جدول جو
جدول جو

معنی استنواء - جستجوی لغت در جدول جو

استنواء
(مُ رَ رَ / رُو)
هستۀ خرما افکندن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ فَ)
فراپیش شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیش رفتن ناقه: استنعت الناقه، براه دیگری رفتن. (منتهی الارب). اقتدا کردن به کسی در رفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ نِ)
آب کشیدن. (تاج المصادر بیهقی). استقاء. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خط استواء، استوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. (دمشقی). معدل النهار. استوای فلکی:
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه.
(منسوب به منوچهری).
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را.
انوری.
مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا بحد استوا.
خاقانی.
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب عدو و ولی دارد استوا.
؟
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ لَ)
برابر یکدیگر شدن. (منتهی الارب). برابر شدن. (غیاث). برابر شدن با. برابر گردیدن. (منتهی الارب). برابری. یکسانی. همواری: استویا، با همدیگر برابر و مانند شدند. (منتهی الارب) :
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب عدو و ولی دارد استوا.
؟
، امین
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
استجواء طعام، ناخوش داشتن طعام را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مُ فَ)
بازکاویدن. تفتیش کردن خبر را. (منتهی الارب). خبر خواستن. (زوزنی). خبر پرسیدن
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ گُ)
بسیار شدن دمل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ شِ)
رستن. (منتهی الارب). خلاصی. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ گُ)
داغ کردن خواستن. (منتهی الارب) ، شبهۀ استلزام، قاضی عبدالنبی بن عبدالرسول الاحمدنگری در کتاب جامعالعلوم مشهور به دستورالعلماء آرد: شبههالاستلزام، من شبهات ابن کمونه. و من المغالطات المستصعبه حتی قیل انها اصعب من شبههجذر الاصم و لها تقریرات شتی. منها ما ذکره الشریف الکشمیری من تلامیذ الباقر ان کل شی ٔ بحیث لو وجد لایکون وجوده مستلزماً لرفع امر واقعی فهو یکون موجوداً ازلاً و ابداً لامحاله، اذ لو کان معدوماً فی وقت کان عدمه امراً واقعیاً فی ذلک الوقت فیکون بحیث لو وجد لکان وجوده مستلزماً لرفع امر واقعی هو عدمه بالضرورهفیلزم خلاف المفروض فثبت انه یجب ان یکون ذلک الشی ٔ المفروض موجوداً دائماً. (و بعد تمهید هذه المقدمه) یقال ان الحوادث الیومیه من هذا القبیل ای من مصداقات ذلک الشی ٔ المفروض بالحیثیه المذکوره فیلزم ان تکون موجوده ازلاً و ابداً و هو محال. بیان ذلک ان الحوادث لو لم تکن بحیث لایکون وجودها مستلزماً لرفع امر واقعی لکان وجودها مستلزماً لرفع امر واقعی فحینئذ یتحقق الاستلزام بین وجود الحوادث و بین ذلک الرفع و لامحاله یجب ان یکون وجود الحوادث مستلزماً لذلک الاستلزام و الا لبطل الملازمه الواقعه بین وجودالحوادث و بین ذلک الرفع و لامحاله فیجب ان یکون ذلک الاستلزام لازماًلوجودالحوادث. و قد تقرر فی مقره ان عدم اللازم یستلزم عدم الملزوم