جدول جو
جدول جو

معنی ازمیر - جستجوی لغت در جدول جو

ازمیر(اِ)
خلیج ازمیر، خلیج بزرگیست در مشرق بحرالجزائر در داخل خشکی، و تشکیل چندین خلیج کوچک داخلی دهد. دهانۀ آن در طرف شمال باز ولی جهت غربی آن با دماغۀ قره برون مسدود است و این دماغه ای است که از شبه جزیره کلازومن مجزا شده مقابل جزیره ساقز بسوی شمال امتداد می یابد و مدخل آن بین همین دماغۀ قره برون و دماغۀ مقابل آن موسوم به فوچه بزولی واقع شده و در اثنای امتداد خود خلیج دیگری تشکیل دهد. این خلیج دوم در اندرون جزیره بزرگ و چند جزیره کوچک جای گرفته است و شبه جزیره کلازومن هم در جهت جنوب غربی جزائرکوچک قرار دارد. در انتهای جنوب شرقی خلیج بزرگ برابر مصب رود کدیز، دهانۀ خلیج دیگری وجود دارد که ازجانب مغرب بسوی مشرق امتداد یافته است و شهر ازمیر در انتهای آن واقع است، خلیج ازمیر پیچ و خمهای بسیار دارد و گرداگرد آن محاط بجبال میباشد و این وضع برای سیر سفاین بسیار مناسب و حائز اهمیت است. طول این خلیج به پنجاه هزارگز و عرض وی در محل اوسع به بیست هزارگز بالغ شود اما طول خلیج داخلی قریب بیست و عرضش نزدیک به پنج هزار گز است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امیر
تصویر امیر
(پسرانه)
شاه، پادشاه، حاکم، به صورت پیشوند در ابتدای بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند امیربانو، امیرپویا، و امیرحسین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زامیر
تصویر زامیر
(دخترانه)
آواز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ازبیر
تصویر ازبیر
از حفظ، از حافظه، در حافظه به خاطر سپردن، حفظ، ازبرم، ازبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امیر
تصویر امیر
فرمانده، فرمانروا، در امور نظامی صاحب منصب ارتشی دارای درجات بالاتر از سرهنگ، لقب شاهزادگان و بزرگان
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
منسوب به ازمیر
لغت نامه دهخدا
(تَ مَظْ ظُ)
مصدر زمر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). رجوع به زمر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کوتاه بالا، کودک خوبروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
غناء زمیر، سرود نیکو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ مَ)
بنوزمیر. نام بطنی از تازیان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِمْ می)
نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
منسوب به ازم. و گروهی بدان نسبت دارند. رجوع به ازم و انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(؟زْ زی)
نام یکی از دوازده پسر یعقوب:
ز زلفا دو فرزند چون شیر بود
یکی جادیه، دیگر ازیر بود.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
میر. پادشاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). فرمانروا. (مهذب الاسماء). کسی که فرمانروا بر قومی باشد. (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). راعی. (منتهی الارب). سلطان. خلیفه. این کلمه با الف و لام تعریف یابدون آن در روی سکه های عربی و اسلامی دیده می شود. اصلاً برای خلفا وضع شده است بخصوص وقتی که بالفاظ ’المؤمنین’ یا ’المسلمین’ اضافه شود. سپس برؤسای سپاه وحکام و ارباب سیاست اطلاق شده و الفاظی از قبیل ’الاجل’ و ’الجلیل’ و ’السید’ و المظفر’ و ’المؤید’ بدان الحاق شده است. (از نقودالعربیه ص 134) :
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ ازپس دیدنش روا باشد و شاید.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بوده ام شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیرو بیوک.
رودکی.
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن دگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر
چگونه ابر، کجا توتکیش باران است.
عماره.
گو ای گزیدۀ ملک هفت آسمان
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار.
منوچهری.
چون بمیان سرای برسید حاجیان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). امیرفرمود تا کمر شکاری آوردند. (تاریخ بیهقی ص 139). یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود... (تاریخ بیهقی ص 141). امیر خداوند پادشاهست هرچه فرمودنیست بفرماید. (تاریخ بیهقی ص 178).
گر خطیر آن بودی کش دل و بازوی قویست
شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 218).
خلل از ملک چون شود زایل
جز برای وزیر و تیغامیر؟
ناصرخسرو (ایضاً ص 198).
دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت
بی من قدح بدست نگیرد همی امیر.
ناصرخسرو (ایضاً ص 102).
ای پسر پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن بپیشت امیر.
ناصرخسرو (ایضاً ص 198).
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شده ست
ضمیر روشن تو بر خرد شده ست امیر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 397).
میرمیرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان فوّضت امری یا مگو کس را امیر.
سنایی (دیوان چ امیرکبیر ص 164).
