جدول جو
جدول جو

معنی استکان - جستجوی لغت در جدول جو

استکان
ظرف کوچک استوانه ای و شیشه ای یا بلوری برای خوردن چای و مایعات دیگر
فرهنگ فارسی عمید
استکان
(اِ تِ)
از روسی استاکان، ظرفی که در آن چای و قهوه و غیره آشامند. پیاله
لغت نامه دهخدا
استکان
(مُ پَ)
فروتنی نمودن. خوار گردیدن. (منتهی الارب) ، نهفته کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
استکان
ظرفی که در آن چای میاشامند، پیاله
تصویری از استکان
تصویر استکان
فرهنگ لغت هوشیار
استکان
((اِ تِ))
ظرف کوچک استوانه ای شکل از جنس شیشه یا بلور که معمولاً جهت نوشیدن چای به کار می رود
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استنان
تصویر استنان
راه خواهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استوان
تصویر استوان
استوار، برای مثال پذیرفتیم و در دین استوانیم / به جز پیغمبر پا کش ندانیم (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - استوان)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استکانت
تصویر استکانت
خواری، فروتنی
فرهنگ فارسی عمید
(دَتَ)
از دستی به دستی دادن. اداره. دست بدست کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
و هجرنا الحبیب خیفه أن یه
جر بداءً فیستمر عنانا
و ترکناه للوری فکأنا
قد أدرناه بیننا دستکانا.
اسعد بن المهذب المماتی (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 255)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ رَ / رِ)
پوشیده و در پرده گردیدن. (منتهی الارب). در پرده شدن. استتار. (زوزنی). نهفت گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). اکتنان. پوشیده شدن، در پی راه فراخ تر رفتن، فراخ شدن راه، کشته شدن. یقال: استلحم الرجل، یعنی کشته شد. (منتهی الارب) ، فراگرفتن دشمن کسی را در جنگ، گوشت خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(کامْ)
آرمیدن، جنبیدن قوم در مجلس برای برخاستن یا برای خصومت، اضطراب کردن. مضطرب بودن از زخم. (تاج المصادر بیهقی). پریشان حال شدن از زخم. طپیدن از زخم یعنی ضرب
لغت نامه دهخدا
شهرکیست آبادان بناحیت پارس از میان پسا و داراگرد. (حدود العالم). و در آنندراج و فرهنگ نظام بستک، آمده است. رجوع به بستک شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به این اسم چهار پادشاه در مجارستان فرمانفرمائی کرده اند:
1- دوک چهارم، در سال 997 م. جانشین پدر خود ژیزا گردیده و مجارها را بگرویدن به دین نصرانیت وادار کرد و بوضع قانون و ایجاد نظام کوشید و در اثر این خدمت در سال 1000 میلادی سیلوستر پاپ دوم ویرا بعنوان پادشاه مجارستان و رئیس روحانی مجارها شناخت و او تا سنۀ 1038 میلادی حکمرانی کرد و در زمرۀ اولیاء و مقدّسین نصارا درآمد. ذکران وی روز 2 ایلول است. تاجی که از جانب پاپ برای استفان فرستاده شده بود تا این اواخر هم در تاجگذاری پادشاهان مجارستان بکار میرفت و یکی از اشیاء متبرکه محسوب میشد و امپراطریس ماریاترز در سنۀ 1764 میلادی نشانی بدین نام احداث کرد.
2- ملقب به استفان کتابدوست. وی در سال 1114 میلادی جانشین پدر خودکلمان دوّم شد و مدت مدیدی دچار جنگ واندیک ها، لهستانیان، روسها و چک ها بود. و در آخر مغلوب ژان کمنن قیصر قسطنطنیه شد و رعایا بسبب مظالم او از وی متأذی و متنفّر بودند و چون بلاعقب بود تخت و تاج خود رابه پسر عم ّ خود ’بلا’ی دوم تسلیم کرده رهبانیت گزید و در 1131 میلادی درگذشت.
3- پسر ’ژیزا’ی دوّم، یکی از سلاطین مجارستان. وی در سنۀ 1161 میلادی جانشین پدر شد. در جنگ مانوئل کمنن با قیصر قسطنطنیه به واندیکها به هواخواهی قیصرشتافت. در این بین لادیسلاس و استفان دو عم وی غیبت او را مغتنم شمرده و تخت و تاج او را متصرف شدند ولی او بار دیگر در سال 1163 ملک موروث را استرداد کرد وتا سنۀ 1173 میلادی بفرمانفرمائی پرداخت.
4 -ملقب به استفان کومان. وی در سال 1270 میلادی جانشین پدر خود بلای چهارم شد و اوتوفار پادشاه چک ها را مغلوب کرده و از بلغارستان خراج میگرفت و در سنۀ 1272 درگذشت، پرسیدن. (غیاث). پژوهش، پرسش. سؤال. اقتراح. الاستفسار لغهً طلب الفسر. و عند اهل المناظره طلب بیان معنی اللفظ. و انما یسمع اذا کان فی اللفظ اجمال او غرابه. و الا فهو تعنت مفوت لفائدهالمناظره اذ یأتی فی کلما یفسر به لفظ و یتسلسل. هکذا فی العضدی فی بیان الاعتراضات. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- استفسار کردن، پرسیدن. مسئلت کردن. استخبار
استفانس. اتین. نام 9 تن از پاپهاست:
1- رومیست واز تاریخ 253 میلادی تا 257 میلادی مسند پاپی داشت. وی با بعض دانشمندان ملل و نحل مشاجرات دارد و در سنۀ 257 کشته شد و در جرگۀ معصومین نصارا درآمد. و ذکران وی دوم اوت (اگوست) است. 2- وی اصلاً رومی است و از سنۀ 752 تا 757 میلادی مسند پاپی را اشغال کرد و از طرف آستولف پادشاه لومباردها تهدید و تعقیب شد و در نتیجه به پپن برف سلطان فرانسه التجا جست. این پادشاه راونه و پنداپول را که از امپراطوری مشرق ضبط کرده بود بدو بخشید و از این تاریخ حکومت مادی و جسمانی پاپهاآغاز شده است. 3- از مردم صقلیه. وی از 768 تا 772م. مسند پاپی داشت. و بعد از یک دورۀ فترت 13 ماهه مجدداً بمقام پاپی نایل شده و مخالفین خود را بوسیلۀ یک مجلس (سنوذس) محکوم به اعدام کرد. 4- اصلاً رومی است و از 816 تا 817 میلادی مقام پاپی داشت. 5- وی اصلاً رومی است و از 885 تا891 میلادی مسند پاپی داشت. او در اثنای قحط و غلای عظیمی بینوایان را دستگیری کرد. 6- وی اصلاً رومی است و از سنۀ 896 تا 897 میلادی مسند پاپی را اشغال کرد و نعش سلف خود را از قبر برآورده بدست جلاد سپرد تا بعد ازبریدن سر میت جسد او را به حکم وی به رود خانه تیبرانداختند و در نتیجه مردم از حرکات زشت وی بستوه آمده او را محبوس ساخته و در همانجا او را بخبه بکشتند. 7- وی اصلاً رومی است و از سنۀ 929 تا سال 931 م. مسند پاپی داشت. 8- اصلاً آلمانی و از خویشاوندان امپراطور اوتن بود. سلطان ایتالیا هوگ ویرا بمسند پاپی نشانده و از 939 تا 943 میلادی این مقام داشت ولی چون بیگانه بود نتوانست محبت عامه را جلب کند. 9- برادر گودفروا دوک لورن. وی از سنۀ 1057 تا 1058 میلادی در مسند پاپی تمکن داشت. بعض اعمال ممدوحه و ملکات فاضلۀ او در تهذیب اخلاق مؤثر بود و پس از چندی بفلورانس منتقل شد و بدانجا درگذشت
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
یکی از پادشاهان انگلستان. اصلاً از خاندان بلوآ مادر او دختر گیم فاتح بود... و با یکی از کنتهای بلوآ ازدواج کرده بود. مولد وی 1105 میلادی است و بهنگام وفات هانری اوّل پادشاه انگلستان بسال 1135 میلادی تخت و تاج آن مملکت را تصاحب کرد. ماتیلده دختر و وارث قانونی پادشاه متوفی و پسرش هانری به یاری عم ّ خود داوید مدت مدیدی با او به مجادله و نزاع پرداختند. عاقبت استفان هانری را بسمت ولایت عهد شناخته در حکومت پابرجا ماند و در سنۀ 1154 میلادی درگذشت
او راست: ترجمه کتاب مفردات دیسقوریدوس در اواسط قرن نهم مسیحی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جوی، کشتن بچۀ نخستین شتر و گوسپند را، توانائی خود در کاری بذل کردن. (منتهی الارب). همه توانائی خویشتن کار بستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، فراغت خواستن. (غیاث)، (اصطلاح طب) خروج فضول از بول و عرق و قی و خروج بلغم. پالایش. مقابل احتباس. تهی شدن تن خواستن از افزونیها که در طبیعت باشد. (تاج المصادر بیهقی). تهی شدن بدن از فضلات. (غیاث). تهی شدن از افزونیها که در طبیعت باشد خواستن. (زوزنی). پالایش طبع. گشاد. مقابل احتقان، بست. استفراغ، تدبیر پرداختن تن باشد از فضلۀ طعام و از خلطهای فزونی. بیرون کردن طبیعت فضول را از بدن یا برعاف یا بریستن یا به قی ٔ و یا بعرق و مانند آن. بیرون کردن رطوبتهااز تن باشد بوسائل طبیعی و غیرطبیعی چون خوی بوسیلۀ مسامات و بلغم بوسیلۀ ریه و بینی و خون بفصد و حجامت و نزف و نفث و بول بوسیلۀ مثانه و فضول معده به قی یا اسهال و منی به انزال و مباشرت و چرک گوش و چرک بن ناخن. بیرون کردن فضول از تن بوسیلۀ مسهل یا حقنه یا قی یا معرق یا بوسیلۀ مدرّ یا مواقعه و غیره: بباید دانست که جماع استفراغی طبیعی است که...فضله ها از تن بدان دفع شود و تن سبکی یابد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و از همه استفراغها پرهیز کند خاصه از جماع. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر گاه که مادّه به رگها میل کند استفراغ یا بعرق باشد و یا به ادرار بول. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر استفراغ بحقنه کنند که از شحم حنظل و قنطوریون و... سازند روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر به استفراغی حاجت افتد داروی مسهل خوردن صوابتر از قی کردن و رگ زدن باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). خارش قضیب و خایه را استفراغ به فصد وبه اسهال... باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نشان های بحران انتقال هفت است: یکی قوت تب، دوم نابودن هیچ نوع از انواعهای استفراغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر امتلاء سخت به افراط باشد، از پس استفراغی کنند به مسهلی که درخورد امتلاء باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر بیماری را به استفراغ حاجت باشد، بمسهل یا بحقنه یا بشیاف یا بفصد تا آن استفراغ کرده نشود غذا نشاید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون چهار روز بگذرد [از بیماری لقوه] یک مثقال ایارج بر سبیل شب یار بخورد و از پس یک هفته بحقنۀ تیز استفراغی کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). با مسهل با فصد و حجامت با معرقها و مقیی ٔها و مدرهای بول و طمث و داروها که بلغم از شش براندازد کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر با لقوه علامتها که مقدمۀ فلج باشد یا مقدمۀ سکته باشد همی بیند بباید شتافت و استفراغی قوی کرد بحقنۀ تیز یا مسهلی قوی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نهم از سببها که تن را سرد کند، استفراغ به افراط و بسیاری جماع از این جمله بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چهارم [از اسباب گرم کننده تن] ضمادها و داروها و روغنها مالیدنی و محجمه برنهادن باشد بی آزدن از بهر آنکه آزدن استفراغ باشد و استفراغ سردی فزاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست استفراغی کند بحقنۀ تیز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرچند گاهی استفراغی کردن به قی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر استفراغ کنند و آن شهوت را ساکن گردانند روا باشد و استفراغ بفصد اولی تر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .رگ باسلیق زدن و حجامت کمرگاه و استفراغ بحقنۀ خسک و بابونه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خوردن [جو] خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه)، قی کردن. (غیاث) (منتهی الارب) .برگردانیدن فضول از راه گلو. تکلف قی. شکوفه. قی. اسهال. (تفلیسی). تهوّع، تهی کردن معده را از فزونیها. (منتهی الارب). انتقاص مواد از بدن.
- استفراغ بولی، خروج بول.
- استفراغ ثفلی، خروج غایط. تغوّط.
- استفراغ جزئی، انتقاص از عضوی مخصوص، مانند استفراغی که از سعوطات و عطوسات کنند.
