استئتاء. کند یافتن کسی را و او را بشتاب خواندن. درنگی شمردن. (تاج المصادر بیهقی) ، مال بستدن بمصادره. (تاج المصادر بیهقی). گرفتن مال از کسی، استودی فلان ٌ بحقی،گروید حق ّ مرا، ای اقرّ به و عرفه. (تاج العروس)
استئتاء. کند یافتن کسی را و او را بشتاب خواندن. درنگی شمردن. (تاج المصادر بیهقی) ، مال بستدن بمصادره. (تاج المصادر بیهقی). گرفتن مال از کسی، استودی فلان ٌ بحقی،گروید حق ّ مرا، ای اقرّ به و عرفه. (تاج العروس)
مسترخی و فروهشته شدن ناقه از بس گشنی. فروهشته گردیدن ناقه از جهت شدت خواهش نر. (منتهی الارب) ، (اصطلاح منطق) در علم منطق قسمی از اقسام قیاس باشد که شرح آن بنحو کامل در ذکر معنی لفظ قیاس گفته آید. (کشاف اصطلاحات الفنون). قیاس استثنائی...آن بود که نتیجه یا نقیض نتیجه در مقدماتش مذکور بود بالفعل. و آن از شرطیات تواند بود که مشتمل باشد بر قضایا تا ممکن بود که قضیه در مقدّمه مذکور باشد بالفعل. و چون هر قیاسی مشتمل بر دو مقدمه است چنانکه بعد ازین بیان کنیم، پس در استثنائی از آن دو مقدّمه یکی شرطی بود و دیگر استثنائی و استثناء در معنی مشتمل بود بر اطلاق وضع حکمی که در شرطی آن حکم مقید بشرط باشد و در لفظ تکرار عین یا نقیض یکی از مقدّم یا تالی باشد مجرد از شرط. پس استثناء همیشه قضیۀ حملی بود، و نتیجه مشتمل بر اطلاق آن حکم باشد که در شرطی موقوف بود بر اطلاق مستثنی. و آنچه در قیاس به استثناء مکرر شود، در نتیجه ساقط شود. پس بجای حدّ اوسطبود و نتیجه هم همیشه قضیۀ حملی باشد. و بعد از تمهید این اصل گوئیم: این قیاس یا از متصلات باشد یا ازمنفصلات. اما در متصلات چون از متصلۀ لزومی کلی قیاس استثنائی نیاید، و لزومی کلی، یا موجبه بود یا سالبه، اگر موجبه بود به استثناء نقیض تالی نقیض مقدّم نتیجه دهد چنانکه گوئیم: اگر زید کاتب است بیدار است، ولیکن کاتب است پس بیدار است. ولیکن بیدار نیست پس کاتب نیست. و به استثناء نقیض مقدّم و عین تالی هیچ نتیجه ندهد، چه اگر گوئیم: کاتب نیست یا بیدار است هیچ لازم نیاید. پس از چهار استثناء که ممکن است دو منتج باشد و دو عقیم، مگر که لزوم از طرفین بود، و آنجا استثنا عین هر دو جزوی نقیض دیگر جزو، و استثناء نقیض هر جزوی عین دیگر جزو نتیجه دهد. اما آنجا به حقیقت دو لزوم بود چنانکه گفته ایم، و این قیاس کامل بود و از بیان مستغنی، و چون متصلۀ لزومی سالبه بود به استثناء عین هر جزوی نقیض دیگر جزو نتیجه دهد. مثالش: چنین نیست که اگر زید کاتب است خفته است ولیکن کاتب است پس خفته نیست ولیکن خفته است پس کاتب نیست. و به استثناء نقیض هیچ نتیجه ندهد، چه اگر گوئیم: کاتب نیست یا خفته نیست، چیزی لازم نیاید. و بیان این انتاج بردّ سالبه است با موجبۀ لزومی که متلازم اوست. و آن این است که: هر گاه زید کاتب باشد خفته نباشد تا به استثناء عین مقدم انتاج عین تالی کند یا به استثناء نقیض تالی عین مقدم، چنانکه گفتیم. و اما آنکه متصلات جزوی، یا اتفاقی کلی منتج نیست ظاهر است. و اما از منفصلات منفصلۀ حقیقی کلی موجبه به استثناء عین هر جزوی نقیض دیگری جزو، و به استثناء نقیض هر جزوی عین دیگر جزو، نتیجه دهد. مثالش: این عدد زوج است یا فرد، لیکن زوج است پس فرد نیست لیکن فرد است پس زوج نیست، لیکن زوج نیست پس فرد است لیکن فرد نیست، پس زوج است. و در این صورت هر چهار استثناء که ممکن است منتج است. و اگر منفصله کثیرالاجزاء باشد به استثناء عین بعضی اجزاء نقیض باقی اجزاء و به استثناء نقیض بعضی اجزاء ثبوت حکم در باقی اجزاء بر سبیل انفصال نتیجه دهد. مثالش: این عدد تام است یا زائد یا ناقص. ولیکن تام است پس نه زائد است و نه ناقص ولیکن تام نیست پس یا زائد است یا ناقص، و اگر اجزاء محصور نبود حکمش حکم مانع جمع بود، و منفصلۀ غیرحقیقی کلی موجبه اگر مانع جمع تنها بود، بعین هر جزوی نقیض باقی نتیجه دهد. مثالش: این شخص حیوان است یا نبات، ولیکن حیوانست پس نبات نیست، ولیکن نباتست پس حیوان نیست، و بنقیض نتیجه ندهد، چه اگر گوئی: ولیکن حیوان نیست یا نبات نیست، هیچ لازم نیاید. و اگر مانع خلو تنهابود، نقیض هر جزوی عین دیگر جزو نتیجه دهد اگر ذوجزوین باشد. و یا ثبوت حکم در باقی اجزاء بر سبیل انفصال نتیجه دهد، اگر کثیرالاجزاء بود. مثالش: این شخص حیوانست یا انسان نیست، لیکن حیوان نیست پس انسان نیست، لیکن انسان است پس حیوان است، و بعین نتیجه ندهد، چه اگر گوئی ولیکن حیوان است یا انسان نیست، هیچ لازم نیاید. و این قیاسات هرچند کامل است، اما بحقیقت عاید است با متصلۀ لزومی، چه انتاج حکمی حکمی دیگر را به سبب استلزام یک حکم باشد دیگر حکم را. و عناد همین بیش نیست که جزوی لازم نقیض دیگر جزو است یا ملزومش. پس انتاج در قضایاء متعانده هم بسبب تلازم است و منفصلات سالبۀ جزوی منتج نباشد. و هرچند از قواعد گذشته این معانی مقرر است، اما چون موضع ایراد این باب این موضع است، اینقدر بر سبیل اختصار گفته آمد. در بیان وجه احتیاج قیاسات اقترانی و استثنائی به یکدیگر: قیاسات استثنائی، لزومی است، یا عنادی. و عنادی هم راجع با لزومی است و در لزومی موضع حکم دو است، یکی موضع لزوم و دیگری موضع استثناء. و چون هر دو بیّن باشند عبارت از قیاس بر ترتیب مذکور مشتمل بر تکرار بود. بل این قدر کافی بود که گویند: چون آفتاب طالع است پس روز موجود است، و اگر بیّن نباشد اثبات وضع مستثنی که حملی باشد هم بقیاسی استثنائی و هم بقیاسی اقترانی ممکن بود، چه استنتاج حملی از هر دو صنف صورت بندد. اما اثبات لزوم جز قیاس بقیاس اقترانی ممکن نباشد، چه استثنائی انتاج شرطی نکند پس به این اعتبار قیاس استثنائی به اقترانی محتاج است، در قیاس اقترانی نیز استلزام وضع مقدمات بضرورت وضع نتیجه را باید که معلوم باشد تا فائدۀ او از قوت بفعل آید و ازین روی محتاج باشد به قیاسی استثنائی، اما میان این دو احتیاج تفاوتست، چه احتیاج استثنایی به اقترانی، احتیاج بمبداء است. اقتضاء تقدّم اقترانی کند بطبع، و احتیاج اقترانی به استثنائی احتیاج به معاون است، و اقتضاء مقارنت استثنائی کند دراتمام فائده، و در این دو قیاس با یکدیگر بتکلف چنانکه عادت بعضی است، اقتضاء تعسفی تمام کند و از فائده خالی باشد. (اساس الاقتباس صص 288- 291)
مسترخی و فروهشته شدن ناقه از بس گشنی. فروهشته گردیدن ناقه از جهت شدت خواهش نر. (منتهی الارب) ، (اصطلاح منطق) در علم منطق قسمی از اقسام قیاس باشد که شرح آن بنحو کامل در ذکر معنی لفظ قیاس گفته آید. (کشاف اصطلاحات الفنون). قیاس استثنائی...آن بود که نتیجه یا نقیض نتیجه در مقدماتش مذکور بود بالفعل. و آن از شرطیات تواند بود که مشتمل باشد بر قضایا تا ممکن بود که قضیه در مقدّمه مذکور باشد بالفعل. و چون هر قیاسی مشتمل بر دو مقدمه است چنانکه بعد ازین بیان کنیم، پس در استثنائی از آن دو مقدّمه یکی شرطی بود و دیگر استثنائی و استثناء در معنی مشتمل بود بر اطلاق وضع حکمی که در شرطی آن حکم مقید بشرط باشد و در لفظ تکرار عین یا نقیض یکی از مقدّم یا تالی باشد مجرد از شرط. پس استثناء همیشه قضیۀ حملی بود، و نتیجه مشتمل بر اطلاق آن حکم باشد که در شرطی موقوف بود بر اطلاق مستثنی. و آنچه در قیاس به استثناء مکرر شود، در نتیجه ساقط شود. پس بجای حدّ اوسطبود و نتیجه هم همیشه قضیۀ حملی باشد. و بعد از تمهید این اصل گوئیم: این قیاس یا از متصلات باشد یا ازمنفصلات. اما در متصلات چون از متصلۀ لزومی کلی قیاس استثنائی نیاید، و لزومی کلی، یا موجبه بود یا سالبه، اگر موجبه بود به استثناء نقیض تالی نقیض مقدّم نتیجه دهد چنانکه گوئیم: اگر زید کاتب است بیدار است، ولیکن کاتب است پس بیدار است. ولیکن بیدار نیست پس کاتب نیست. و به استثناء نقیض مقدّم و عین تالی هیچ نتیجه ندهد، چه اگر گوئیم: کاتب نیست یا بیدار است هیچ لازم نیاید. پس از چهار استثناء که ممکن است دو منتج باشد و دو عقیم، مگر که لزوم از طرفین بود، و آنجا استثنا عین هر دو جزوی نقیض دیگر جزو، و استثناء نقیض هر جزوی عین دیگر جزو نتیجه دهد. اما آنجا به حقیقت دو لزوم بود چنانکه گفته ایم، و این قیاس کامل بود و از بیان مستغنی، و چون متصلۀ لزومی سالبه بود به استثناء عین هر جزوی نقیض دیگر جزو نتیجه دهد. مثالش: چنین نیست که اگر زید کاتب است خفته است ولیکن کاتب است پس خفته نیست ولیکن خفته است پس کاتب نیست. و به استثناء نقیض هیچ نتیجه ندهد، چه اگر گوئیم: کاتب نیست یا خفته نیست، چیزی لازم نیاید. و بیان این انتاج بردّ سالبه است با موجبۀ لزومی که متلازم اوست. و آن این است که: هر گاه زید کاتب باشد خفته نباشد تا به استثناء عین مقدم انتاج عین تالی کند یا به استثناء نقیض تالی عین مقدم، چنانکه گفتیم. و اما آنکه متصلات جزوی، یا اتفاقی کلی منتج نیست ظاهر است. و اما از منفصلات منفصلۀ حقیقی کلی موجبه به استثناء عین هر جزوی نقیض دیگری جزو، و به استثناء نقیض هر جزوی عین دیگر جزو، نتیجه دهد. مثالش: این عدد زوج است یا فرد، لیکن زوج است پس فرد نیست لیکن فرد است پس زوج نیست، لیکن زوج نیست پس فرد است لیکن فرد نیست، پس زوج است. و در این صورت هر چهار استثناء که ممکن است منتج است. و اگر منفصله کثیرالاجزاء باشد به استثناء عین بعضی اجزاء نقیض باقی اجزاء و به استثناء نقیض بعضی اجزاء ثبوت حکم در باقی اجزاء بر سبیل انفصال نتیجه دهد. مثالش: این عدد تام است یا زائد یا ناقص. ولیکن تام است پس نه زائد است و نه ناقص ولیکن تام نیست پس یا زائد است یا ناقص، و اگر اجزاء محصور نبود حکمش حکم مانع جمع بود، و منفصلۀ غیرحقیقی کلی موجبه