جدول جو
جدول جو

معنی استوار - جستجوی لغت در جدول جو

استوار
محکم، پایدار، پابرجا، سخت، برای مثال تا نکنی جای قدم استوار / پای منه در طلب هیچ کار (نظامی۱ - ۷۰)
راست و درست، امین، مورد اعتماد،
در امور نظامی درجه داری که دارای درجه ای بالاتر از گروهبان یکم و پایین تر از ستوان سوم است
استوار داشتن: برقرار داشتن، اطمینان داشتن، باور داشتن، امین شمردن
استوار ساختن (کردن): محکم کردن، تایید کردن
تصویری از استوار
تصویر استوار
فرهنگ فارسی عمید
استوار(اُ تُ)
از پهلوی استوبار یا هستوبار، به معنی معتقد و ثابت قدم، پایدار. ثابت. پابرجا. پای برجا. استوان. (رشیدی). ثبت. ثابت. (دهار). راسخ. (دهار) (منتهی الارب). رابطالجاش. متین. (السامی) (دهار) (زمخشری) (مهذب الاسماء). مبرم. متقن. رصیف. رصین. اثین. محکم. (غیاث) (برهان) (سروری). مستحکم. اکید. مؤکّد. (تفلیسی). مشدد. صمکمک. سدید. رزین. مکین. (مهذب الاسماء). صماصم. صماصمه. صمصم. صمصام. صمصامه. صلب. عرابض. تریص. (منتهی الارب). مقابل نااستوار. مخفف آن ستوار: صلحی استوار. عهدی استوار. پیمانی استوار. الرّص، استوار برآوردن بنا. (تاج المصادر بیهقی). جلفزو جلافز، سخت و استوار. صیم، سخت و استوار و توانا گردیدن. اندماج، درآمدن در چیزی و استوار شدن. اساطین مسطنه، ستونهای استوار. جمعلیله، ناقۀ سخت و استوار. جزل، لفظ درست و استوار. دموج، درآمدن در چیزی و استوار شدن. خرز، استوار کردن کار خود را. مدمش، محکم و استوار برآمده در چیزی. صلح دماج، صلح پنهان یاصلح کامل و استوار. اصنات، استوار و محکم کردن. جلاعد، شتر نر استوار. صنق، سخت و استوار از هر چیزی. صانق، سخت قوی و استوار. جلعباه، ناقۀ استوار. ذابر،استوار در علم. دناح، استوار کردن کار. دمک، استوارکردن چیزی را. مسموک، رسن استوار. ذکر، سخن بلند و استوار. صلخم، استوار سخت رسا. مصلخم، استوار سخت. صلدام، اسب استوار درشت سم. صلادم، اسپ استوار سخت سم. قردسه، استوار گردانیدن. ناقه ذات قتال، شتر استوار وتناور. عسوّر، درشت و توانا و استوار از مردم و جز آن. هربجه، زشت گردانیدن کار را و استوار ناکردن. اتقان، استوار کردن کار را. تیاز، مرد کوتاه و استواراندام. عجارم، مرد استواراندام. عجرم، مرد سخت استواراندام. علکوم، علاکم، استوار از شتر و جز آن. عکباء، زن استواراندام درشت خلقت. (منتهی الارب) :
کرانه گرفتم ز یاران بد
که بنیاد من استوار است خود.
ابوشکور.
ز تیزیش خندان شد اسفندیار
بیازید و دستش گرفت استوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1675).
بدو گفت ازینها کدامست شاه
سوی نیکویی ها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد
زهر دانشی بی گمان بگذرد
همان خوی نیکو که مردم بدوی
بماند همه ساله با آب روی
وزین گوهران گوهری استوار
تن خشندی دیدم از روزگار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 41).
یکی عهد خواهم کنون استوار
سزاوار مهری برو یادگار
که ما زین پس از کین ایرج سخن
نرانیم و زآن روزگار کهن.
فردوسی.
ابا هدیه و نامه و با نثار
یکی درج و قفلی بدو استوار.
فردوسی.