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون گوید: استفراغ با راء مهمله عبارتست از کم شدن مواد از بدن و استفراغ کلی آن چیز را گویند که از تمامی بدن کم شود. بنابراین استفراغ جزئی آن چیزی را گویند که از عضو مخصوصی کم شود مانند سعوطات و عطوسات استفراغ شده از سر به تنهائی و گاه استفراغ کلی گویند و از آن استفراغ تمامی اخلاط خواهند و درین صورت استفراغ جزئی آن باشد که از بدن خلط مخصوصی استفراغ شود، مانند اسهال و قی. کذا فی بحرالجواهر: بحکم آنکه جماع نوعی است از استفراغ جزئی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- استفراغ کردن، برگرداندن. برگردانیدن. قی کردن. هراشیدن. شکوفه افتادن بر کسی.
- ، روان کردن شکم: و خداوند آماس صفرائی را استفراغ صفرا باید کردن به آب میوه ها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند آماس بلغم را استفراغ بلغم باید کرد به ایارج فیقرا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس تدبیر استفراغ کردن به اقراص بنفشه و حب صنوبر و مطبوخ هلیله و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنرا که زکام و نزله بسیار باشد بحب قوقایا استفراغ کردن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- استفراغ کلی، انتقاص مواد از همه بدن.
- استفراغ منوی، خروج منی. بیرون کردن منی
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
استوار. (جهانگیری). محکم. (برهان) (مؤید الفضلاء). متین:
پذیرفتیم و بر دین استوانیم
بجزپیغامبر با کس نخوانیم.
زراتشت بهرام.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
استکانت. زاری. زاری کردن. تضرع. زاریدن.
لغت نامه دهخدا
(اِ تُتُ)
شهری به انگلستان (دورهام) ، در کنار تیس، دارای 67000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
قصبۀ مرکز قضائی است بسنجاق سینوپ از ولایت کاستمونی در ساحل بحر اسود، در میان خلیج کوچکی که جهت غربی آن با دماغه ای مسدود است و در 50 هزارگزی شمال شرقی کاستمونی واقع است و رودی در میان این قصبه جاری است و بدریا میریزد و تجارتی برونق دارد، افزونی خواستن. فزونی خواستن. (منتهی الارب) ، افزون آوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، بقیتی بر جای گذاشتن. باقی گذاشتن از چیزی چیزی را. (منتهی الارب)
یکی از قیاصرۀ قسطنطنیه. وی در سال 919 میلادی از طرف پدر خود رمان اول با دو برادر خویش کریستف و قسطنطین به حکمرانی مشترک منصوب شده و سلطنت اوتا 945 میلادی ادامه داشت و در این تاریخ نفی بلد شد، تباه شدن. (زوزنی). تبه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گل استکانی، قسمی گل زینتی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ لَ / لِ پَیْ / پِیْ وَ)
انبوه شدن گیاه و پیچیدن و بهم درشدن آن. (منتهی الارب). بهم درپیچیده شدن گیاه. بهم درشدن مرغزار: استک النبت. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ سَ)
دندان مالیدن. مسواک کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(مَ کُ نَنْ دَ / دِ)
برپای بودن.
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ / اَ کَ)
به صیغۀ تثنیه، دو کرانه، یقال: بلغ فی العلم اطوریه، ای اوله و آخره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اطورین بصورت جمع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
بلغت فارسی سنگ ریزه های سبکی است زردرنگ و کوچک. محرق او لطیف و طلاء او باآب گشنیز و مانند او جهت اورام حاره و با محللات جهت بردن گوشت زیاده و با قیروطی جهت رویانیدن گوشت و با مدرّات جهت ریزانیدن حصاه نافع است و اجتناب از خوردن او اولی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اخرا. ارتکین. و رجوع بترجمه ابن بیطار (لکلرک) ج 1 ص 49 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از استنکان
تصویر استنکان
در پرده شدن پردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوان
تصویر استوان
استوار محکم متین، معتمد امین، مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمان
تصویر استمان
زنهار خواهی، پناه خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنان
تصویر استنان
برجستن اسپ توسنی کردن، نمایانی و ناپدیدی کتیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکاک
تصویر استکاک
کرشدن گوش سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکانه
تصویر استکانه
خاکی شدن خاکی بودن فروتنی بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکانی
تصویر استکانی
پنگانی منسوب به استکان
فرهنگ لغت هوشیار
زاری کردن زاریدن، فروتنی کردن عجز آوردن، تن در دادن گردن نهادن، زاری تضرع، فروتنی تواضع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکانت
تصویر استکانت
((اِ تِ نَ))
زاری کردن، خضوع نمودن، فروتنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوان
تصویر استوان
((اُ تُ))
استوار، پایدار، قابل اعتماد، امین، مضبوط
فرهنگ فارسی معین