اگر مانع جمع تنها بود، بعین هر جزوی نقیض باقی نتیجه دهد. مثالش: این شخص حیوان است یا نبات، ولیکن حیوانست پس نبات نیست، ولیکن نباتست پس حیوان نیست، و بنقیض نتیجه ندهد، چه اگر گوئی: ولیکن حیوان نیست یا نبات نیست، هیچ لازم نیاید. و اگر مانع خلو تنهابود، نقیض هر جزوی عین دیگر جزو نتیجه دهد اگر ذوجزوین باشد. و یا ثبوت حکم در باقی اجزاء بر سبیل انفصال نتیجه دهد، اگر کثیرالاجزاء بود. مثالش: این شخص حیوانست یا انسان نیست، لیکن حیوان نیست پس انسان نیست، لیکن انسان است پس حیوان است، و بعین نتیجه ندهد، چه اگر گوئی ولیکن حیوان است یا انسان نیست، هیچ لازم نیاید. و این قیاسات هرچند کامل است، اما بحقیقت عاید است با متصلۀ لزومی، چه اِنتاج حکمی حکمی دیگر را به سبب استلزام یک حکم باشد دیگر حکم را. و عناد همین بیش نیست که جزوی لازم نقیض دیگر جزو است یا ملزومش. پس اِنتاج در قضایاء متعانده هم بسبب تلازم است و منفصلات سالبۀ جزوی منتج نباشد. و هرچند از قواعد گذشته این معانی مقرر است، اما چون موضع ایراد این باب این موضع است، اینقدر بر سبیل اختصار گفته آمد. در بیان وجه احتیاج قیاسات اقترانی و استثنائی به یکدیگر: قیاسات استثنائی، لزومی است، یا عنادی. و عنادی هم راجع با لزومی است و در لزومی موضع حکم دو است، یکی موضع لزوم و دیگری موضع استثناء. و چون هر دو بیّن باشند عبارت از قیاس بر ترتیب مذکور مشتمل بر تکرار بود. بل این قدر کافی بود که گویند: چون آفتاب طالع است پس روز موجود است، و اگر بیّن نباشد اثبات وضع مستثنی که حملی باشد هم بقیاسی استثنائی و هم بقیاسی اقترانی ممکن بود، چه استنتاج حملی از هر دو صنف صورت بندد. اما اثبات لزوم جز قیاس بقیاس اقترانی ممکن نباشد، چه استثنائی انتاج شرطی نکند پس به این اعتبار قیاس استثنائی به اقترانی محتاج است، در قیاس اقترانی نیز استلزام وضع مقدمات بضرورت وضع نتیجه را باید که معلوم باشد تا فائدۀ او از قوت بفعل آید و ازین روی محتاج باشد به قیاسی استثنائی، اما میان این دو احتیاج تفاوتست، چه احتیاج استثنایی به اقترانی، احتیاج بمبداء است. اقتضاء تقدّم اقترانی کند بطبع، و احتیاج اقترانی به استثنائی احتیاج به معاون است، و اقتضاء مقارنت استثنائی کند دراتمام فائده، و در این دو قیاس با یکدیگر بتکلف چنانکه عادت بعضی است، اقتضاء تعسفی تمام کند و از فائده خالی باشد. (اساس الاقتباس صص 288- 291)
آتش برآوردن خواستن از آتش زنه. آتش از آتش زنه بیرون کردن خواستن. آتش از آتش زنه بیرون آوردن خواستن. یقال: فلان استوری زنادالضلاله، ای یطلب الایراء منها. (منتهی الارب) ، بپاشنه زدن اسب را تا تیز رود. بپاشنه اسب را بر رفتن داشتن. ستور را بپاشنه برفتن داشتن. (زوزنی) ، خواندن، جنبانیدن هر چیزی را
آتش برآوردن خواستن از آتش زنه. آتش از آتش زنه بیرون کردن خواستن. آتش از آتش زنه بیرون آوردن خواستن. یقال: فلان استوری زنادالضلاله، ای یطلب الایراء منها. (منتهی الارب) ، بپاشنه زدن اسب را تا تیز رود. بپاشنه اسب را بر رفتن داشتن. ستور را بپاشنه برفتن داشتن. (زوزنی) ، خواندن، جنبانیدن هر چیزی را