بپرسید دیگر که در کوهسار
یکی شارسان یافتم استوار.
فردوسی.
شهنشاه را سربسر دوستدار
بفرمان ببسته کمر استوار.
فردوسی.
چو بر تخت شاهی نشست استوار
ندانست جز خویشتن شهریار.
فردوسی.
همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار.
فرخی.
مرد سر خمش استوار بپوشد
تا بچگان از میان خم بنجوشد.
منوچهری.
بود گرزهاشان سر گوسپند
زده در سر دستواری بلند
بسنگ فلاخن ز صد گام خوار
بدوزند در خاره میخ استوار.
اسدی (گرشاسب نامه).
پلی بود قوی پشتوانه های قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دوردست تر افتد توان کرد. (تاریخ بیهقی ص 285). آن زمین را که در اوست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی ص 92). بنده را صوابتر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار. (تاریخ بیهقی ص 285). آن زمین که در اوست (پادشاه عادل) ... قاعده های استوار مینهد. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی... قاعده ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت. (تاریخ بیهقی). مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را (خدا) راحت خواهد بود و آبادانی و قاعده های استوار مینهد. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی مدت یافت و دولت و قاعده ملک سخت قوی و استوار نهاد. (تاریخ بیهقی).
خسرو بتو کامکاردولت
دولت بتو استواربنیاد.
مسعودسعد.
پایدار و استوار است از تو دین و مملکت
پایدار و پایدار و استوار و استوار.
مسعودسعد.
بکش بگرد معادی دین سکندروار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب.
مسعودسعد.
از رای استوار تو اندر جهان عدل
تا حشر ماند قاعده استوار ملک.
مسعودسعد.
در جهان ملک استوار ترا
قوت از دین استوار تو باد.
مسعودسعد.
چه خوش عیش و چه خرم روزگار است
که دولت عالی و دین استواراست.
مسعودسعد.
فرع باشد بی خلل چون اصل باشد استوار.
معزی.
زن گرنه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد.
نظامی.
عهد مرد استوار میباشد.
کاتبی.
لغت نامه دهخدا
استوار(اِ)
رجوع به استوارت شود، وثاقت. امانت:
هر آنجا که پاره شود در درون
شود استواری ز روزن برون.
عنصری
(از لغت نامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار) (از حافظ اوبهی).
چو مال خویش با دزدان سپاری
از آنان بیش یابی استواری.
(ویس و رامین).
چه سود آن بند سخت و استواری
چو تو با آن نکردی هوشیاری.
(ویس و رامین)
، محکمی. پیوستگی:
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ به پر
مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی
زاستواری که همی پره زدند آن لشکر.
فرخی.
، ثبات. (دهار). پابرجائی. پایداری. برقرار بودن:
بدین بیقراری حصاری ندیدم
نه بندی شنیدم بدین استواری.
ناصرخسرو.
، ایمنی. اطمینان:
به دشمن برت استواری مباد
که دشمن درختی است تلخ از نهاد.
ابوشکور.
دل من بر تو دارد استواری
که تو در هر صناعت دست داری.
نظامی.
، وثوق، حزم. احتیاط، عهد و پیمان. میثاق. (منتهی الارب). وثیقه. (محمود بن عمر) (دهار) : وثیقه که استواری بود از اینجاست واثق استوار بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی). وثیقه کسفینه، عهدنامه و آنچه بدان استواری نماید در کاری. (منتهی الارب) ، اعتبار، ثقه. (دهار). اعتماد. اتکاء: از این نیکوتر تکبر درویشان بود بر توانگران استواری بخدای. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، اطمینان. اتقان. آرامش:
چو بانو دید آن سوگندخواری
پدید آمد دلش را استواری.
نظامی.
- استواری آمدن،باور آمدن:
گوئی بضرورت همی چنین است
لکنت همی ناید استواری.
ناصرخسرو.
- استواری اندام، مرّه. (منتهی الارب).