فیلزم علی تقدیر عدم الاستلزام عدم الحوادث. و هذا مناف لما ثبت اولاً فی المقدمه الممهدهمن ان عدم استلزام الشی ٔ لرفع امر واقعی یستلزم وجوده ازلاً و ابداً فبطل ان یکون وجود الحوادث مستلزماًلرفع امر واقعی و ثبت ان الحوادث بحیث لایکون وجوده مستلزماً لرفع امر واقعی فیلزم ان یکون الحوادث موجوده ازلاً و ابداً. و حلها ان عدم الاستلزام یتصور علی معنیین. احدهما انتفاء الاستلزام رأساً و بالکلیه و الثانی انتفاء الاستلزام بعد تحققه ای کان هناک استلزام. ثم اعتبر عدمه بعد تحققه فان ارید فی المقدمه الممهده ان عدم استلزام الشی ٔ لرفع امر واقعی بالمعنی الاول ای انتفاء الاستلزام رأساً یستلزم وجوده دائماًلما ذکر من الدلیل و ذلک حق لاینکره احد ولکن عدم الاستلزام فی الحوادث الیومیه لیس علی هذا النمط لان الاستلزام متحقق هنا لازم لها فلو اعتبر عدمه لکان عدم الاستلزام بالمعنی الثانی و لما کان الاستلزام لازماً للحوادث و عدم اللازم ملزوم لعدم الملزوم فلامحاله یکون عدم الاستلزام مستلزماً لعدم الحوادث و هو لاینافی کون عدم الاستلزام بالمعنی الاول مستلزماً لوجود الشی ٔ ازلاً و ابداً کما تقرر فی المقدمه الممهده. و ان ارید فی المقدمه ان عدم الاستلزام بالمعنی الثانی یستلزم وجود الشی ٔ ازلاً و ابداً فلانسلم ذلک لجواز ان یکون الاستلزام لازماً لوجود الشی ٔ کما فی الحوادث فعدمه یستلزم عدم الشی ٔ الملزوم ضروره فکیف یمکن ان یکون علی تقدیر عدم الاستلزام موجوداً ازلاً و ابداً و ما ذکر من الدلیل لایثبته کما لایخفی. و قال الباقر فی حل هذه الشبهه ان اللوازم علی قسمین فمنها اولیه کالضوء اللازم للشمس و الزوجیه اللازمه للاربعه. و منها ثانویه کاللزوم الذی بین اللازم و الملزوم فانه یجب ان یکون لازماً لکل منهما و الا لانهدمت الملازمه الاصلیه. و اذا عرفت هذا فاعلم ان قولهم عدم اللازم یستلزم عدم الملزوم مخصوص باللوازم الاولیه فقط دون الثانویه فان عدم اللازم الذی هو من الثوانی لایستلزم عدم الملزوم بل انما یستلزم رفع الملازمه الاصلیه و انتفاء العلاقه بین الملزوم و اللازم الاولی و لایلزم من ذلک انتفاؤهما معاً ولاانتفاء احدهما، مثلا اذا انتفی اللزوم الذی هو بین الشمس و الضوء ارتفعت العلاقه بینهما و لایلزم من ذلک انتفاؤهما معاً او انتفاء احدهما بل یجوز ان یکونا موجودین و لا علاقه بینهما. و السر فی ذلک ان اللازم الثانوی کاللزوم المذکور فی الحقیقه لازم لملزومیه الملزوم و لازمیه اللازم فیلزم من انتفاء هذین الوصفین و لایلزم من ذلک انتفاء ذات الملزوم و لا انتفاء ذات اللازم کما یظهر بعد التوجه. و اذا عرفت هذا فنقول ان الاستلزام المذکور فی الحوادث الیومیه من قبیل اللوازم الثانویه فلایلزم من انتفائه انتفاء الحوادث حتی تلزم المنافاه بین هذا و بین ما تقرر فی المقدمه الممهده.
و التقریر الثانی لتلک الشبهه ان یقال ان اجتماع النقیضین مثلاً وجوده لیس بموجب لرفع عدمه الواقعی و کل ما لایکون وجوده موجباً لرفع عدمه الواقعی فهو موجود ینتج ان اجتماع النقیضین موجود. و هذا خلف. اما الصغری فظاهر و اما الکبری فلانه لو لم یکن موجوداً وجوده موجباً لرفع عدمه الواقعی و هو خلاف المفروض و الجواب مع الملازمه التی اثبت بها الکبری اذ یجوز ان لایکون لها وجود اصلاًفلایصدق ان وجوده موجب لرفع عدمه.
و تقریرها الثالث ان یبدل الموجب فی المقدمتین بالمستلزم بان یقال ان اجتماع النقیضین مثلاً وجوده لیس مستلزماً لرفع عدمه الواقعی و کل ما لایکون وجوده مستلزماً لرفع عدمه الواقعی فهو موجود، ینتج ان اجتماع النقیضین موجود. اما الکبری فلانه لو لم یکن موجوداً لکان وجوده مستلزماً لرفع عدمه الواقعی و هو خلاف المفروض و اما الصغری فلان اجتماع النقیضین مثلاً لو کان وجوده مستلزماً لرفع عدمه الواقعی لکان مستلزماً لذلک الاستلزام ایضاً فعدم الاستلزام لرفع العدم یکون مستلزماً لعدمه بناء علی ان عدم اللازم یستلزم عدم الملزوم و هذا مناف للکبری المثبته اذهی حاکمه بان عدم الاستلزام لرفع العدم مستلزم لوجوده. و الجواب منع المنافاه اذ ما لزم من دلیل الصغری انه علی تقدیر صدق نقیضها یصدق انه لو لم یستلزم وجوداجتماع النقیضین رفع عدمه لکان معدوماً و هو لیس بمناف للکبری لان ما یصدق عند نقیض الصغری شرطیه و الکبری حملیه یکون الحکم فیها علی الافراد المتصفه بالعنوان بالفعل او بالامکان فیجوز ان یکون کل عدم استلزام لرفع العدم واقعیاً او ممکناً مستلزماً للوجود و یکون عدم الاستلزام الذی فرض لوجود اجتماع النقیضین غیرمستلزم للوجود بل مستلزماً للعدم بناء علی انه لیس واقعیاً ولا ممکناً بل مفروضاً محالاً.
و التقریر الرابعان یجعل الکبری شرطیه بان یقال کلما لم یستلزم وجود شی ٔ رفع عدمه الواقعی کان موجوداً اذ لو لم یکن موجوداً کان معدوماً فکان وجوده مستلزماً لرفع عدمه الواقعی اذ لو وجد ارتفع عدمه البته و هو معنی الاستلزام فیلزم خلاف الفرض. و الجواب اولاً یمنع الکبری اذ لانسلم انه لو کان معدوماً کان وجوده مستلزماً لرفع عدمه الواقعی اذ یجوز ان یکون وجوده محالاً و المحال جاز ان یستلزم نقیضه فیمکن ان یکون مستلزماً لعدمه لا لرفعه بل لاشی منهما و ان سلمنا استلزامه لرفع عدمه لکن لانسلم استلزامه لرفع عدمه الواقعی اذ یجوز ان لایکون عدم المفروض واقعیاً حینئذ اذ المحال جاز ان یستلزم المحال و لو قطع النظر عن جواز کون وجوده محالاً فی الواقع نقول یمکن ان یکون وجود شی ٔ مستلزماً لرفع عدمه فی الواقع فعلی فرض کونه غیر مستلزم له علی ما فی الکبری لانسلم انه اذا لم یکن موجوداً کان معدوماً لجواز ان لایکون موجوداً ولا معدوماً لمحالیه الفرض المذکور علی ما هو المفروض و امکان استلزام المحال للمحال. هذا ما ذکره آقاحسین الخونساری فی تقریر شبههالاستلزام و حلها. (دستورالعلماء چ حیدرآباد دکن 1329 هجری قمریج 2 صص 199- 203).
در ذریعه (ج 8 ص 229 و 230) هفت کتاب بنام ’دفع شبهۀ استلزام’ به اشخاص ذیل نسبت داده شده:
1) حاج محمدابراهیم کلباسی (متوفی 1315 هجری قمری).
2) میرداماد (متوفی 1041 هجری قمری).
3) محمدباقر سبزواری (متوفی 1090 هجری قمری).
