جدول جو
جدول جو

معنی اسفرغم - جستجوی لغت در جدول جو

اسفرغم
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، نازبو، اسفرم، سپرغم، سپرهم، شاه سپرم، سپرم، شاه پرم، شاه اسپرغم، شاسپرم، شاه سپرغم، ونجنک، اسپرم، شاه اسپرم، ضومران، اسپرغم، ضیمران
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
فرهنگ فارسی عمید
اسفرغم(اَ / اِ فَ غَ / اِ فَ رَ)
اسپرغم. اسفرم. بفارسی شاه سفرم است. (فهرست مخزن الادویه). و ظاهراً اسفرغم و صور دیگر آن بمعنی گیاهان خوشبوی باشد. رجوع به اسپرغم و اسپرم و اسفرم شود، رودی در شمال قاین
لغت نامه دهخدا
اسفرغم
اسپرغم اسفرم
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
فرهنگ لغت هوشیار
اسفرغم((اِ فَ غَ یا فَ رَ غْ))
هر گیاه خوشبو، ریحان، هر نوع گیاه، سبزه، میوه، اسپرغم
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسکریم
تصویر اسکریم
شمشیربازی، نوعی ورزش که با استفاده از شمشیر مخصوص، لباس های ایمنی و در زمین مخصوص انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه و خاکستری که در صحرا لای بوته های خاردار لانه می سازد و آن را برای گوشتش شکار می کنند، سنگ خوٰار، سنگخوٰاره، سنگخوٰارک، سفرود، قطات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفرم
تصویر اسفرم
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه سپرغم، سپرم، اسپرم، شاسپرم، شاه اسپرغم، اسفرغم، سپرغم، اسپرغم، نازبو، شاه پرم، شاه اسپرم، ضومران، سپرهم، ونجنک، ضیمران، شاه سپرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفرزه
تصویر اسفرزه
گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، بنگو، روف، سابوس، سپیوش، شکم پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسپرغم
تصویر اسپرغم
گل، هر گیاه خوش بو
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، ضیمران، شاه سپرم، شاه اسپرم، اسفرغم، شاه سپرغم، سپرم، شاسپرم، شاه اسپرغم، نازبو، سپرهم، اسپرم، ضومران، سپرغم، ونجنک، اسفرم، شاه پرم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ فَ رَ)
اسفرنج است که قریه ای باشداز قرای سمرقند. (برهان). سپرنگ. (جهانگیری). مولد سیف الدین اسفرنگی شاعر. (انجمن آرای ناصری) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
سنگ خوارک باشد و آن پرنده ای است سیاه رنگ ببزرگی گنجشک و چند پر مانند شاخی بر سر دارد و بعربی قطا نامند. اگر استخوان او را بسوزانند و بسایند و با روغن زیت بجوشانند و بر داءالثعلب و سر کچل مالند موی برآورد. (برهان) (جهانگیری). سنگ خوار که بعربی قطا گویند. (رشیدی). اثواء. اسپرو. (الابنیه). مخفف آن سفرود. سنگ خور. سنگ خوار. (زمخشری). سنگ خواره. کسک: گفت اسفرود میگوید من سکت سلم. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 4 ص 152 س 8 ببعد).
پیش عمان کی نماید آب رود
پیش شاهین چون ببازد اسفرود.
؟ (ازسروری)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود،
{{صفت}} فرود. فرودین. زیر. زیرین.پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل:
همچو قندیل معلّق در هوا
نی بر اسفل میرود نی بر علا.
مولوی.
،
{{اسم}} ته. تک. بن، است. مقعد. دبر: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار).
- اسفل بطن، خثله (مابین سرّه و عانه).
- اسفل درجه، حدّاقل. کمینه.
- اسفل سافلین. رجوع به اسفل سافلین شود.
- علم اسفل، فلسفۀ طبیعیّه. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ / فِ)
از یونانی آسپاراگس، بلغت اندلس مارچوبه را گویند و برگ آن مانند برگ رازیانه است و بعضی گویند لغت اهل مغرب است. (برهان). اسم اندلسی هلیون است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). اسفراج لغتی است خاص لهجۀ اهل مغرب. (دزی ج 1 ص 22). اسفیراج. هلیون. یرامع. یرامیع. مارچوبه. تارچوبه. مارگیا
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
میدان. فضا. عرصه. (برهان). اسپرسپ. اسفرسف. رجوع به اسپریس شود
لغت نامه دهخدا
قفرالیهود. (فهرست مخزن الادویه). مومیائی کوهی. مومیائی پالوده. ابوطامون. اسقلطس
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ هََ)
اسپرغم. (جهانگیری). سپرغم. مطلق گلها و ریاحین. (برهان) : بساک، تاجی باشد که از اسپرهم بندند. (فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ/ غِ زَ)
دارو برداشتن زن. تنگ کردن بدارو. بدارو تنگی دادن زن شرم را. تنگ کردن فرج خواستن زن بدارو. (زوزنی) ، قی ٔ کردن خواستن و علاج کردن تا قی بیاید. علاج کردن تا قی افتد. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ رِ)
کفتار. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ زَ / زِ)
قطونا. بزرقطونا. (محمود بن عمر). اسپرزه. اسپغول. شکم پاره. قارنی یارق. اسفیوس. سبیوس. سابوس. سپیوش. اشجاره. ختل. بخدق. فسیلیون. بشولیون. بنگو. حشیشهالبراغیث. ینم. هروتوم. برغوثی. هریخم. ینمه. رجوع به اسپرزه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام محله ای به اصفهان که میدانی منسوب بدانست ونیز محمد بن محمد بن عبدالرحمن بن عبدالوهاب المدینی المیدانی از آنجاست. (از ابوموسی از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