- استواری بودن به، اطمینان داشتن به. اعتماد داشتن به:
که داند که مادرش چون داشتی
ز جان و روانش فزون داشتی
ز بیم استواری نبودش بکس
خود او را نگهدار بودی و بس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- استواری جستن:
به آب خرد چشم دل را بشست
ز دانندگان استواری بجست.
فردوسی.
- ، امان خواستن:
چرا از ویس جستم مهرکاری
چرا از دایه جستم استواری.
(ویس و رامین).
- استواری کردن، اطمینان کردن. اعتماد کردن. وثوق داشتن. اتقان:
نشاید بر کسی کرد استواری
که ننموده ست با کس سازگاری.
نظامی.
- ، تحقیق و تفحص کردن:
عجوزان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 285).
- ، تأکید. توکید.
- استواری کردن خواستن از کسی، استیثاق.
، استواری جامه، اکل. اکل. سخت بافتگی جامه. (منتهی الارب) ، استواری رای یا عقل، حصافت آن. زماع. (منتهی الارب) ، استواری کار، جزاله. (منتهی الارب) :
بچابک دستی و استادکاری
کنی در کار این قصر استواری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
استوار
پایدار، ثابت، متقن، پا برجا، راسخ، متین، محکم، امین
تصویری از استوار
تصویر استوار
فرهنگ لغت هوشیار
استوار((اُ تُ))
محکم، پایدار، سخت، مورد اعتماد، امین، درجه ای در ارتش، میان گروهبان و افسریار
تصویری از استوار
تصویر استوار
فرهنگ فارسی معین
استوار
امین، برقرار، پابرجا، پایدار، ثابت قدم، ثابت، خلل ناپذیر، دایم، درستکار، درست، راسخ، رزین، سخت، سفت، قائم، قایم، قرص، قویم، متقن، متین، محکم، مدام، مستحکم، مستقر، معتمد، مقاوم، منیع، وثیق
متضاد: بی دوام، سست، نااستوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استوار
حازمٌ
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به عربی
استوار
Steadfast
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به انگلیسی
استوار
fidèle
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به فرانسوی
استوار
firme
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
استوار
непоколебимый
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به روسی
استوار
standhaft
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به آلمانی
استوار
непохитний
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به اوکراینی
استوار
niezłomny
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به لهستانی
استوار
忍耐的
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به چینی
استوار
firme
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به پرتغالی
استوار
fermo
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
استوار
standvast
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به هلندی
استوار
มั่นคง
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به تایلندی
استوار
ثابت
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به اردو
استوار
অটল
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به بنگالی
استوار
thabiti
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به سواحیلی
استوار
kararlı
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
استوار
확고한
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به کره ای
استوار
固い
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به ژاپنی
استوار
अडिग
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به هندی
استوار
teguh
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
استوار
יציב
تصویری از استوار
تصویر استوار
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استواری
تصویر استواری
محکمی، استحکام، محکم کاری، در امور نظامی درجۀ استوار داشتن. استوار، استقامت، ثبات، پایداری، اطمینان
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