4) سلطان العلماء (متوفی 1064 هجری قمری).
5) آقاحسین خونساری (متوفی 1098 هجری قمری).
6) مدقق شیروانی (متوفی 1098 هجری قمری).
7) میرزا رفیع نائینی (متوفی 1099 هجری قمری).
و رجوع به ابن کمونه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ پَ)
مهلت و زمان خواستن در وام، رمانیدن. (تاج المصادر بیهقی). برمانیدن. (زوزنی). بیرون شدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی). یقال: استنفرهم فنفروا معه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ لَ / مُ مِلِ)
پیروی و تتبع اخبار کردن: استنشاء الاخبار، تتبعها و استقصاها. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ دَ / دِ)
تقویۀ صید خواستن از کسی. (منتهی الارب) .خواستن از کسی که جانوران را بجانب دامگاه براند، واشدن خواستن. روشن کردن خواستن، جستجو. تجسس. تحقیق. پرسیدن: بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود. (کلیله و دمنه). از اصول و فروع معتقد ایشان استکشافی کنم. (کلیله و دمنه). شیر... روی به... استکشاف کار او (گاو) آورد. (کلیله و دمنه). بر عزم حج چون بحضرت عضدالدوله رسیدم... از احوال ملک خراسان و انتظام امر آن دولت در ضمن اهتمام و کنف کفالت و عهد تدبیر و وزارت شیخ ابوالحسن عتبی استکشاف کرد. (ترجمه تاریخ یمینی صص 47- 48). و سلطان چون بدان نواحی رسید و از عقاید و نحل ایشان استکشاف کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 291). او در اظهار برائت ساحت و نقای جیب فریاد میکرد و چندان زمان مهلت میخواست که از آن حوالت استکشاف افتد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370). حیران فروماند و از همسایگان استکشاف حال میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). در آن وقت که گیوک خان را بخانی برداشتند و بحث و استکشاف آنک از پادشاه زادگان کدام کس... (جهانگشای جوینی). و بتدریج از احوال استکشاف میکند. (جهانگشای جوینی). پادشاه فرمود که اگر با او سخنی هست در حضرت ما عرضه دارد تا هم اینجا استکشاف آن رود. (جهانگشای جوینی).
- استکشاف کردن، تجسس کردن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیرون کردن مغز از استخوان. جدا کردن هسته. پوست باز کردن: قال بعضهم هو (ای علس) حبه سوداء تؤکل فی الجدب و قیل هو مثل البرّ الا انه عسرالاستنقاء. (مجمع البحرین: علس). قیل هو (ای علس) طعام اهل صنعاء، قال ابوحنیفه رحمه اﷲ تعالی غیر انه عسیرالاستنقاء. (تاج العروس: علس)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ دَ / دِ اَ)
ناقه گردیدن شتر نر. شتر ماده شدن. ناقه گردیدن جمل. ناقه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
- امثال:
استنوق الجمل،در حق شخصی گویند که سخن خود را در سخن دیگری درآمیزد. اصله ان المسیب بن علس انشد بین یدی عمرو بن هند:
و قد اتلاقی الهم عند احتضاره
بناج علیه الصیعریه مکدم.
و طرفه بن العبد حاضر و هو غلام، فقال: استنوق الجمل، و ذلک لان الصیعریه من سمات النوق دون الفحل فغضب المسیب و قال: لیقتلنه لسانه و کان کما تفرس. (منتهی الارب) (تاج العروس) ، راه نمودن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استرشاد. طلب هدایت کردن. رهنمونی خواستن. (منتهی الارب). راه جستن. طلب راه نمودن. راه جوئی
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ دَ / دِ)
گول گردیدن. (منتهی الارب). احمق شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بلند برآمدن. اهداف. بلند گردیدن، پائیدن، کوتاهی کردن دوشنده در دوشیدن. (منتهی الارب) ، انتصاب. راست شدن
لغت نامه دهخدا
(مِمامْ پَ)
رحمت کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) ، اسحیه نزد کسی بسیار شدن. بسیار شدن اسحیه نزد کسی. (منتهی الارب). خداوند سحاء بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَمِ کَ / کِ)
فریاد خواستن از. (ازمنتهی الارب). استغاثه، بی نیازی. بی نیاز شدن. (منتهی الارب) (وطواط). غنی. تغنی. (منتهی الارب). غنا:
تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مهلکه طغیان چه کنم.