چون تمام برخواند [فرخی] امیر [ابوالمظفر چغانی] شعرشناس بود... از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. (چهارمقاله چ معین چ هفتم ص 63). گفت امیر [ابوالمظفر چغانی] بداغگاه است و من میروم پیش او. (چهارمقاله ص 59). قصیده ای گوی لایق وقت...تا ترا پیش امیر برم. (چهارمقاله ص 60).
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزایی نیابی.
خاقانی.
هر فریقی مر امیری را تبع
بند گشته میر خود را از طمع.
مولوی.
نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار
امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار.
سعدی.
نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس ازخدا و مترس از امیر.
(بوستان).
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست برسینه پیش امیر.
(گلستان).
عراق ایران است این امیر ایران است
گشاده گردد ایران امیر ایران را.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
نای زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، پر کردن مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، غل کردن کسی را به جامه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
نام بادها که در فصل پائیز در اهواز وزد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شبی ازشبهای محاق. (منتهی الارب). ماه که چون باریک شود و به آخر رسد. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نشگرده. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). نشگردۀ کفشگران که بدان چرم تراشند. (منتهی الارب). و بهندی آنرا ((راپنی)) گویند. (غیاث اللغات). شفره. شفرهالاسکاف. (قطر المحیط). محذی. ج، ازامیل. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خلیج ازمید، خلیج باریک و درازیست در انتهای شرقی بحر مرمره که به اندرون خطۀ قوجه ایلی کشیده شده این خلیج تا خلیج کوچکی که بواسطۀ بحر مرمره در بین بوزبرونی و استانبول تشکیل میشود امتداد نمی یابد بلکه از محاذات دو دماغۀ واقع در جنوب غربی کبزه و شمال شرقی یالوه آغاز کرده و تقریباً در 18 هزارگزی مشرق طاوشانجی و وارمه دو زبانه از طرفین احداث و درنتیجه بسیار باریک میشود و بتدریج توسعه یافته خلیج دیگری در داخل بوجود می آورد و باز در امتداد 28 هزارگز در نتیجۀ باریک شدن سواحل خویش خلیج سومی احداث می کند که طول و عرض آن به 7 هزارگز بالغ می شود. و شهر ازمید در ساحل شمال شرقی همین خلیج واقع است و خلیج ازمید سه خلیج تودرتو تولید می کند که دارای 50 هزارگز طول است و عرض آن در پهن ترین نقاط از 10 هزارگزتجاوز نمی کند. جهت غربی این خلیج مسدود نیست و در دو محل تنگه دارد ولی از دخول امواج لدوس به ازمید نمیتواند ممانعت کند و موقع لنگرگاه ندارد بهمین لحاظ ازمید بلنگرگاهی مصنوعی محتاج است. در امتداد ساحل شمالی خلیج، خط آهن ازمید است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ زِمْ مو)
زبّوج. زیتون
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آجمیر. ایالتی است از هندوستان، در راج پوتنه، دارای 500000 تن سکنه. پایتخت آن نیز اجمیر نام دارد، دارای 115000 سکنه، جنب گردیدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر). ناپاک شدن آدمی از آرمش یااحتلام، در باد جنوب درآمدن. (منتهی الارب). بجانب جنوب رفتن. از جانب جنوب رفتن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسمیرینا. یکی از بلاد یونان قدیم آسیای صغیر. در محل شهر ازمیر کنونی. این شهر زمانی بدست سادیات، پادشاه لیدی ویران شد و مردم آن چهارصد سال در بلاد پراکنده بودند، ولی پس از مرگ اسکندر مجدداً آباد گشت. در شهر ازمیرنای قدیم معبدی به نام امروس شاعر که میگفتند در آن شهر تولد یافته است بنا شده بود. (لغت نامۀ تمدن قدیم). رجوع به ازمیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از امیر
تصویر امیر
پادشاه، فرمانروا، سلطان، خلیفه، کسی که فرمانروا بر قومی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمیر
تصویر زمیر
کولمه از ماهیان نامرد، کوته بالا، خوبروی کودک، نی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازمی
تصویر ازمی
منسوب به ازم و گروهی بدان نسبت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزمیر
تصویر تزمیر
نای زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازفیر
تصویر ازفیر
برون دمیدن بروندم
فرهنگ لغت هوشیار
نشگرده: ابزاری است که کفشگران و شیرازه بندان و پوسته گران با آن چرم را می برند و می تراشند اسکنه گزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمیر
تصویر زمیر
((زَ))
کوتاه قد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امیر
تصویر امیر
فرمانده، فرمانروا
فرهنگ فارسی معین
پادشاه، حاکم، حکمران، خان، خدیو، رئیس، ژنرال، سرلشکر، سلطان، شاه، شیخ، فرمانده، ملک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمی بعد، از نو دوباره
فرهنگ گویش مازندرانی
باد شبانگاهی جلگه ی خزر جنوبی با جهت وزش جنوب به شمال
فرهنگ گویش مازندرانی
ثروتمند
دیکشنری اردو به فارسی