برآمدن، چنانکه بر کوه. بلند شدن، سپرده و کوفته یافتن: استوطاء الموضع، کوفته و سپردۀ زیر پا یافت آن موضع را. و یقال:استوطأت المرکب، ای وجدته وطیئاً. (منتهی الارب)
برآمدن، چنانکه بر کوه. بلند شدن، سپرده و کوفته یافتن: استوطاء الموضع، کوفته و سپردۀ زیر پا یافت آن موضع را. و یقال:استوطأت المرکب، ای وجدته وطیئاً. (منتهی الارب)
تمام فراگرفتن. تمام فروگرفتن. (غیاث). تمام گرفتن. (منتهی الارب). تمام فاستدن. (تاج المصادر بیهقی). تمام فارسیدن. (زوزنی) : وقت استیفای جرایات و رسوم بر مئین و الوف فزون باشند. (جهانگشای جوینی). - استیفاء حق یا مال خود از کسی، گرفتن تمام مال یا حق خویش از او. تمام گرفتن حق. (غیاث).
تمام فراگرفتن. تمام فروگرفتن. (غیاث). تمام گرفتن. (منتهی الارب). تمام فاستدن. (تاج المصادر بیهقی). تمام فارسیدن. (زوزنی) : وقت استیفای جرایات و رسوم بر مئین و الوف فزون باشند. (جهانگشای جوینی). - استیفاء حق یا مال خود از کسی، گرفتن تمام مال یا حق خویش از او. تمام گرفتن حق. (غیاث).
استیلا. دست یافتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (تفلیسی). غالب آمدن. غالب شدن. (غیاث). غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی. (منتهی الارب). زبردست شدن بر. زبردستی. چیرگی. چیره شدن بر. برتری. استحواذ: و ما شش تن ماندیم مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سیاه. (تاریخ بیهقی ص 220). بناء کارها بقوت ذات و استیلاء اعوان نیست. (کلیله و دمنه). خردمندان در حال قوت او و استیلا... از جنگ عزلت گرفته اند. (کلیله و دمنه). عاجزتر ملوک آنست که... چون... خصم استیلا یافت نزدیکان خود را متهم گرداند. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک لازم گیرد... وحرص فریبنده را عقل رهنمای استیلا ندهد... هرآینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). تا نمیرم من تو این پیدا مکن دعوی شاهی و استیلا مکن. مولوی. - استیلا پیدا کردن، تسلط یافتن. مالک شدن. تملک حاصل کردن. مستولی شدن. - استیلا یافتن، ظفر یافتن. فایق شدن. چیره شدن.
استیلا. دست یافتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (تفلیسی). غالب آمدن. غالب شدن. (غیاث). غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی. (منتهی الارب). زبردست شدن بر. زبردستی. چیرگی. چیره شدن بر. برتری. استحواذ: و ما شش تن ماندیم مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سیاه. (تاریخ بیهقی ص 220). بناء کارها بقوت ذات و استیلاء اعوان نیست. (کلیله و دمنه). خردمندان در حال قوت او و استیلا... از جنگ عزلت گرفته اند. (کلیله و دمنه). عاجزتر ملوک آنست که... چون... خصم استیلا یافت نزدیکان خود را متهم گرداند. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک لازم گیرد... وحرص فریبنده را عقل رهنمای استیلا ندهد... هرآینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). تا نمیرم من تو این پیدا مکن دعوی شاهی و استیلا مکن. مولوی. - استیلا پیدا کردن، تسلط یافتن. مالک شدن. تملک حاصل کردن. مستولی شدن. - استیلا یافتن، ظفر یافتن. فایق شدن. چیره شدن.
