جدول جو
جدول جو

معنی اسبغ - جستجوی لغت در جدول جو

اسبغ
(اَ بَ)
نعت تفضیلی از سبوغ. یازیده تر. فراخ نعمت تر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفاعیلان یا فاعلاتن به فاعلاتان تغییر می یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسبک
تصویر اسبک
آبشار، آب جوی یا رود که از جای بلند به پایین فروریزد، در ورزش در والیبال، تنیس و پینگ پنگ، نوعی ضربۀ محکم و سریع برای حمله و سرازیر کردن توپ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسبق
تصویر اسبق
قبل از پیشین، سابق تر مثلاً رئیس سابق و رئیس اسبق شرکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسباغ
تصویر اسباغ
تسبیغ، در علم عروض زیاد کردن الف در سبب خفیف، چنان که در فعولن، فعولان و در فاعلاتن، فاعلاتان شود و آن را مسبغ گویند، اسباغ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
بسیار از هر چیزی
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ فَ)
ابن نباته حنظلی کوفی. تابعی و از یاران علی (ع) بود. ابن ماجه حدیث او را که از علی (ع) آورده است تخریج کرده است. کنیت او ابوالقاسم بود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 111 و عقدالفرید ج 3 ص 298 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 558 شود
ابن زید. محدث و مولای عمرو بن حریث بود. (منتهی الارب) (آنندراج). کنیت وی ابوعبدالله و تابعی بود. و رجوع به ابوعبدالله در همین لغت نامه شود
ابوبکر شیبانی. از سدی روایت کرد. مجهول است و خبر منکری از سدی از عبد خیر از علی (ع) آورده است. رجوع به لسان المیزان ج 1 ص 460 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
سیل بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگترین سیلها. (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نام وادیی است در بحرین. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
ابن عبدالعزیز لیثی. از پدرش روایت کرد. مجهول است - انتهی. میمون بن عباس و پدرش عبدالعزیز بن مروان بن ایاس بن مالک از وی روایت دارند. (از لسان المیزان ج 1 ص 460). و زرکلی آرد: اصبغبن عبدالعزیز بن مروان (؟ - 86 هجری قمری / 705 میلادی) یکی از امرای بنی امیه بود... و در اسکندریه در جوانی پیش از مرگ پدر درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 120)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
شراب اسوغ، شراب گوارا و آسان گذار. (منتهی الارب). شراب آسان گوار
لغت نامه دهخدا
(اِ بَهْ)
مخفف اسباه است که لشکر و سپاه باشد. (برهان). اسپه. اسپاه.
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
بزرگترین واحه در صحرای افریقا پس از ’فزان’ واقع بین 16 و 20 درجۀ عرض شمالی و 5 و 10 درجۀ طول شرقی تا جنوب جنوب شرقی واحۀ ’توات’ حدّ شمالی آن بلاد طوارق یا تواریک و حدّ جنوبی بلاد سودان است. مساحت در حدود 400 هزار گز از شمال به جنوب و 320 هزار گز از مشرق بمغرب و این بلاد کوهستانی باشند و نهرهای پرآب از میان آنها گذرد و مشهورترین کوههای آن کوه ضجم است که ارتفاع آن از سطح دریا 1400 گز و سکنۀ آن قریب 700000 تن باشند و 180 شهر دارد که اشهر آنها در وسط از شمال بجنوب طفاجیت و سلوفیه و طنطفاده و طنطرود است. و سلطان آن مستقل است و اصوری و اغلفو و غادیس و آن پایتخت است. تجارت اسبن رونق دارد و کاروانها از تونس و سنار و مراکش بدانجا آیند و از آنجا به کاشنا و کانواد و بلاد دیگر سودان روند. محصولات عمده آن خرما و گندم و نظایر آنهاست و از اشجار، درخت بوری که ارتفاع آن به 30 گز و محیط آن به 9 گز رسد و در حدود شمال قومی بربری سکونت دارند و در جهت شمالی آن جبال غنجه که ارتفاع آن از سطح دریا 5000 قدم است. و اودیۀ آن دارای نباتات بسیار است و در بیشه ها کبوترهای مطوق و طیور دیگر فراوان است. و پشته ای بی آب وگیاه به ارتفاع قریب 200 قدم از سطح دریا اسبن را از سودان جدا کندو در آن زرافه و گاو وحشی و شترمرغ و نظایر آنها ازحیوانات اقالیم حاره فراوان است و سکنۀ این نواحی کوتاه قد و