خاقانی.
گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ.
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم.
حافظ.
، عدم تقید، ناز، بی نیازی خدای تعالی:
همچو باران زآسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن.
عطار.
در این وادی ببانگ سیل بشنو
که صد من خون مظلومان بیک جو
پر جبریل را اینجا بسوزند
بدان تا کودکان آتش فروزند
سخن گفتن کرا یاراست اینجا
تعالی اﷲ چه استغناست اینجا.
حافظ.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهانست و مجال آه نیست.
حافظ.
- استغناء از،بی نیاز شدن از.
- استغناء بخرج دادن، بی نیازی نمودن. استکبار.
- استغناء داشتن، بی نیاز بودن.
- استغناء طبع، مناعت.
- استغنا کردن، بی نیازی نمودن:
مدتی دارم که از اعجاز بخت واژگون
ورنماید لطف و من دانسته استغنا کنم.
شوکت بخاری
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طلب گمراهی کردن.
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
سرگشته کردن. (زوزنی) (وطواط). سرگشته گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). شیفته دل گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ / کِ)
طلب نمو کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از استحصاء
تصویر استحصاء
شمار خواست آمار خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
طلب دوری از گناه، بیزاری خواستن، برائت از تهمت و مانند آنو به معنای پاکی خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استبطاء
تصویر استبطاء
درنگ خواهی کند یابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجداء
تصویر استجداء
دهش خواهی در یوزگی نیاز خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجواب
تصویر استجواب
پاسخ خواهی باز پرسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحذاء
تصویر استحذاء
دم پایی خواستن، دهش خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استخذاء
تصویر استخذاء
فروتن خواهی فروتنی افتادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحفاء
تصویر استحفاء
خبر پرسیدن، سوال از کسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آگاهی یافتن، پیام خواستن باز کاوی خبر جستن در جستجوی خبر بر آمدن خبر پرسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
خطی فرضی که زمین را به دو نیمه تقسیم کند از مشرق تا مغرب، برابرشدن، برابری، یکسانی، برابری یکسانی، راست و یکسان شدن، برابر شدن، راست شدن، برابری یکسانی، معتدل گردیدن، اعتدال: استواء قامت، قرار گرفتن، استقرار. یا خط استواء. دایره ای شرقی غربی که کره زمین را بدو قسمت متساوی (شمالی جنوبی) تقسیم کند
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن، پلیدی زدودن، خرما خوردن، میوه چیدن، شتافتن رستن رهایی یافتن، شستن جای پلید و نجس را که بول و غایط در آن بوده است و سنگ و کلوخ بدانجا مالیدن، یا سنگ استنجاء. سنگی که بوسیله آن بول و غایط را از جایی پاک کنند سنگی که بدان تطهیر میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنجاء
تصویر استنجاء
((اِ تِ))
رهایی یافتن، شستن جای پلید و نجس را که بول و غایط در آن بوده است و سنگ و کلوخ بدان جا مالیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استواء
تصویر استواء
((اِ تِ))
برابر شدن، مانند یکدیگر شدن، قرار گرفتن، استقرار، در جغرافیا دایره ای فرضی که مانند کمربندی زمین را به دو نیمکره شمالی و جنوبی تقسیم می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استنباء
تصویر استنباء
((اِ تِ))
خبر جستن، در جستجوی خبر برآمدن، خبر پرسیدن
فرهنگ فارسی معین