فعل سوم شخص مفرد معین که ماضی نقلی به کمک آن صرف می شود مثلاً گفته است، مقابل نیست، فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر «بودن»، هست مثلاً هوا سرد است اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، ابستا، استا، وستا، ستا، برای مثال شهنشاه ایران سر و تن بشست / به جایی خرامید با زند و است (فردوسی - ۴/۲۷۷)
فعل سوم شخص مفرد معین که ماضی نقلی به کمک آن صرف می شود مثلاً گفته است، مقابلِ نیست، فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر «بودن»، هست مثلاً هوا سرد است اَوِستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، اَبِستا، اَستا، وَستا، سَتا، برای مِثال شهنشاه ایران سر و تن بشست / به جایی خرامید با زند و اُست (فردوسی - ۴/۲۷۷)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
گشادگی و فراخی مکان. (فرهنگ فارسی معین) (از غیاث) : عرصۀ عزیمت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی). ما را اگر فسحت ولایتی هست، اضعاف آن مؤون سپاه و وجوه اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی). گرمیش را ضجرتی و حالتی زآن تبش دل را گشادی فسحتی. مولوی. فسحت میدان ارادت بیار تا بزند مرد سخن گوی گوی. سعدی. ، گنجایش. وسعت. (فرهنگ فارسی معین) ، گشادگی خاطر. شادمانی: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کرد که... (گلستان سعدی). رجوع به فسحه شود
گشادگی و فراخی مکان. (فرهنگ فارسی معین) (از غیاث) : عرصۀ عزیمت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی). ما را اگر فسحت ولایتی هست، اضعاف آن مؤون سپاه و وجوه اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی). گرمیش را ضجرتی و حالتی زآن تبش دل را گشادی فسحتی. مولوی. فسحت میدان ارادت بیار تا بزند مرد سخن گوی گوی. سعدی. ، گنجایش. وسعت. (فرهنگ فارسی معین) ، گشادگی خاطر. شادمانی: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کرد که... (گلستان سعدی). رجوع به فسحه شود
ساحه. میان سرای. گشادگی میان سرایها. فراخنای سرای. فراخای خانه. صحن خانه. حیاط. ج، ساح. سوح. ساحات: و چون (در مسجد الاقصی) بدیوار جنوبی باز گردی از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست وپوشش مسجد که مقصوره در اوست بر دیوار جنوبی است و غربی. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 31). بر در ودیوار مقصوره که با جانب ساحت پانزده درگاه است و درهای بتکلف بر آنجای نهاده. (سفرنامه ص 32). بر ساحت مسجد، نه بردکان جائی است چندانکه مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساخته اند. (سفرنامه ص 40)، فضای مکان و ناحیه. (غیاث اللغات). ساحت هر چیز. عرصه. میدان. ناحیه. محوطه: وان پول سدیور ز همه باز عجب تر کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا. عنصری. تا قلۀ مازل نشود ساحت کشمیر تا ساحت کشمر نشود قلۀ مازل. رافعی. شد پر نگارساحت باغ، ای نگار من در نوبهار می بده ای نوبهار من. مسعودسعد. در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا. خاقانی. ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش شاید از خضرای نه چرخش معسکر ساختند. خاقانی. چون فرودید چار گوشۀ کاخ ساحتی دید چون بهشت فراخ. نظامی. در مقر عز و ساحت و دولت خویش قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 275). رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کاین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدی (بدایع). خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد. حافظ. ، درگاه. (ترجمان القرآن). پیش در. آستانه: و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه). خورشید روم پرور و ماه حبش نگار سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست. خاقانی (دیوان ص 78). ساحت شرف او قبلۀ آمال و کعبۀ سؤال شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 363). ما را که ره دهد به سراپردۀ وصال ای باد صبحدم خبری بر به ساحتش. سعدی (طیبات). - برائت ساحت، بیگناهی. برائت از گناهی که بکسی نسبت میدهند: دمنه دانست که اگر این سخن بر شتربه ظاهر کند در حال برائت ساحت... خویش معلوم گرداند. (کلیله و دمنه). دعوی برائت ساحت خویش میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 359). ساحت او از این تهمت بری است. - بری ساحت، بری الساحه. بر کنار. برائت ساحت داشتن: رنج ز فریاد بری ساحت است درعقب رنج بسی راحت است. نظامی (مخزن الاسرار)
