جدول جو
جدول جو

معنی اساود - جستجوی لغت در جدول جو

اساود
(اَ وِ)
جمع واژۀ اسود. ماران سیاه. مارهای سیاه بزرگ.
لغت نامه دهخدا
اساود
(اَ وِ)
نام آبی است در سمت چپ طریق حاج ّ بکوفه. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
اساود
جمع اسود، گنده ماران سیاه سیه ماران، گنجشکان، مهتر بزرگ تر
تصویری از اساود
تصویر اساود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسود
تصویر اسود
سیاه، رنگی مانند رنگ زغال، هر چیزی که به رنگ زغال باشد، آنکه پوست بدنش سیاه باشد، حبشی، زنگی، تیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اساور
تصویر اساور
سوار، النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، یارج، دست برنجن، ایّاره، یاره، دستیاره، اورنجن، دستینه، برنجن، ورنجن، آورنجن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسود
تصویر اسود
اسدها، شیرها، جمع واژۀ اسد
فرهنگ فارسی عمید
(تُلْ اَ وِ)
موضعی است. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(عَ وِ)
جمع واژۀ عسودّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسودّه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
سیاه. مؤنث: سوداء. ج، سود. (مهذب الاسماء). ضد ابیض:
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر.
مسعودسعد.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اسد. (غیاث). شیران:
از چهی بنمود معدومی خیال
در چه اندازد اسود کالجبال.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ابن منذر بن نعمان بن امروءالقیس. یکی از ملوک حیره معروف به آل نصر یا آل لخم معاصر فیروزبن یزدجرد تا قباد. رجوع به آل نصر شود. اسود بیست سال سلطنت کرد و پس از وی برادر او منذر بن منذر بسلطنت رسید. (حبیب السیر چ تهران ج 1 جزو2 ص 92). و رجوع به فهرست عقدالفریدج 6 شود.
نهشلی ملقب به ذوالاّثار. شاعری از عرب و او را ذوالاّثار از آن گویند که چون هجای قومی کردی، آثار خود در ایشان بماندی و شعر او در اشعار دیگر شاعران حکم آثار شیر در آثار سباع دیگر داشت. رجوع به اسودبن یعفر شود
ابن کلثوم. ابن الجوزی در کتاب صفهالصفوه در طبقۀ ثالثه از اهل بصره ذکر او آورده است. رجوع به صفهالصفوه ج 3 ص 212 و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 308 و فهرست البیان و التبیین شود
غندجانی، حسن بن احمد مکنی به ابومحمد. رجوع به حسن بن احمد مکنی به ابومحمد اعرابی و رجوع به معجم الادباء ج 3 ص 22 شود
ابن عوف بن عبدالحارث بن زهره. وی برادر عبدالرحمن بن عوف است. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 211 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ)
جمع واژۀ جواد
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
بطنی از هلباسوید. (صبح الاعشی ج 1 ص 332)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در سنجاق قدس بین عسقلان و رمله. وقتی این دهکده یکی از بلاد عظیمۀ فلسطین بود. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 143 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ)
جمع واژۀ اسوار. (ربنجنی). ج اسوار و اسوار و سوار. دست برنجن ها. یاره ها
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ)
فرزند مهتر زادن. (منتهی الارب). مهتر زادن. (تاج المصادر بیهقی). فرزند سید زادن.
لغت نامه دهخدا
(اُ سَ وِ)
مصغر اسود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نام یکی دو تن از ملوکی که در دورۀ ملوک ساسانی در حیره حکومت داشتند. بعضی نوادرو وقایع آنان مشهور است ولی تاریخ ایشان مضبوط نیست. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اسودبن عفان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
یاقوت آرد: عوام بن الاصبع گوید: برابر بطن نخل، کوهی است که آنرا اسود گویند نصف آن نجدی و نصف حجازی است. و آن کوهی مرتفع است و در آن گیاهی جز علوفه از قبیل صلیان و غضور یافت نشود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اساور
تصویر اساور
جمع سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسود
تصویر اسود
سیاه، بزرگتر قوم، ماهی سیاه، بزرگ، ضد ابیض زشت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسود
تصویر اسود
((اَ وَ))
سیاه، سیاه چرده، مار بزرگ سیاه
فرهنگ فارسی معین
تیره، سیاه، سیاه چرده، قره، کبود
متضاد: ابیض، بیضا، سپید، سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد