ازاله. ازالت. دور کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات). دور کردن ازجای. (منتهی الارب). تزویل. ازال. زیل. فاتر کردن (فراتر کردن) . (تاج المصادر بیهقی). یعنی دور کردن (چیزی از جائی). (مجمل اللغه).
اِزاله. اِزالت. دور کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات). دور کردن ازجای. (منتهی الارب). تزویل. اِزال. زَیل. فاتر کردن (فراتر کردن) . (تاج المصادر بیهقی). یعنی دور کردن (چیزی از جائی). (مجمل اللغه).
چیزی فرا کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). عطا دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا دادن. بخشش کردن. (از ناظم الاطباء). چیزی به کسی دادن یا دست به سوی کسی درازکنان چیزی به او دادن. (از اقرب الموارد) ، آن است که شیخ، کتاب مورد سماع رابه دست خویش به کسی دهد و گوید تو از جانب من اجازۀ روایت مندرجات آن را داری و تنها به دادن کتاب کفایت نکند. (از تعریفات جرجانی). در علم درایه نوعی ازتحمل حدیث است (مقرون به اجازه و غیرمقرون به اجازه) و صور مختلف دارد مانند اینکه شیخ اجازۀ نسخه ای از احادیث مورد روایت خویش را به طالب تحمل حدیث بدهدتا او آنها را روایت کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
چیزی فرا کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). عطا دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا دادن. بخشش کردن. (از ناظم الاطباء). چیزی به کسی دادن یا دست به سوی کسی درازکنان چیزی به او دادن. (از اقرب الموارد) ، آن است که شیخ، کتاب مورد سماع رابه دست خویش به کسی دهد و گوید تو از جانب من اجازۀ روایت مندرجات آن را داری و تنها به دادن کتاب کفایت نکند. (از تعریفات جرجانی). در علم درایه نوعی ازتحمل حدیث است (مقرون به اجازه و غیرمقرون به اجازه) و صور مختلف دارد مانند اینکه شیخ اجازۀ نسخه ای از احادیث مورد روایت خویش را به طالب تحمل حدیث بدهدتا او آنها را روایت کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
اشتغال ورزیدن در کاری مروسیدن و رنج کشیدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با چیزی واکوشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). زوال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، با کسی واکوشیدن. (دهار) ، ارادۀ کاری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به مزاولت و مزاوله شود. یقال: زاوله مزاولهو زوالا، أی عالجه و حاوله و طالبه. (ناظم الاطباء) ، چیزی را با چیزی قرین کردن. (غیاث)
اشتغال ورزیدن در کاری مروسیدن و رنج کشیدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با چیزی واکوشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). زِوال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، با کسی واکوشیدن. (دهار) ، ارادۀ کاری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به مزاولت و مزاوله شود. یقال: زاوله مزاولهو زوالا، أی عالجه و حاوله و طالبه. (ناظم الاطباء) ، چیزی را با چیزی قرین کردن. (غیاث)
نام پهلوانی باشد تورانی. (برهان). نام مبارزی تورانی. (ناظم الاطباء) : چو زنگولۀ گرد و گلباد را سپهرم که بد روزفریاد را. فردوسی. رجوع به زنگله وفهرست ولف شود
نام پهلوانی باشد تورانی. (برهان). نام مبارزی تورانی. (ناظم الاطباء) : چو زنگولۀ گرد و گلباد را سپهرم که بد روزفریاد را. فردوسی. رجوع به زنگله وفهرست ولف شود