سیه چرده تر از سکان ازقار و گردچهره تر و بشاش تر باشند و اهل آن مسلمانان متعصب اند و از جملۀ عادات ایشان آن است که چون زنی را بمردی از قریۀ دیگر تزویج کنند شوی باید بقریۀ زوجه خویش منتقل شود. اسلحۀ اهالی عموماً نیزه و شمشیر و خنجر و سپری بزرگ از پوست غزال است و نیز تیر و کمان نزد ایشان یافت شود و تفنگ بندرت دیده میشود. آنان بزراعت و فلاحت توجهی اندک دارند و همه ملبوسات ایشان از خارج آید و زندگی اهالی از تجارت نمک و مداخل حکومت منحصر به رسوم نمک است و در مائۀ ششم هجری اسبن و پایتخت آن اغادیس مرکز بلاد بربر ممتد بسوان بود که ماههای بسیار طی طریق میکردند و در قرن یازدهم هجری اغادیس از سلطان تنبکتوا تمکین میکرد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ سبیل
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
درازبروت: رجل ٌ اسبل، مرد درازبروت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
شهرکی بشمال شرقی طبس، هفت بار. (مؤید الفضلاء). طاف بالبیت اسبوعاً، هفت بار بر گرد خانه گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
پره. دندانه (در کلید)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نعت تفضیلی از سبقت. پیش تر. جلوتر. سابق تر. سبقت گیرنده تر. پیش تر از پیش... از پیش پیش تر.
- امثال:
اسبق من الاجل.
اسبق من الافکار. (مجمع الامثال میدانی).
، کج سلیقه، بسیارغضب
لغت نامه دهخدا
(اُ بِ)
دهی از دهستان آسیاب بخش هندیجان شهرستان خرمشهر، در 75000 گزی شمال باختری هندیجان و 6000 گزی باختر راه هندیجان به خلف آباد. دشت، گرمسیر مالاریائی. سکنۀ آن 50 تن است. شیعه. آب آن از چاه است. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ شریفات هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ سبع
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسبغل
تصویر اسبغل
اسپغول اسفرزه
فرهنگ لغت هوشیار
فرجفت (تمام کرده شده) انجامیده سیر گشته فرجامیده تمام کرده شده. تمام کرده شده، اسباغ زیادت کردن حرفی ساکن است بر سببی که به آخر جزو افتد و آن در فاعلاتن فاعلاتان باشد فاعلییان بجای آن نهند و آنرا مسبغ گویند یعنی تمام کرده چه فاعلاتن خود تمام بود چون بر آن حرفی ساکن زیادت کردند آنرا تمام کرده کنند و بعضی آنرا مسبغ خوانند از تسبیغ تا مبالغت بیشترباشد در تمام کردن و بعضی آنرا مشبع خوانند ازاشباع بشین معجمه و عین مهمله بمعنی سیرکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابغ
تصویر سابغ
دراز، بسنده، دراز نره
فرهنگ لغت هوشیار
تندابه ای بزرگ (تندابه سیل) لور بزرگ (لور سیل) گوسپند سپیده دم، گل و لای، اسپ پیشانی سپید، مرغ دم سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسباغ
تصویر اسباغ
تمام گردانیدن نعمت بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
نام درختی در جنگلهای ایران که چوب آنرا زغال کنند و برگش را برای پوشش بامها بکار برند و میوه اش برای تغذیه گاوها است
فرهنگ لغت هوشیار
پیش تر، پیشرو تر پیش تر جلوتر سابق تر سبقت گیرنده تر پیش تر از پیش از پیش پیشتر، پیشروتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبک
تصویر اسبک
پره و دندانه کلید
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است اسپرز (طحال) دراز بروت سپرز اسپرز طحال، ورم بزرگی که در پهلو پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسباغ
تصویر اسباغ
((اِ))
تمام کردن نعمت بر کسی، زره فراخ پوشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسبق
تصویر اسبق
((اَ بَ))
پیش تر، جلوتر، پیشروتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسبک
تصویر اسبک
((اَ بَ))
پره و دندانه کلید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسبل
تصویر اسبل
((اُ بُ))
سپرز، طحال، ورمی که در پهلو بوجود آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبغ
تصویر مسبغ
((مُ بَ))
تمام کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسبق
تصویر اسبق
پیشین
فرهنگ واژه فارسی سره