جدول جو
جدول جو

معنی ازناورد - جستجوی لغت در جدول جو

ازناورد
رجوع به ازناور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناورد
تصویر ناورد
نبرد، جنگ، جولان و گردش گرد یکدیگر، برای مثال خیالی کرد با خود کاین جوانمرد / که زد بر دور من چون چرخ ناورد (نظامی۱ - ۱۴۹)
ناورد بردن: حمله بردن، حمله کردن
ناورد دادن: جولان دادن
ناورد کردن: جولان کردن، پیکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزماورد
تصویر بزماورد
خوراکی مرکب از گوشت یا تخم مرغ پخته که لای نان می پیچیدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشناور
تصویر اشناور
شناور، شناگر، شنا کننده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ / اِ)
آزارود. ماوراءالنهر. (برهان) (سروری) :
ازارود را ماوری النهر دان.
فردوسی.
و بتخفیف ازا.
- سیب ازا،سیب ماوراءالنهر. (آنندراج) ، نشخوار نکردن: ازبت الابل، سخت شدن: ازب الشی ٔ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نورد. نبرد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (غیاث اللغات) (اوبهی) (فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). جدال. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). نبرد. (فرهنگ اسدی). آورد. جنگ کردن به مبارزت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). جدل. تاختن. (غیاث اللغات). رزم. مبارزت. (اوبهی). نبرد. جنگ دو کس یا دو لشکر. آورد. (از فرهنگ اسدی). حرب. کارزار. پرخاش. فرخاش. وغا. هیجا. ستیز:
برون آمد و رای ناورد کرد
برآورد بر چهرۀ ماه گرد.
فردوسی.
جهان گشت پر گرد آوردجوی
ز خون خاست در جای ناورد جوی.
اسدی.
زمینی که شد جای ناورد او
کند سرمۀ دیده مه گرد او.
اسدی.
با سینۀ من چه کینه گردون را
با پشّه عقاب را چه ناورد است.
خاقانی.
ناورد محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک.
خاقانی.
یارب که دیومردم این هفت دار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کرده اند.
خاقانی.
پیلبان را مثال داد تا او را ریاضت و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان و عطفه و حمله در وی آموزد. (سندبادنامه ص 57).
چو کرد آن زبانی سیه را زبون
نیامد به ناورد او کس برون.
نظامی.
که گر جان را جهان چو کالبد خورد
چرا با ما کند در خواب ناورد.
نظامی.
سخن در صلاح است و تدبیر و خوی
نه در اسب و ناورد و چوگان و گوی.
سعدی.
به پیکار دشمن دلیران فرست
هژبران به ناورد شیران فرست.
سعدی.
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت.
سعدی.
، رزمگاه. (اوبهی) :
به گرز و سنان اسب تازی گرفت
به ناورد صد گونه بازی گرفت.
اسدی.
، گرد گاشتن اسب است چون دایره. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) ، جولان. (بهار عجم) (فرهنگ رشیدی). رفتار بسرعت. (فرهنگ رشیدی) :
از دویدن بازمانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد.
امیرمعزی.
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند به ناوردی.
خاقانی.
ندیده ز تعجیل ناورد او
کس از گرد بر گرد او گرد او.
نظامی.
نمودی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد.
نظامی.
به گنبد درکنند این قوم ناورد
برون از گنبد است آوازآن مرد.
نظامی.
که همتای او در جهان مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست.
سعدی.
، رفتار. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفتن. (هفت پیکر چ وحید دستگردی ص 298) :
تا بجائی رسیدشان ناورد
که بدان جای دل قرار آورد.
نظامی.
فرمود به پیر کای جوانمرد
زین پیش مرا نماند ناورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ زند
لغت نامه دهخدا
(گِ گَ)
زیادت کردن. افزودن. (منتهی الارب) ، سختی. بلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ازناوه. ناحیه ای است از نواحی همدان. (برهان) (مؤید الفضلاء) (سروری) (آنندراج). قلعه ای است از ناحیۀ اجم از نواحی همدان و از آنجاست ابوالفضل عبدالکریم بن احمد الازناوی معروف به بآری، فقیه شافعی. (معجم البلدان). و رجوع به ازناوه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نام خندقوقی در زبان برابرۀ افریقا. (ابن البیطار). دوائیست که آنرا بفارسی انده قوقو گویند و بعربی حندقوقی خوانند، اگر آب آنرا بگیرند و با روغن بجوشانند و بر طفلی که دیر بحرکت آید بمالند زود به حرکت آید و جمیع بادها را نافع است. (برهان). بلغت بربری جندقوقا است. (تحفۀ حکیم مؤمن). طریفلن
لغت نامه دهخدا
(زَ دَوَ)
شهری است نزدیک واسط، حالا ویران و خراب است. (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان شود، ناحیه ای است در اواخر عراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ وَ)
نواله. (دهار) (مهذب الاسماء). طعامی که از تخم مرغ و گوشت ترتیب دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معرب است و فیروزآبادی آن را در ذیل ’ورد’ آورده است. (از اقرب الموارد). بزماورد. نواله. لقمۀ قاضی. لقمۀ خلیفه. نرگس خوان. نرگسۀ خوان. نرجس المائده. میسّر. مهنّا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی از طعام که از گوشت و تخم مرغ ترتیب دهند. معرب است و عامه آن رابزمارود گویند. (منتهی الارب). رجوع به المعرب جوالیقی ص 173 و بزماورد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی از بخش تکاب شهرستان مراغه است که 410 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات، حبوب و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ازناو. ناحیه ای از همدان. (برهان) (آنندراج). قلعه ای از ناحیۀ احیم همدان. (انساب سمعانی). و در معجم البلدان ذیل کلمه ازناو بجای احیم اجم آمده است. و رجوع به نزهه القلوب جزء 3 ص 63 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وی ی)
منسوب بازناوۀ همدان. و از آنجاست ابوالفضل عبدالکریم بن احمد بن علی بن احمد بن علی الازناوی معروف به البآری. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ وو)
آرناوود. آلبانی. رجوع به آرناوود و آلبانی شود.