طلب فتوی کردن. فتوی خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فتوی پرسیدن. جواب فتوی خواستن. (منتهی الارب) : در این باب از اعیان علما و مشاهیر حکما استفتاء رفت همه بر آن منکر شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 352). پس پیمبر گفت استفتوا القلوب گرچه مفتیتان برون گوید خطوب. مولوی. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الاستفتاء، هو عند الاصولیین و الفقهاء مقابل الاجتهاد. و المستفتی خلاف المفتی. و المفتی هو الفقیه فان لم نقل بتجزی الاجتهاد و هو کونه مجتهداً فی بعض المسائل دون بعض. فکل من لیس مجتهداً فی الکل فهو مستفت فی الکل. و ان قلنا بتجزی الاجتهاد فالامر واضح ایضاً. فانّه مستفت فیما لیس مجتهداً فیه و مفت فیما هو مجتهد. و بالجمله فالمفتی و المستفتی انّما یکونان متقابلین ممتنعی الاجتماع عند اتحاد متعلقهما. و امّا اذا اعتبر کونه مفتیاً فی حکم مستفتیاً فی حکم آخر فلا. و الاستفتاء فی المسائل العقلیه علی القول الصحیح کوجوب العلم بها بالنظر و الاستدلال. هکذافی العضدی و بعض حواشیه. و المفتی الماجن هو الذی لایبالی ان یحرّم حلالاً او بالعکس فیعلم الناس حیلاً باطله کتعلیم الرجل و المراءه ان یرتد، فیسقط عنه الزکوه او تبین من زوجها. کما فی الذخیره فکل حیله تؤدّی الی الضّرر لم تجز فی الدیانه و ان جاز فی الفتوی. کذا فی جامعالرموز فی کتاب الحجر. - استفتا کردن، فتوی خواستن: ناصرالدین وجوه خواص ّ و دهاه و کفاه حضرت خویش را حاضر آورد و در عیب و هنر و خطا و صواب این واقعه استفتا کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 16) ، شپش جستن در سر خواستن. (منتهی الارب). شپش جستن در سر
طلب فتوی کردن. فتوی خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فتوی پرسیدن. جواب فتوی خواستن. (منتهی الارب) : در این باب از اعیان علما و مشاهیر حکما استفتاء رفت همه بر آن منکر شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 352). پس پیمبر گفت استفتوا القلوب گرچه مفتیتان برون گوید خطوب. مولوی. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الاستفتاء، هو عند الاصولیین و الفقهاء مقابل الاجتهاد. و المستفتی خلاف المفتی. و المفتی هو الفقیه فان لم نقل بتجزی الاجتهاد و هو کونه مجتهداً فی بعض المسائل دون بعض. فکل من لیس مجتهداً فی الکل فهو مستفت فی الکل. و ان قلنا بتجزی الاجتهاد فالامر واضح ایضاً. فانّه مُستفت فیما لیس مجتهداً فیه و مُفت فیما هو مجتهد. و بالجمله فالمفتی و المستفتی انّما یکونان متقابلین ممتنعی الاجتماع عند اتحاد متعلقهما. و امّا اذا اعتبر کونه مُفتیاً فی حکم مُستفتیاً فی حکم آخر فلا. و الاستفتاء فی المسائل العقلیه علی القول الصحیح کوجوب العلم بها بالنظر و الاستدلال. هکذافی العضدی و بعض حواشیه. و المفتی الماجن هو الذی لایبالی ان یحرّم حلالاً او بالعکس فیعلم الناس حیلاً باطله کتعلیم الرجل و المراءه ان یرتد، فیسقط عنه الزکوه او تبین من زوجها. کما فی الذخیره فکل حیله تؤدّی الی الضّرر لم تُجز فی الدیانه و ان جاز فی الفتوی. کذا فی جامعالرموز فی کتاب الحجر. - استفتا کردن، فتوی خواستن: ناصرالدین وجوه خواص ّ و دهاه و کفاه حضرت خویش را حاضر آورد و در عیب و هنر و خطا و صواب این واقعه استفتا کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 16) ، شپش جستن در سر خواستن. (منتهی الارب). شپش جستن در سر