جدول جو
جدول جو

معنی استقاله - جستجوی لغت در جدول جو

استقاله(مَ)
استقالت. اقاله خواستن. (منتهی الارب) (زوزنی). بیع واشکافتن خواستن. طلب فسخ بیع. برانداختن بیعی را خواستن. رد بیع خواستن. شکستن بیع تقاضا کردن: استقالۀ بیع.
لغت نامه دهخدا
استقاله
بخشایش خواستن، ستردن، برهمزدن، برانداختن، دست کشیدن از کار فسخ بیع را خواستار شدن پایان گرفتن معامله را خواستن، خواستار عفو و بخشایش شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استقالت
تصویر استقالت
طلب عفو و بخشش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استطاله
تصویر استطاله
دراز شدن، به درازا کشیدن، درازی، طول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحاله
تصویر استحاله
از حالی به حالی شدن، برگشتن از حالی به حالی، دگرگون شدن، محال و غیرممکن بودن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نَ / نِ رَ / رُو)
قی ٔ کردن بتکلف. برانداختن از گلو. (منتهی الارب) ، بخش کردن خواستن. (زوزنی). بخش کردن خواستن از تیرهای قمار. (منتهی الارب). قسمت کردن خواستن از تیرها. (تاج المصادر بیهقی) ، بهره و نصیب خود خواستن. (منتهی الارب) ، تفأل و تطیر به تیرهای بی پر در جاهلیت
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بول فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). بول کردن خواستن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تا وَ)
استحالت. شدن و گشتن از جائی به جای دیگر. بگشتن. گردیدن، طلب حصول
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ بَ)
تکبر کردن. بزرگ منشی کردن، آب برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). آب برکشیدن برای اهل. (منتهی الارب). آب کشیدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ فَ)
استمالت. مائل شدن، غمگین شدن. تنگدل شدن
لغت نامه دهخدا
(مَ اَ ژَ)
قوت خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خوراک خواستن. توشه طلبیدن. روزی خواستن. قوت و طعام خواستن. روزی طلبیدن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منقاد شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زمام اختیار بدست کسی دادن. گردن نهادن: استقاد لی،زمام اختیار بدستم داد. (منتهی الارب) (تاج العروس) ، طلب نهایت چیزی کردن. (غیاث) ، به نهایت چیزی رسیدن. (منتهی الارب) (غیاث). تقصی. به غایت رسیدن. به پایان رسیدن. به قصوای امری رسیدن. احاطه بشی ٔ یافتن. نیکو نگریستن: تعدید، به استقصا چیزی شمردن. تعمیق، به استقصانگرستن. (تاج المصادر بیهقی). مثال داد تا اسباب و ضیاع که مانده بود از نوشتکین خاصه به استقصاء تمام بازنگریستند بحاضری کدخدا و دبیرش محمودک و دیگر وکیلان. (تاریخ بیهقی ص 543). محال بود استقصاء زیاده کردن. (تاریخ بیهقی ص 668). کوشک مسعودی راست شده بود چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و بگشت و به استقصا بدید. (تاریخ بیهقی ص 508). در آن دیار هم شرایط بحث و استقصاء هرچه تمامتر بجای آوردم. (کلیله و دمنه). غدرزنان بی نهایت است و عقل از احصاء و استقصای آن عاجز. (سندبادنامه). گفت آنچنانکه تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانت متهم کردند. ملک دام ملکه در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود. (گلستان) ، سختگیری در محاسبه. دقت بسیار در حساب. جزورسی. (غیاث) : خواجه وی را بنشاند و گفت دانسته ای که ترا حساب چندین بود و مرا در اینکه سوگند گرانست که در کارهای سلطانی استقصاء کنم... تا دل بد نداری. (تاریخ بیهقی ص 269). و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصاء مالی که بدست ایشان بوده است بکنند و بخزانه آورند. (تاریخ بیهقی ص 235). و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت... بطور استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه).
چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود
بصد خزینه تبذّر بدانگی استقصا.
خاقانی.
، بخل. (غیاث) ، به غایت رسانیدن. به نهایت رسانیدن. به پایان رسانیدن.
- استقصاء در مسئله ای، بغایت آن رسیدن: استقصی فی المسئله، ای بلغ الغایه. (منتهی الارب). الاستقصاء بالصاد المهمله، عند اهل المعانی هو من انواع اطناب الزیاده و هو ان یتناول المتکلم معنی فیستقصیه فیأتی بجمیع عوارضه و لوازمه بعد ان یستقصی جمیع اوصافه الذاتیه بحیث لایترک لمن یتناوله بعده فیه مقالاً. قال ابن ابی الاصبع و الفرق بین الاستقصاء و التتمیم و التکمیل ان التتمیم یرد علی المعنی الناقص فیتممه و التکمیل یرد علی المعنی التام فیکمل اوصافه و الاستقصاء یرد علی المعنی التام فیستقصی لوازمه و عوارضه و اوصافه و اسبابه حتی یستوعب جمیع ما تقع الخواطر علیه فلایبقی لاحد فیه مساغ. مثاله قوله تعالی: اءیود احدکم ان تکون له جنه. (قرآن 266/2). فانه لو اقتصر علی جنه لکفی و لم یقتصر حتی قال فی تفسیرها: من نخیل و اعناب فان مصاب صاحبها بها اعظم. ثم زاد: تجری من تحتها الانهار، متمماً لوصفها بذلک. ثم کمل وصفها بعد التتمیمین فقال: له فیها من کل الثمرات. فاتی بکل ّ ما یکون فی الجنان ثم قال فی وصف صاحبها: و اصابه الکبر. ثم استقصی المعنی فی ذلک بما یوجب تعظیم المصاب بقوله بعد وصفه بالکبر: و له ذریه، و لم یقتصر حتی وصفها بالضعفاء ثم ذکراستیصال الجنه التی لیس بهذا المصاب غیرها بالهلاک فی اسرع وقت حیث قال: فاصابها اعصارٌ و لم یقتصر علی ذکره للعلم بانه لایحصل به سرعهالهلاک فقال: فیه نار ثم لم یقف عند ذلک حتی اخبر باحتراقها لاحتمال ان یکون النار ضعیفه لاتفی احتراقها لما فیها من الانهار و رطوبه الاشجار. فاحترس عن هذا الاحتمال بقوله: فاحترقت. فهذا احسن استقصاء وقع فی القرآن و اتمه و اکمله. کذا فی الاتقان فی نوع الاطناب - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- استقصاء کردن، دقت و تفحص کامل کردن: انتخال، استقصا کردن. (منتهی الارب).
تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کیست
در سرای این و آن نیکوتر استقصاکند.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مَ)
استقامت. راستی. اعتدال. ایستادن. راست شدن. (زوزنی) (غیاث) (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). راست ایستادن. (مجمل اللغه). راست بایستادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). درست شدن. درستی:
مکارمها بحکم تو گرفتست استقامتها
که باشد استقامتهای کشتی ها به لنگرگاه.
منوچهری.
از روی سلامت نیت و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی ص 316). اصدر امیرالمؤمنین کتابه هذا و قد استقامت له الامور و جری علی اذلاله التدبیر. (تاریخ بیهقی ص 301). مدت ملک او در استقامت چهار سال بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 83). و بر این قاعده درست و سنن استقامت استمرار و اطراد یافت. (کلیله و دمنه). و هر جانوری که در این کارها اهمال نماید از استقامت معیشت محروم آید. (کلیله و دمنه). ملک نوح بوقت استقامت کار خواست که بقضای حق ایشان قیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 130).
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت.
نظامی.
، روایت کردن سخن
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ / لِ)
داس دروگری. دستکاله. (ناظم الاطباء). و رجوع به دستغاله شود
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: اسقاله. سقاله. اصقاله. اسکله (ج، اساکل) (از اسپانیائی). بندر. پل متحرک بین ساحل و کشتی. (در قاموس ادریسی). ج، اساقل یا اساقیل. در الف لیله و لیله چ برسلاو که بجای ’الاساقی’ باید ’الاساقل’ خواند چنانکه از مقایسۀ جملۀ مزبور با عبارت دیگر همان کتاب مستفاد میشود: فوجد مرکباً اساقیلها ممدوده، در طبع ماکنافتن ’سقالتها’ آمده و آن قسمی گردونۀ جنگی است که از تخته هایی بشکل بام پوشیده شده. بندر. و رجوع به صقاله و اسکله شود. (دزی ج 1 ص 23)
لغت نامه دهخدا
پیدایی هویدایی، آشکارشدن، آشکارکردن، به جای آوردن شناختن پیداشدن آشکار گشتن هویدا شدن، پیدا کردن آشکار کردن، بجای آوردن دانستن شناختن، هویدایی ظهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استباحه
تصویر استباحه
روا داشت، روا یافت، برکندن از بیخ کندن بر انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراضه
تصویر استراضه
خرسند خواهی، خوش آمدن، دل به دست آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحالت
تصویر استحالت
گشتن دگرگون شدن، دگرگونی، محال شمردن ناروا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحاضه
تصویر استحاضه
پیوسته خون از زن آمدن بعد از حیض، پیوستگی خون در زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحاره
تصویر استحاره
پاسخ خواستن گم شدن پر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحاثه
تصویر استحاثه
زمین کاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجافه
تصویر استجافه
کاواک یابی (کاواک خالی)، فراخ گرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استباعه
تصویر استباعه
دستور فروش خریدار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استطاله
تصویر استطاله
فخر وتکبر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحاله
تصویر استحاله
دگر گون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماله
تصویر استماله
دلجویی، گوشمالی، نوازش، دل بردن، پیمایش پیمودن به دست یا به گز
فرهنگ لغت هوشیار
بخشایش خواستن، ستردن، برهمزدن، برانداختن، دست کشیدن از کار فسخ بیع را خواستار شدن پایان گرفتن معامله را خواستن، خواستار عفو و بخشایش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پاداری راست گروی، راستی و درستی، پایمردی، ایستادگی پافشاری، استواری توش راست ایستادن راست شدن، درست شدن، درستی، ایستادگی پایداری پافشاری ثبات، بها کردن قیمت کردن، در مسابقه دوچرقه سواری دو و میدانی اسکی شنا اگر طول مسیر زیادتر از حد معینی باشد بان استقامت اطلاق شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجاعه
تصویر استجاعه
سخت گرسنگی زار گرسنگی سیری ناپذیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استطاله
تصویر استطاله
((اِ تِ لِ یا لَ))
دراز کشیدن، فزونی کردن، گردنکشی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استقالت
تصویر استقالت
((اِ تِ لَ))
فسخ بیع را خواستار شدن، پایان گرفتن معامله را خواستن، خواستار عفو و بخشایش شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحاله
تصویر استحاله
((اِ تِ لِ))
دگر گشتن، دگرگون شدن، دگرگونی
فرهنگ فارسی معین
تبدل، تبدیل، تحول، تطور، تغییر، دگرسانی، دگرگونی، مستحیل، مسخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استعفا
دیکشنری عربی به فارسی