جدول جو
جدول جو

معنی اسطاس - جستجوی لغت در جدول جو

اسطاس
یکی از مترجمین کتاب الفلاحه الرومیه تألیف الحکیم قسطوس بن اسکور اسکینه (کذا) بعربی. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 293)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
سپاس، حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسطاس
تصویر قسطاس
ترازو، میزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسطار
تصویر اسطار
سطرها، خطوطی از نوشته، خط ها، رده ها، جمع واژۀ سطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسطقس
تصویر اسطقس
اصل هر چیز، ماده، مایه، هر یک از عناصر چهارگانه شامل آب، خاک، باد و آتش
فرهنگ فارسی عمید
در فهرست مخزن الادویه آمده: اسطرماطوس اسپند است و بفرنگی اسطلس. گویند قفرالیهود است و اسطون (ظ: فرسطوس) نیز نامند. رجوع به استطلس و اسطرماطوس شود، افسانه. ج، اساطیر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شب گرد و پاسبان شب و تنقطار. و این لفظ گویا مأخوذ از اعتساس تازی و یا احداث باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ اَ)
کلمه ایست که گوسپندان را بدان زجر کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابن کنعان. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: حناور از بعد اس پاس بن کنعان (ملک) کنعان مستولی (شد) - انتهی. و ظاهراً کلمه مصحف یایین ناقش بن کنعان است و از مدت پادشاهی وی که با قول حمزه و طبری مطابق است نیز این حدس تأیید میشود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 141 متن و حاشیه شود
لغت نامه دهخدا
یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل اکسیر تام رسیده است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سدس، زره محکم، جماعت. دودمان. قبیله: الحمد ﷲ الذی اختار محمداً صلی اﷲ علیه و آله و سلم من خیر اسره. (تاریخ بیهقی ص 298) ، گروه مردم از خویش و اقارب، نزدیکان مرداز قوم وی. خویشاوندان. ج، اسر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ قُس س / اِ طُ قِ)
از یونانی اوستوقس، عنصر، ماده. مایه. مادۀ از هر چیزی. (مؤید الفضلاء). اصل هر شی ٔ:
حبر اکرم هم اسطقس ّ کرم
نیر اعظم آیت دادار.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صاحب شتران سدس شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یا اسناش یا اشناس. در نسخۀ خطی تاریخ سیستان متعلق به مرحوم بهار یک جا اسناش و جای دیگر اشناس، در وفیات الاعیان ابن خلکان (چ مصر ج 2 ص 479) اشناس و گردیزی (زین الاخبار چ برلن ص 19) هم با سین مهمله ضبط کرده. ابن خلکان از قول سلامی که تاریخ ولات خراسان را جمع کرده آرد که: اسماعیل بن احمد، عمرو لیث را بگرفت و او را بسمرقند فرستاد. در این وقت از طرف معتضد، عبدالله بن الفتح با عهد خراسان و تاج و لواء و خلعتها نزد اسماعیل آمد و اشناس با وی بود برای بردن عمرو لیث به بغداد، و اسماعیل عمرو را به وی تسلیم کرد و اشناس او را ببغداد برد و این در سنۀ ثمان و ثمانین و مأتین (288 هجری قمری) بود. و باز ابن خلکان در ذیل این روایت از قول ابن ابی طاهر آورده است که وقتی اسماعیل عمرو را به فرستادگان خلیفه سپرد، او را مقید کردند و یکی از اصحاب اسماعیل با تیغ کشیده، پهلوی عمرو براه افتاد و او را گفت که هرگاه برای خلاص تو حرکتی از کسی مشاهده شود گردنت را بزنیم و سرت را بسوی آنان اندازیم و بدین سبب کسی جنبش نکرد تا عمرو وارد نهروان شد... (ص 480). و در زین الاخبار هم خبر آمدن عبدالله بن الفتح و اسناس بسمرقند و آوردن عهد و لوا و بردن عمرو را مطابق روایت فوق ضبط کرده اند. (ص 19). و روایات فوق خاصه روایت ابن ابی طاهر که ابن خلکان نقل کرده است با خبر کتاب تاریخ سیستان و مواضعۀ اسماعیل با عمرو و بیانات اشناس با عمرو لیث منافات دارد، چه اشناس که یکی از معاریف خدّام درگاه خلافت است و به بردن عمرو لیث از نزد خلیفه مأمور شده مشکل است که زیر بار مواضعۀ اسماعیل و عمرو در استخلاص وی و فرار از بین راه برود، تا چه رسد که خود اشناس هم با این مواضعه بصورت همراه باشد. (تاریخ سیستان ص 261 ح). مؤلف تاریخ سیستان (صص 