بمعنی زنگله است که جلاجل باشد. (از برهان). زنگله. زنگل. زنگهای کوچکی که زنان و شاطران بر پای خود بندند و یا به گردن چارپایان آویزند. زنگهای کوچک گردی که بر کناره های کم و دایره آویزان کنند. جلاجل. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی زنگله است. (آنندراج). جلاجل و زنگهای کوچک مدور. (ناظم الاطباء). زنگله. زنگ خرد. جلجل. جرس خرد. درای. درای خرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنگله شود. - زنگولۀ پای تابوت، کنایه است از فرزند خردسال مرد یا زن در پیری. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). - شیخ زنگوله بپا، آخوند لاابالی در منهیات شرع. آخوندی ناپرهیزکار. (یادداشت ایضاً). در افسانه است که شیخی ناپارسا بخاطر فریب عامه زنگوله بپا می بست که بهنگام راه رفتن مورچه ها آوای زنگ را بشنوند و بگریزند و زیر پای او تباه نشوند ولی شیخ در باطن فاسدی بود بی همتا. - طلسم زنگوله، نام طلسمی به قلعۀ زنگوله در داستانهای اساطیری ایرانی. محلی در افسانه ها که در آنجا دیوی و طلسمی بوده است. نام جایی طلسم شده در افسانه ها. (یادداشت ایضاً). - امثال: زنگوله را که به پای گربه (یا گردن گربه) می بندد؟ موشها در شورایی عام رای دادند که برای احتراز از ضرر و زیان گربه لازم است که زنگوله ای به گردن وی آویزند تا که نزدیک آید موش بگریزد لیکن به این رای عملی ممکن نشد، چه کسی که بتواند زنگوله به گردن او آویزد یافت نشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ، مقامی است از موسیقی. (برهان). نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). یکی از دوازده مقام موسیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مقامی است از موسیقی. قطعه ای است در راست پنجگاه که سه ضربی است. (فرهنگ فارسی معین) ، گنده کنف. رجوع به ابوطیلون شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بمعنی زنگله است که جلاجل باشد. (از برهان). زنگله. زنگل. زنگهای کوچکی که زنان و شاطران بر پای خود بندند و یا به گردن چارپایان آویزند. زنگهای کوچک گردی که بر کناره های کم و دایره آویزان کنند. جلاجل. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی زنگله است. (آنندراج). جلاجل و زنگهای کوچک مدور. (ناظم الاطباء). زنگله. زنگ خرد. جلجل. جرس خرد. درای. درای خرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنگله شود. - زنگولۀ پای تابوت، کنایه است از فرزند خردسال مرد یا زن در پیری. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). - شیخ زنگوله بپا، آخوند لاابالی در منهیات شرع. آخوندی ناپرهیزکار. (یادداشت ایضاً). در افسانه است که شیخی ناپارسا بخاطر فریب عامه زنگوله بپا می بست که بهنگام راه رفتن مورچه ها آوای زنگ را بشنوند و بگریزند و زیر پای او تباه نشوند ولی شیخ در باطن فاسدی بود بی همتا. - طلسم زنگوله، نام طلسمی به قلعۀ زنگوله در داستانهای اساطیری ایرانی. محلی در افسانه ها که در آنجا دیوی و طلسمی بوده است. نام جایی طلسم شده در افسانه ها. (یادداشت ایضاً). - امثال: زنگوله را که به پای گربه (یا گردن گربه) می بندد؟ موشها در شورایی عام رای دادند که برای احتراز از ضرر و زیان گربه لازم است که زنگوله ای به گردن وی آویزند تا که نزدیک آید موش بگریزد لیکن به این رای عملی ممکن نشد، چه کسی که بتواند زنگوله به گردن او آویزد یافت نشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ، مقامی است از موسیقی. (برهان). نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). یکی از دوازده مقام موسیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مقامی است از موسیقی. قطعه ای است در راست پنجگاه که سه ضربی است. (فرهنگ فارسی معین) ، گنده کنف. رجوع به ابوطیلون شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
گوی گریبان و تکمۀ کلاه، فاش کردن حدیث را بطرز سخن چینی، تیرانداختن بر شکار بطوری که بگریزد و بمیرد. حدیث: کل ما اصمیت ودع ما انمیت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کشته شدن شکار دور از نظر شکارچی. (از آنندراج)