قلعۀ اسفرزن، قلعه ای در گرجستان. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 197) ، نام دهی بجزیره ابن عمر که باغها و نهرهای بسیار دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
اسپرم است که جمیع گلها و ریاحین باشد عموماً و ریحانی است بغایت خوشبوی که آنرا آس نیز گویند خصوصاً. (برهان). اسپرم. اسپرغم. اسفرغم. ریحان. برگهای معطر چون ریحان و امثال آن. هر گیاه و ثمر و گل خوشبوی. صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی برای اسفرم ها بابی دارد و بیست واند گیاه ذیل را نام می برد:
آذرگون. آزاددرخت. اقحوان (نوعی از گاوچشم). بنفشه. بهار (گاوچشم). حماحم. خطمی. خیری. سدر. سرو. سوسن. شاهسفرم. شقایق النعمان. قیسوم (قیصوم. برنجاسف). گل. مرزنجوش. مرو. معصفر (کاچیره). مورد. نرگس. نسترن. فقاح. نمام. نیلوفر. یاسمین: و از عطرها عود و مثلث مشکین بکار باید داشت و از اسفرمها ترنج و نرگس و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اسفرمهاءمعتدل بکار باید داشت چون مورد گل و شاهسفرم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اندر علاج آنچه از هم ّ و تفکر تولدکند عنایت ابداع بیشتر باید کرد و عطرها و اسفرمهاءتر و روغنهاء خوشبوی بکار باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ پَ غَ / اِ پَ رَ)
گلها و ریاحین. (جهانگیری). گلها و ریاحین باشد مطلقاً و ریحانی را نیز گویند که آنرا شاه اسپرم خوانند. (برهان). رستنیی است خوشبوی که بتازیش ریحان گویند و گویند که در عهد کسری یعنی انوشیروان ماری بنزدیک سریر آمد و از دهن قدری تخم خرد سیاه بینداخت. کسری فرمود تا این تخم را کشتند از آن این رست. (مؤید الفضلاء). ریحان باشد چه بواسطۀ بوی خوش تقویت قلب کند پس گویا سپری است برای غم (!) و بحذف الف نیز آمده و شاه اسپرغم نوعی از ریحان که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست. (رشیدی). و در صیدنۀ ابوریحان بیرونی مسطور است که اسپرغم اسم مطلق ریحان است شاهسپرم نام یکی از اقسام ریحان است که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست و آنرا شاسپرم نیز گویند. (سروری). و اسپرغم و صور دیگر آن هر گیاه و میوۀ خوشبوست نه گل، و ترجمه آن ریحان است. شاه اسپرغم. سپرغم. اسپرم. سپرم. اسپرهم:
چشم سیاهت به اسپرغمی ماند
زر بمیانه همه کرانش لاّلی.
خسروی (ابوبکر محمد بن علی).
میدانت خوابگاه است خون عدوت آب
تیغ اسپرغم و شیهۀ اسپان سماع خوش.
دقیقی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
ز هرچ اسپرغم است و گل گونه گون
بر آن کوه بد صدهزاران فزون.
اسدی.
بیگمان شو زآنکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاهسپرغم مرغزی.
ناصرخسرو.
از بدیع اسپرغمها صحرا
همچو دیبا همه منقش گشت.
مختاری.
زره با رمح خون پالات کم باشد ز پرویزن
سپر با تیرباران تو نازکتر ز اسپرغم.
اثیر اومانی.
بر رخش آن طرّۀ پرخم نگر
بر ریاض خلد اسپرغم نگر.
؟
شب بوی، اسپرغمی است چون خیری و گل زرد دارد. (فرهنگ اسدی). بساک، چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. (فرهنگ اسدی خطی). رجوع به شاه اسپرم شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسپرهم
تصویر اسپرهم
هر گیاه خوشبو ریحان، هر گیاه، سبزه، میوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپرغم
تصویر اسپرغم
هر گیاه خوشبو ریحان، هر گیاه، سبزه، میوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفرم
تصویر اسفرم
اسپرغم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکریم
تصویر اسکریم
شمشیر بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
سنگ خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره بارهنگها از رده پیوسته گلبرگها نباتی است علفی یکساله بارتفاع 10 تا 30 سانتیمتر که بحد وفور بحالت وحشی در نواحی بحرالروم آسیای صغیر آفریقای شمالی آسیا (ایران) میروید اسبغول قطونا اسفیوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفراج
تصویر اسفراج
یونانی تازی شده مارچوبه مارچوبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپرهم
تصویر اسپرهم
((اِ پَ هَ))
هر گیاه خوشبو، ریحان، هر نوع گیاه، سبزه، میوه، اسپرغم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفرم
تصویر اسفرم
((اِ فَ رَ))
هر گیاه خوشبو، ریحان، هر نوع گیاه، سبزه، میوه، اسپرغم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپرغم
تصویر اسپرغم
((اِ یا اَ پَ غَ))
هر گیاه خوشبو، ریحان، هر نوع گیاه، سبزه، میوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفرزه
تصویر اسفرزه
((اِ فَ زِ))
گیاهی است از تیره بارهنگ ها، در طب قدیم به عنوان مسکّن و مسهل به کار می رفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
((اِ فَ))
سنگ خوارک، پرنده ای کوچکتر از کبک با پرهای سیاه و خاکستری، ابفهرود
فرهنگ فارسی معین