260-261) آرد: ’... نامۀ معتضد آمد نزدیک اسماعیل بن احمد که عمرو را بفرست. او را چاره نبود از فرمان نگاه داشتن و فرستادن عمرو، و عمرو را گفت مرا نبایست که تو بر دست من گرفته شوی، و چون گرفته شدی نبایست کانجا فرستم، و نخواهم که زوال دولت شما بر دست من باشد، اکنون فرمان او نگاه دارم و ترا بر راه سیستان بفرستم با سی سوار، جهد کن تا کسی بیاید و ترا بستاند، تا مرا عذرباشد و تا زیان ندارد. پس او را بر دست اسناش خادم بفرستاد و بیامد سی روز به نه ببود و هیچکس اندر همه خراسان و سیستان نگفت که عمرو خود هست. آخر اشناس خادم گفت ای امیر، در همه عالم کسی ترا خواستار نیست ؟ گفت ای استاد، من بر سر پادشاهان چون استاد بودم بر سر کودکان، چون کودکان از دست استاد رها یابند، کی خواهند که باز آنجا باید نشست، پس او را ببغداد برد...’. و رجوع به رودکی تألیف نفیسی ج 1 ص 312 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
قلعه ای است مشهور از نواحی خلاط به ارمینیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آوند رویین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لقب شمشیر عبدالله بن اضرم
لغت نامه دهخدا
(پَ)
درگذشتن از سطری: اسطر اسمی، درگذشت از سطری که در آن نام من است. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
عطسه آوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شاعر لاطینی، مولد ناپل. وی مؤلف ’تبائید’ و ’سیلوها’ است. سبک اودقیق و روشن ولی غالباً مصنوع است. (40- 96 میلادی) ، سیخ که در تون حمام و تنور نانوائی بکار برند، کفچۀ آتشدان، بیلچه. مقحاه. مسحاه. مجرفه. خاک انداز. خیسه. چمچه. کمچه
ژان سروه. کیمیاوی بلژیکی، مولد لوون. وی را با دوما درباره گاز کربنیک و اوزان آتمی تحقیقات و تتبعاتیست. (1813- 1891 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ارطاس حجاره، موافق شدن و هموار نشستن بعض سنگریزه ها بر بعض دیگر. بعضی سنگریزه بر بعضی موافق شدن. هموار نشستن. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
موضعی قرب اوزکند که اکثر مردم آنجا بدست سپاهیان جوجی کشته شدند. (حبیب السیر جزو 1 از ج 3 ص 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ طس ّ. (از اقرب الموارد). رجوع به طس ّ و طست و طشت شود، داخل کردن سوار پای خود را در زیر بغل دست اسب، و این عیب سوار است. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخن پریشان و بیهوده.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
صورتی از سپاس، حمد وثنا
فرهنگ لغت هوشیار
قسطاس ترازو کپان ترازو کپان: بقسطاسی بسنجم راز موبد که جو سنگش بود قسطای لوقا. (خاقانی. عبد. 24)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطار
تصویر اسطار
در خواندن سطر اشتباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطام
تصویر اسطام
آتش کاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطان
تصویر اسطان
آوند رویین آوند مسین
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده فروهرها، ناب هر چیز، کیا (عنصر) آخشیج، استخوان بندی مایه ماده اصل هر چیز ماده نخستین در آفرینش هیولی، عنصرهای چهارگانه: آب و خاک و باد و آتش، استخوان بندی هر چیز آنچه مایه قوام و دوام چیزهاست، جمع اسطقسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسطاس
تصویر قسطاس
((قُ یا قِ))
ترازو، ترازوی بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسداس
تصویر اسداس
جمع سدس
اسداس در اخماس زدن: شش در پنج زدن، قمار کردن، حیله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسطقس
تصویر اسطقس
((اُ طُ قُ))
این کلمه در اصل یونانی است به معنی ماده و اصل هر چیزی، عناصر چهارگانه، آب، خاک، باد و آتش، استخوان بندی هر چیز، مفرد اسطقسات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اس اس
تصویر اس اس
((اِ. اِ))
مخفف شوتز اشتانل، عنوان سازمان مخوف هیتلری. پس از پایان جنگ جهانی دوم دادگاه نورنبرگ این سازمان را سازمانی جنایت کار خواند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
((اِ))
ستایش، شکر، سپاس
فرهنگ فارسی معین