ساحه. میان سرای. گشادگی میان سرایها. فراخنای سرای. فراخای خانه. صحن خانه. حیاط. ج، ساح. سوح. ساحات: و چون (در مسجد الاقصی) بدیوار جنوبی باز گردی از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست وپوشش مسجد که مقصوره در اوست بر دیوار جنوبی است و غربی. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 31). بر در ودیوار مقصوره که با جانب ساحت پانزده درگاه است و درهای بتکلف بر آنجای نهاده. (سفرنامه ص 32). بر ساحت مسجد، نه بردکان جائی است چندانکه مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساخته اند. (سفرنامه ص 40)، فضای مکان و ناحیه. (غیاث اللغات). ساحت هر چیز. عرصه. میدان. ناحیه. محوطه: وان پول سدیور ز همه باز عجب تر کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا. عنصری. تا قلۀ مازل نشود ساحت کشمیر تا ساحت کشمر نشود قلۀ مازل. رافعی. شد پر نگارساحت باغ، ای نگار من در نوبهار می بده ای نوبهار من. مسعودسعد. در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا. خاقانی. ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش شاید از خضرای نه چرخش معسکر ساختند. خاقانی. چون فرودید چار گوشۀ کاخ ساحتی دید چون بهشت فراخ. نظامی. در مقر عز و ساحت و دولت خویش قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 275). رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کاین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدی (بدایع). خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد. حافظ. ، درگاه. (ترجمان القرآن). پیش در. آستانه: و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه). خورشید روم پرور و ماه حبش نگار سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست. خاقانی (دیوان ص 78). ساحت شرف او قبلۀ آمال و کعبۀ سؤال شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 363). ما را که ره دهد به سراپردۀ وصال ای باد صبحدم خبری بر به ساحتش. سعدی (طیبات). - برائت ساحت، بیگناهی. برائت از گناهی که بکسی نسبت میدهند: دمنه دانست که اگر این سخن بر شتربه ظاهر کند در حال برائت ساحت... خویش معلوم گرداند. (کلیله و دمنه). دعوی برائت ساحت خویش میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 359). ساحت او از این تهمت بری است. - بری ساحت، بری الساحه. بر کنار. برائت ساحت داشتن: رنج ز فریاد بری ساحت است درعقب رنج بسی راحت است. نظامی (مخزن الاسرار)
درخت مسواک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). درخت بادیه. (نزهه القلوب). ج، اساحل. (مهذب الاسماء). قال ابوالوجیه: قضبان المساویک، البشام، و الضرو، و العنم، و الاراک، و العرجون، و الجرید، و الاسحل. (البیان والتبیین چ سندوبی ج 3 ص 77) ، بلغت اهل بیت المقدس تودری. قدّومه. مادردخت. قصیصه. اروسمن. اوسیمون. اسحاره. و رجوع به اسحار شود
درخت مسواک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). درخت بادیه. (نزهه القلوب). ج، اساحل. (مهذب الاسماء). قال ابوالوجیه: قضبان المساویک، البشام، و الضرو، و العنم، و الاراک، و العرجون، و الجرید، و الاسحل. (البیان والتبیین چ سندوبی ج 3 ص 77) ، بلغت اهل بیت المقدس تودری. قدّومه. مادردخت. قصیصه. اروسمن. اوسیمون. اسحاره. و رجوع به اسحار شود
نباتی که بیونانی اوسیمون گویند و آن تودری است. (اختیارات بدیعی). بلغت اهل بیت المقدس تودری است. (فهرست مخزن الادویه). اسحاره. اشجاره. اروسم. اروسیمون. شندله. قدومه. قصیصه. مادردخت. و رجوع به تودری شود
نباتی که بیونانی اوسیمون گویند و آن تودری است. (اختیارات بدیعی). بلغت اهل بیت المقدس تودری است. (فهرست مخزن الادویه). اسحاره. اشجاره. اِروسم. اِروسیمون. شُنْدِله. قُدومه. قَصیصه. مادَرْدُخت. و رجوع به تودری شود