دوگالد. فیلسوف اسکاتلندی. مولد بسال 1753 میلادی در شهر ادمبورگ و وفات در 1828 میلادی پدر وی در دانشگاه ادمبورگ استاد ریاضی بود. این پسر هم در 19سالگی به دانش یاری پدر منتخب شدو بتدریج جانشین حقیقی او گشت. کتابهای بسیار در فلسفه و مخصوصاً روان شناسی و بیان احساسات انسانی نگاشته و فلسفه را با فنون طبیعی تطبیق کرده است. آثار او مشهور و مقبول است و در 11 مجلّد منتشر شده است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام خاندانی سلطنتی است که ابتدا در اسکاتلند و سپس در تمام جزیره بریتانیای کبیر فرمانروا بوده اند. جدّ اعلای این خاندان والتر نام داشت. این شخص در 1060 میلادی از طرف ملکم سوم سلطان اسکات در رأس حکومت و امارتی کوچک قرار گرفت. این گونه منصب را بزبان اسکاتلندی استوارت مینامند و این کلمه مجازاً برای والتر و اعقاب او لقب و عنوان مخصوص شد. والتر چهارم پادشاه اسکات که یکی از احفاد استوارت مذکور بود با دختر روبرت اول پادشاه اسکات ازدواج کرد. و پسر وی هم بنام روبرت دوم از سال 1370 تا 1390 میلادی حکمران اسکات بود که نخستین پادشاه این خاندان محسوب میشود. پادشاهان اسکات تا سال 1603 میلادی از این نسل بودند و در این تاریخ ژاک ششم از سلاطین همین خانواده بمناسبت انگلیسی بودن مادرش، بجلوس بر تخت موروث انگلستان دعوت شد. به این طریق دو کشور انگلستان و اسکاتلند در تحت سلطنت واحده قرار گرفتند. ژاک ششم عنوان ژاک اول را اتخاذ کرد. در نتیجۀ حوادث و اغتشاشات سال 1688م. ژاک دوم خلع شد و او آخرین حکمران مرد از این خاندان محسوب میشود. اما دختر همین پادشاه مخلوع ماری استوارت زوجه گیوم پادشاه منصوب، منسوب بخانوادۀ ارانژ بود و بعد از این گیوم هم آنه خواهر ماری استوارت از سال 1702 تا 1714 میلادی بر تخت سلطنت جلوس کرد و از این تاریخ ببعد سلطنت انگلستان بخاندان هانوور منتقل گشت و در همین حال ژاک ادوارد پسر ژاک دوم بکشورفرانسه گریخت و برای نیل بمقام ولیعهدی خواهر خود از لوئی چهاردهم استمداد جست ولی کاری از پیش نرفت. پس از او پسرش شارل ادوارد برای مدافعه از حقوق وراثت پدر به اسکات و انگلستان لشکر کشید و او هم سودی ازاین سودا ندیده بعقب نشینی به ایتالیا مجبور شد. ژاک دوم پسر دیگری بنام هانری بنوآ نیز داشت و او هم بطریقت رهبانیت درآمد و رتبۀ کاردینالی یافت و بالاخره در سال 1807 میلادی وفات کرد و به این طریق سلالۀ استوارت منقرض گردید. و رجوع به ژاک و شارل و ماری شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
محکمی. قرصی. حصانت. رزانت. احکام. متانت. (مجمل اللغه) (زمخشری). استحکام. محکم کاری. دناج. رصافه. رصانت. طباخ. (منتهی الارب) : و او را (کابل را) حصاریست محکم و معروف به استواری. (حدود العالم).
به استواری جای و بپایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران.
فرخی.
سالاری دیگر رفت جانب خراسان و ری، و استواری قدم این سالار در آن دیار آن باشد که خداوند در خراسان مقام کند. (تاریخ بیهقی ص 284). و فتح آمد کرد، کی به استواری آن شهری نباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). بعهد فرخان بزرگ با ترکان مصالحه رفت که ضریبه بستانند و بطبرستان تعرض نرسانند چون دو سال برآمد دربندها و مسالک را استواریها کردند و به اداء ضریبه و اتاوه تهاون نمودند. (تاریخ طبرستان).
آنچنان پاس دار جان عزیز
که تو خوش خسبی و ولایت نیز
گرچه صد پاسبان بوند ز پس
پاس تو به ز تو ندارد کس
با چنین مایه کاستواری تست
پاسبان تو هوشیاری تست
پاسبانی که بهر مزد بود
پاسبان نی که سیم دزد بود.
امیرخسرو.
کسی کاستواری نه کارش بود
همه کار نااستوارش بود.
امیرخسرو.
لغت نامه دهخدا
تصویری از استواری
تصویر استواری
محکمی، قرصی، متانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استواری
تصویر استواری
محکمی، سختی، ثبات، پایداری، امن یت، اطمینان
فرهنگ فارسی معین
استحکام، استقامت، استقرار، پایداری، تایید، تثبیت، تحکیم، ثبات، ثبوت، حصانت، محکمی، مقاومت، وثاقت
متضاد: سستی، نااستواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد