جدول جو
جدول جو

معنی اسبیج - جستجوی لغت در جدول جو

اسبیج
شپش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ)
دهی از دهستان مؤمن آبادبخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 44000 گزی شمال باختری درمیان. دامنه. گرمسیر. 190 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، شلغم، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناحیتی است (بماوراءالنهر) بر سرحد میان مسلمانان و کافران، جائی بزرگ است و آبادان، بر سرحد ترکستان است و هر چیزی که از همه ترکستان خیزد آنجا افتد و اندر وی شهرها و ناحیتها و روستاها بسیار است و از وی زر خیزد و گوسپند. قصبۀ این ناحیت را نیز اسبیجاب خوانند. شهری بزرگ است و با نعمت بسیار و جای سلطان است. و از شهرهای وی، سانیکث، بدحگث (؟) ، ستکند و قبیلۀ ترکان اشی نیز بدانجا باشد. (حدود العالم). نیز نام شهری است بزرگ و با نعمت بسیار که جای سلطان (ناحیۀ اسبیجاب) است و با خواستۀ بسیار است و معدن بازرگانان همه جهانست. (حدود العالم). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 261 و التفهیم بیرونی ص 199 و مجمل التواریخ والقصص ص 480 و الموشح ص 345 و تاریخ مغول ص 5 و 20 شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شپش (لهجۀ قزوین)
لغت نامه دهخدا
(اُ سِ یْ یِ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 37000 گزی شمال خاوری اهواز و 4000 گزی شمال راه ویس به نفت سفید. دشت، گرمسیر. سکنۀ آن 60 تن. شیعه. زبان: عربی و فارسی. آب آن از چاه است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین ازطایفۀ حمید هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ اِ)
ابن محمد بن اسماعیل بن علی بن احمد بن محمد بن اسحاق اسبیجابی سمرقندی، ملقّب به بهاءالدین. فقیه بود و در جمادی الاولای سال 454 هجری قمری متولد شد و در بیست وسوم ذی قعده سال 535 هجری قمری در سمرقند درگذشت. او راست: شرح مختصرطحاوی، در فروع فقه حنفی. و نیز او را مجموعه ای است از فتاوی. (از معجم المؤلفین ج 7 ص 183). صاحب معجم المؤلفین به مآخذ ذیل نیز اشاره کرده است، تراجم الاعاجم ص 152. تاج التراجم ابن قطلوبغا ص 33. مفتاح السعادۀ طاش کبری ج 2 ص 138. کشف الظنون حاجی خلیفه ص 1627. هدیهالعارفین بغدادی ج 1 ص 697. طبقات الفقهاء طاش کبری ص 94
ابن محمد اسبیجابی، مکنّی به ابوالحسن و ملقّب به قطب الدین. او راست: الجامعالکبیر فی فروع الحنفیه. (از کشف الظنون حاجی خلیفه ص 570)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسپید. سپید. سفید، نی که اطفال و بازیگران بر آن سوار شوند، کنایه از کشتی:
بدریا میشدم هر سو شتابان
سوار اسپ چوبین همچو طفلان.
سلیم.
، کنایه از تابوت:
شهی که بسته دو صد اسپ بر درش غافل
که سرطویلۀ آنهاست اسپ چوبینش.
واعظ قزوینی
لغت نامه دهخدا
(اِ یِ)
بندری در دانمارک (ژوتلند) ، دارای 250000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دزد اسب. (جهانگیری). که بغیر از اسب دزدیدن کار دیگر نکند. (سروری). و رجوع به اسپیل شود، فرمانده لشکر. سردار سپاه
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حصنی است در اقصای یمن و گویند حصنی است آنسوی نجیر. شاعر در وصف حمار وحشی گوید:
باسبیل کان بها برههً.
من الدهر مانبحته الکلاب.
و این صفت کوه است نه حصن. و ابن الدمینه گوید: اسبیل کوهی است در مخلاف ذمار و آن منقسم به دو نیمه است نصف آن بمخلاف رداع و نصف دیگر بشهر عنس کشد و بین اسبیل و ذمار پشته ایست سیاه و در آن چاهی است موسوم به حمام سلیمان و مردم از بیماریهای جرب وغیره بدان استشفا کنند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بی یَ)
باطلاق ابوکلام
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استاج. (منتهی الارب). چوبکی میان کاواک که بر آن پنبۀ ریسیده را برای تافتن پیچند و چیزی که رشته را از دوک بر آن پیچند. ماشوره
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شاماکچه. (منتهی الارب) ، جامه ای است از صوف سیاه. (منتهی الارب). بقیر. واصل آن بفارسی شبی است و آن پیراهن است. (از اقرب الموارد). رجوع به بقیر و المعرب جوالیقی ص 182 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبیج
تصویر سبیج
شاماکجه، پشمینه سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبید
تصویر اسبید
سپید، سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبید
تصویر اسبید
((اِ))
سفید
فرهنگ فارسی معین
از گیاهان آبزی است
فرهنگ گویش مازندرانی
شپشک های مرغ خانگی
فرهنگ گویش مازندرانی
شپش، لفظی که در تأیید و تصدیق گفته می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
شپشو
فرهنگ گویش مازندرانی
شپشک، شپشک مرغ خانگی
فرهنگ گویش مازندرانی
تنگ چشم
فرهنگ گویش مازندرانی