- مثل ارناود، زنی بی شرم و دشنام گوی و بلندآواز
لغت نامه دهخدا
نام کاریزی در ملایر
لغت نامه دهخدا
بقول کاترمرمردی بسیار شجاع و پهلوان: گرجیان را خوش آمد وآن روز تا شبانگاه کروفری می کردند از طرفین، آخرالامر از ازناوران دلاور یکی پیش آمد و سلطان، منکروار:
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر.
(جامع التواریخ رشیدی چ بلوشه ج 2 ص 29 متن و ص 25 تعلیقات فرانسه). همین کلمه در حبیب السیر (جزو 4 از ج 2 ص 237) ازناورد آمده است
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ ؟)
جوان. (فرهنگ خطی). اما می نماید که تصحیف شدۀ برنا یا برناه باشد. رجوع به برنا شود، امروزه برنجک بر برنجی اطلاق میشود که آجیل فروشان آنرا پس از خیساندن، لحظه ای چند در روغن نیک سرخ کرده قرار میدهنددر نتیجه برنج پف می کند و ترد میشود و گاه آنرا با نمک و گاه با خاکه قند مخلوط میکنند
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
گوشت پخته و تره و خاگینه باشد که در نان تنک پیچند و مانندنواله سازند و با کارد پاره پاره کنند و خورند. و بجای حرف ثانی، رای بی نقطه هم بنظر آمده است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان) (از مجمعالفرس) (از شعوری) (ناظم الاطباء). مهنا. میسّر. (مهذب الاسماء). در پهلوی ’بژماورت’، بنابراین برماورد با دو راء غلط است. و معرب آن زمّاورد است. (از حاشیۀ برهان چ معین). بخراسان آنرا نواله گویند. ازجمله طعامهای سنگی (سنگین) است و بهتر آنست که از گوشتی لطیف سازند چون گوشت بزغاله و بره و زردۀ خایۀ مرغ. و سداب و کرفس بسیار کنند و طرخون و کوک نکنند و با سرکه و آبکامه خورند. مزاجهاء معتدل را بدینگونه بهتر باشد و مردم سردمزاج را به راسن و اشترغاز و زردۀ خایه و سداب و گوشت بره بهتر باشد و با آبکامه یا سرکه و اشترغاز خورد، و مردم گرم مزاج را بسینۀ مرغ مصوص و زردۀ خایه و کوک و گشنیز و اندکی طرخون بهتر باشد، و با سرکه خورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زماورد. نواله. نرگس خوان. نرگسۀخوان. نرجس المائده. لقمۀ خلیفه. لقمۀ قاضی. ساندویچ است و سلاطین ایران در هنگام جنگ غذا را منحصر بدان می کرده اند. و رجوع به نامۀ تنسر شود. ابوجامع. (یادداشت بخط دهخدا). زماورد معرب آنست و بفتح باء و ضم آن هر دو آمده و در لسان و قاموس ذیل مادۀ ’ورد’ آمده و از کتب ادبی نقل شده طعامی است از گوشت و تخم مرغ که آنرا ’لقمهالقاضی’ گویند. (از المعرب جوالیقی و حواشی آن ص 173) : و علی بن کامه بزماورد ترش دوست داشتی. (تاریخ بیهق ص 132). و رجوع به تاج العروس ذیل مادۀ ’ورد’ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مخفف آشناور. شناگر. شناور. شناکننده. آشناور. سباح. بر آب رونده. و رجوع به شناگر و آشناور و اشناگر و شناور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موضعی در ((راست آب پی کوچک)) در سوادکوه مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 115 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازناد
تصویر ازناد
جمع زند، بند دستها بندهای دستها
فرهنگ لغت هوشیار
گرجی بزرگ تیره بزرگ دودمان، دلیر پهلوان شریف و بزرگ قوم، شجاع و دلیر و پهلوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناورد
تصویر ناورد
جنگ، نبرد، جدال
فرهنگ لغت هوشیار
گوشت پخته و سبزی و تخم مرغ پخته است که درنان پیچند و با کارد قطعه قطعه کرده و خورند. گوشت پخته و تره و خاگینه باشد که در نان تنک پیچند و مانند نواله سازند و با کارد پاره پاره کنند و خورند لقمه القاضی قاضی ساندویچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناورد
تصویر ناورد
((وَ))
نبرد، جنگ، رزمگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزماورد
تصویر بزماورد
((بَ وَ))
غذای حاضری، ساندویچ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازناور
تصویر ازناور
((اَ وَ))
شریف و بزرگ قوم، شجاع و دلیر و پهلوان
فرهنگ فارسی معین
آرزم، آورد، جنگ، رزم، ستیز، نبرد، جولانگاه، رزمگاه، عرصه، میدان، جولان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جانور، حیوانات وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام رودخانه ای در نشتارود عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
لندهور، نکره و نتراشیده، بدجنس
فرهنگ گویش مازندرانی