سواحل شرقی افریقا یعنی زنگبار و سفاله و نواحی همجوار آن را گویند. مردم آنجا و زبان آنان را نیز ساحلی و سواحلی نامند. (قاموس الاعلام ترکی) نام جایگاهی است. (معجم البلدان)
سواحل شرقی افریقا یعنی زنگبار و سفاله و نواحی همجوار آن را گویند. مردم آنجا و زبان آنان را نیز ساحلی و سواحلی نامند. (قاموس الاعلام ترکی) نام جایگاهی است. (معجم البلدان)
لب. (دهار). عراق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). کنار. کناره. کران. کرانه. ج، سواحل، کنارۀ دریا. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). زمین نزدیک دریا. و کرانۀ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحل عبارت است از فصل مشترک خشکیها با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی های هم ارتفاعی است که دارای ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترک در سواحل بدون جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که دارای جزر ومد است تغییر میکند و بوسعت زمینهای ساحلی افزوده یا کم میشود. (جغرافیای طبیعی جهانگیر صوفی ص 345). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا: چو کشتی بساحل کشید آفتاب شب تیره افکند زورق در آب. فردوسی. رسیدم من فراز کاروان تنگ چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل. منوچهری. چون ازآنجا گذشتیم بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 14). ساحل تو محشر است نیک بیندیش تا بچه بار است کشتیت متحمل. ناصرخسرو. شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی. ناصرخسرو. چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز بر لب این خشک ساحل کهن افتاد. مجیر بیلقانی. چو بدریا نه صدف ماند نه در رحمتی، ساحل عمان چکنم. خاقانی. از ره ری بخراسان نکنم رای دگر که ره از ساحل خزران به خراسان یابم. خاقانی. جرجان و طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا درحکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 233). که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق. سعدی (بوستان). ای برادر ما بگرداب اندریم و آنکه شنعت میکند بر ساحل است. سعدی. گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است. همام تبریزی. شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، کنارۀ رود. زمین نزدیک رود. کرانۀ رود. - رودکنار. رودبار. کنار رود. ، ساحل الحیوه، کرانۀ عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود
لب. (دهار). عراق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). کنار. کناره. کران. کرانه. ج، سواحل، کنارۀ دریا. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). زمین نزدیک دریا. و کرانۀ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحل عبارت است از فصل مشترک خشکیها با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی های هم ارتفاعی است که دارای ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترک در سواحل بدون جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که دارای جزر ومد است تغییر میکند و بوسعت زمینهای ساحلی افزوده یا کم میشود. (جغرافیای طبیعی جهانگیر صوفی ص 345). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا: چو کشتی بساحل کشید آفتاب شب تیره افکند زورق در آب. فردوسی. رسیدم من فراز کاروان تنگ چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل. منوچهری. چون ازآنجا گذشتیم بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 14). ساحل تو محشر است نیک بیندیش تا بچه بار است کشتیت متحمل. ناصرخسرو. شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی. ناصرخسرو. چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز بر لب این خشک ساحل کهن افتاد. مجیر بیلقانی. چو بدریا نه صدف ماند نه دُر رحمتی، ساحل عمان چکنم. خاقانی. از ره ری بخراسان نکنم رای دگر که ره از ساحل خزران به خراسان یابم. خاقانی. جرجان و طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا درحکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 233). که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق. سعدی (بوستان). ای برادر ما بگرداب اندریم و آنکه شنعت میکند بر ساحل است. سعدی. گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است. همام تبریزی. شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، کنارۀ رود. زمین نزدیک رود. کرانۀ رود. - رودکنار. رودبار. کنار رود. ، ساحل الحیوه، کرانۀ عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود
نعت تفضیلی از سؤال. خواهنده تر. بسیارسؤال تر. - امثال: اسأل من فلحس، و او مردی از بنی شیبان بود، سهم و حصه ای از غنایم جنگی که در آن نبود خواستی و چون دادندی حصۀ زن خویش نیز طلبیدی و چون بستدی شتر خویش رانیز سهم خواستی. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود. اسأل من قرثع، مردی از بنی اوس بن ثعلبه و او بروزگارمعاویه بود و اعشی از بنی ثعلب گوید: اذاما القرثع الاوسی وافی عطاءالناس اوسعهم سوءالا. (مجمع الامثال میدانی)
نعت تفضیلی از سؤال. خواهنده تر. بسیارسؤال تر. - امثال: اسأل ُ من فَلْحَس، و او مردی از بنی شیبان بود، سهم و حصه ای از غنایم جنگی که در آن نبود خواستی و چون دادندی حصۀ زن خویش نیز طلبیدی و چون بستدی شتر خویش رانیز سهم خواستی. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود. اسأل ُ من قرثع، مردی از بنی اوس بن ثعلبه و او بروزگارمعاویه بود و اعشی از بنی ثعلب گوید: اذاما القرثع الاوسی وافی عطاءالناس اوسعهم سوءالا. (مجمع الامثال میدانی)
جمع واژۀ سحل، بمعنی جامه ای از ریسمان یکتا بافته، ضد مبرم که دوتاه بافته باشد و رسن یکتاب داده و جامۀ سپید یا جامۀ سپید از پنبه و سیم نقد. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ سحل، بمعنی جامه ای از ریسمان یکتا بافته، ضد مبرم که دوتاه بافته باشد و رسن یکتاب داده و جامۀ سپید یا جامۀ سپید از پنبه و سیم نقد. (منتهی الارب)
درخت مسواک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). درخت بادیه. (نزهه القلوب). ج، اساحل. (مهذب الاسماء). قال ابوالوجیه: قضبان المساویک، البشام، و الضرو، و العنم، و الاراک، و العرجون، و الجرید، و الاسحل. (البیان والتبیین چ سندوبی ج 3 ص 77) ، بلغت اهل بیت المقدس تودری. قدّومه. مادردخت. قصیصه. اروسمن. اوسیمون. اسحاره. و رجوع به اسحار شود
درخت مسواک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). درخت بادیه. (نزهه القلوب). ج، اساحل. (مهذب الاسماء). قال ابوالوجیه: قضبان المساویک، البشام، و الضرو، و العنم، و الاراک، و العرجون، و الجرید، و الاسحل. (البیان والتبیین چ سندوبی ج 3 ص 77) ، بلغت اهل بیت المقدس تودری. قدّومه. مادردخت. قصیصه. اروسمن. اوسیمون. اسحاره. و رجوع به اسحار شود
جمع اسفل، فرودستان، سرین ها، شتران خرد جمع اسفل. زیرتران پایین تران، فروتران فرودستان (طبقه پست) زیر دستان مقابل اعالی. یا اسافل ناس. مردمان فرومایه. یا اسافل و اعالی. فروتران و برتران، سرینهای مردم کفلها. یا اسافل اعضا. اندامهای زیرین اعضای فرودین عضوهای پایینی بدن عضوهای بدن از سرین به پایین یا اسافل بدن، عضوهای زیرین بدن اندامهای پایینی تن
جمع اسفل، فرودستان، سرین ها، شتران خرد جمع اسفل. زیرتران پایین تران، فروتران فرودستان (طبقه پست) زیر دستان مقابل اعالی. یا اسافل ناس. مردمان فرومایه. یا اسافل و اعالی. فروتران و برتران، سرینهای مردم کفلها. یا اسافل اعضا. اندامهای زیرین اعضای فرودین عضوهای پایینی بدن عضوهای بدن از سرین به پایین یا اسافل بدن، عضوهای زیرین بدن اندامهای پایینی تن