جدول جو
جدول جو

معنی استحقار - جستجوی لغت در جدول جو

استحقار
حقیر دانستن، کوچک شمردن، خوار کردن
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
فرهنگ فارسی عمید
استحقار(گَ/ گُو هََ خَ)
خوار داشتن. (غیاث). خرد شمردن. احتقار. (منتهی الارب). استخفاف. استهانت. خردو خوار شمردن. (منتهی الارب). حقیر داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). حقیر پنداشتن. (مؤید الفضلاء). سبکداشت. کوچک و سهل و حقیر شمردن: پادشاهی بدیدۀ استحقار در طایفۀ درویشان نظر کرد. (گلستان). باری پدر بکراهت و استحقار در او نظر همی کرد. (گلستان) ، زندگی خواستن، زنده گذاشتن. (زوزنی). استبقاء. زنده داشتن. واگذاشتن. زنده و باقی گذاشتن. (منتهی الارب) : فلما جأهم بالحق من عندنا قالوا اقتلوا ابناءالذین آمنوا معه و استحیوا نسأهم و ما کیدالکافرین الا فی ضلال. (قرآن 25/40)
لغت نامه دهخدا
استحقار
خوار وکوچک شمردن
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
فرهنگ لغت هوشیار
استحقار((اِ تِ))
خوار شمردن، خواری، مفرد استحقارات
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
فرهنگ فارسی معین
استحقار
تحقیر، تصغیر، خواری، کوچک شماری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استحضار
تصویر استحضار
آگاهی، حاضر کردن، احضار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحقاق
تصویر استحقاق
شایستگی، سزاواری، نیازمندی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
استعقار ذئب، با لحنی خوش آوا برآوردن گرگ. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ اَ)
استحرار قتل، یا استحرار موت، بسیار شدن و سخت شدن کشتار و خون. بسیار شدن مرگ. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مَهْ پَ رَ)
بار از سر کسی ستدن، مادر فرزند کردن کنیزک را. ام ّ ولد کردن، محبت کردن با کنیزک تا از وی فرزند آید. (تاج المصادر بیهقی). ولادت خواستن. (غیاث). با کنیزک آرمیدن برای فرزند شدن. صحبت کردن با کنیزک تا از او فرزند باشد. (زوزنی). طلب الولد من الامه. (تعریفات جرجانی) ، (اصطلاح فقه) الاستیلاد در لغت مطلقاً به معنی طلب فرزند و شرعاً قرار دادن کنیزیست بنام مادر کودک (ام ّ ولد) و این عمل به دو شی ٔ صورت پذیرد: یکی دعوی کودک، مادر بودن کنیز را نسبت بخود، دیگر مالک بودن پدر مر کنیز را، یعنی کنیز، زرخرید پدر کودک باشد. کذا فی جامع الرموز فی فصل التدبیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). در اثر نزدیکی مولی با امۀ خود ولدی بوجود آمدن اگرچه علقه باشد. استیلاد موجب آن است که اختیارات مولی نسبت بمستولده محدود شود و جز در موارد مخصوص نتواند او را بغیر منتقل کند مگر اینکه انتقال سبب تسریع در آزادی او گردد. منظور از تحدید اختیارات آن است که مستولده پس از مرگ مولی از سهم الارث ولد خود آزاد شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ پَ سَ)
استحفار نهر،سزاوار کندن شدن جوی. (از منتهی الارب). بکندن آمدن جوی. (تاج المصادر بیهقی). فرو کندن. (زوزنی). فروکندن چاه و جوی خواستن. بهنگام کندن آمدن جوی و چاه
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
بخود بازآمدن. (منتهی الارب) ، غسل کردن به آب گرم، و سپس بمعنی غسل کردن آمده است به هرآب که باشد. خود را به آب گرم شستن. خویشتن را به آب گرم بشستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بحمام غسل کردن. (غیاث). اغتسال بماء حمیم، خوی کردن. عرق کردن. خوی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، خوی بشستن. (تاج المصادر بیهقی) ، بخار گرم از چیزی گرفتن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
مانده شدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
حجره ساختن.
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
ذخیره نهادن چیزی را. (منتهی الارب). احتقاب. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
استحار دیک، بانگ کردن خروس سحرگاهان. (ازمنتهی الارب). بانگ کردن خروز در سحر. (زوزنی) ، جامۀ کهنه پوشیدن. (منتهی الارب). تحشﱡف
لغت نامه دهخدا
(اُ حُ)
رجوع به اسحفاق و اسحفان شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
سزاوار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). سزاواری. سزاوار بودن. استیجاب. شایستگی. لیاقت. قابلیت. برازندگی. زیبندگی. اهلیت: اگر من که صاحب دیوان رسالتم ومخاطبات به استصواب من میرود او را این نبشتمی کس بر من عیب نکردی که به استحقاق نبشته بودمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). تأخیر نمی کند بندگی و پرستش رااز استحقاق ذاتی که او راست جهت پرستش نمودن. (تاریخ بیهقی ص 312). اﷲ سبحانه بی استحقاق کسی را بفضل خود نعمت میرساند. (تاریخ بیهقی ص 309). و نوبت جهانداری بحکم استحقاق هم از وجه ارث و هم از طریق اکتساب بدو رسانده. (کلیله و دمنه). و اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه).
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق.
خاقانی.
نزدیک صاحبدیوان رفتم بسابقۀ معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاق بگفتم. (گلستان).
- استحقاق مقامی را داشتن، شایسته و برازندۀ آن بودن
لغت نامه دهخدا
تصویری از استحار
تصویر استحار
پگه خوانی خواندن خروس در پگاه (سحر)
فرهنگ لغت هوشیار
بر صنعتگران از نجار و کفش دوز و یا کارگران فنی که در کار خبره و استاد باشند اطلاق میشود و زیر دستان آنان را شاگرد مینامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئثار
تصویر استئثار
نیکو خواست به خواست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحطاط
تصویر استحطاط
گم خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
به دست آوردن، بازیافت خواستن بازیابی برداشت حاصل خواستن طلب حصول نتیجه گرفتن،جمع استحصالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحرار
تصویر استحرار
پر بار شدن کشت پر بار خواستن کشت، افزونی خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحسار
تصویر استحسار
مانده شدن ماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
بخود بار آمدن، یاد داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحفار
تصویر استحفار
کندن خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحقاق
تصویر استحقاق
سزاوار شدن، شایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحصاف
تصویر استحصاف
سخت روزگاری ترش زمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
((اِ تِ))
به حضور خواستن، یادآوری کردن، یاد آوردن، آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحقاق
تصویر استحقاق
((اِ تِ))
شایسته بودن، شایستگی، لیاقت، مفرد استحقاقات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
آگاهی، پیدایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استحقاق
تصویر استحقاق
شایستگی، سزاواری
فرهنگ واژه فارسی سره
سزاواری، شایستگی، لیاقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لیاقت، امتیاز
دیکشنری اردو به فارسی