین ماه سال شمسی، نام روز پنجم از هر ماه شمسی، یکی از امشاسپندان، نماد بردباری و نگاهبان زمین، گیاهی است با گل های ریز سفیدرنگ و دانه های سیاه که دانه های سیاه آن را برای دفع چشم زخم، روی آتش می ریزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استن
تصویر استن
((اُ تُ))
استون، ستون، رکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استن
تصویر استن
((اَ س ِ تُ))
استون، مایعی است بی رنگ، فرار، سریع التبخیر و قابل اشتعال، با بوی اتری که از تقطیر یکی از استات ها به دست می آید و مانند یک حلال بکار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکن
تصویر اسکن
((اِ کَ))
تصویری که به کمک اسکنر به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفل
تصویر اسفل
((اَ فَ))
پایین تر، زیرتر، مقعد، دبر، مفرد اسافل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفنج
تصویر اسفنج
((اِ فَ))
ابر، وسیله ای که برای شستشو به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفند
تصویر اسفند
اسپند
فرهنگ واژه فارسی سره
اسپند، حرمل، حرمله، سپند، اسفندماه، حوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابر، اسفنجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسفند، گیاهی از تیره ی سلاب وحشی، اسپند
فرهنگ گویش مازندرانی