گوی گریبان و تکمۀ کلاه، فاش کردن حدیث را بطرز سخن چینی، تیرانداختن بر شکار بطوری که بگریزد و بمیرد. حدیث: کل ما اصمیت ودع ما انمیت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کشته شدن شکار دور از نظر شکارچی. (از آنندراج)
ازناو. ناحیه ای از همدان. (برهان) (آنندراج). قلعه ای از ناحیۀ احیم همدان. (انساب سمعانی). و در معجم البلدان ذیل کلمه ازناو بجای احیم اجم آمده است. و رجوع به نزهه القلوب جزء 3 ص 63 شود
ازناو. ناحیه ای از همدان. (برهان) (آنندراج). قلعه ای از ناحیۀ احیم همدان. (انساب سمعانی). و در معجم البلدان ذیل کلمه ازناو بجای احیم اجم آمده است. و رجوع به نزهه القلوب جزء 3 ص 63 شود
شکوفۀ نصل گیاه بهمی ̍ یا بهمی که از گرمی خشک شده باشد. ج، اناصیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دوری و جدایی شدن میان قوم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). دوری افتادن میان قوم. (از اقرب الموارد) ، فرودآمدن عقاب بر صید و یا گرفتن صید را در طرفی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرودآمدن عقاب بر شکار و یا گرفتن عقاب شکار را در جانبی. (از اقرب الموارد) ، شکافته شدن غلاف شکوفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) ، منتشر و پراکنده شدن برق از افق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
شکوفۀ نصل گیاه بُهمی ̍ یا بهمی که از گرمی خشک شده باشد. ج، اناصیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دوری و جدایی شدن میان قوم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). دوری افتادن میان قوم. (از اقرب الموارد) ، فرودآمدن عقاب بر صید و یا گرفتن صید را در طرفی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرودآمدن عقاب بر شکار و یا گرفتن عقاب شکار را در جانبی. (از اقرب الموارد) ، شکافته شدن غلاف شکوفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) ، منتشر و پراکنده شدن برق از افق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
بقول کاترمرمردی بسیار شجاع و پهلوان: گرجیان را خوش آمد وآن روز تا شبانگاه کروفری می کردند از طرفین، آخرالامر از ازناوران دلاور یکی پیش آمد و سلطان، منکروار: ز لشکر برون تاخت برسان شیر به پیش هجیر اندر آمد دلیر. (جامع التواریخ رشیدی چ بلوشه ج 2 ص 29 متن و ص 25 تعلیقات فرانسه). همین کلمه در حبیب السیر (جزو 4 از ج 2 ص 237) ازناورد آمده است
بقول کاترُمِرمردی بسیار شجاع و پهلوان: گرجیان را خوش آمد وآن روز تا شبانگاه کروفری می کردند از طرفین، آخرالامر از ازناوران دلاور یکی پیش آمد و سلطان، منکروار: ز لشکر برون تاخت برسان شیر به پیش هجیر اندر آمد دلیر. (جامع التواریخ رشیدی چ بلوشه ج 2 ص 29 متن و ص 25 تعلیقات فرانسه). همین کلمه در حبیب السیر (جزو 4 از ج 2 ص 237) ازناورد آمده است
ازناوه. ناحیه ای است از نواحی همدان. (برهان) (مؤید الفضلاء) (سروری) (آنندراج). قلعه ای است از ناحیۀ اجم از نواحی همدان و از آنجاست ابوالفضل عبدالکریم بن احمد الازناوی معروف به بآری، فقیه شافعی. (معجم البلدان). و رجوع به ازناوه شود
ازناوه. ناحیه ای است از نواحی همدان. (برهان) (مؤید الفضلاء) (سروری) (آنندراج). قلعه ای است از ناحیۀ اجم از نواحی همدان و از آنجاست ابوالفضل عبدالکریم بن احمد الازناوی معروف به بآری، فقیه شافعی. (معجم البلدان). و رجوع به ازناوه شود
مزاوله و مزاولت در فارسی: مروسیدن خوگر شدن کلنجار (شیرازی)، ورزیدن، خواست، پی گیری پشتکار بکاری اشتغال ورزیدن، ممارست کردن در کاری ورزیدن، اراده کاری کردن، اشتغال بکاری، ممارست
مزاوله و مزاولت در فارسی: مروسیدن خوگر شدن کلنجار (شیرازی)، ورزیدن، خواست، پی گیری پشتکار بکاری اشتغال ورزیدن، ممارست کردن در کاری ورزیدن، اراده کاری کردن، اشتغال بکاری، ممارست