جدول جو
جدول جو

معنی ازعر - جستجوی لغت در جدول جو

ازعر
(اَ عَ)
تنک موی. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اندک موی. اندک موی تن. (مهذب الاسماء). مؤنث: زعراء. ج، زعر. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
ازعر
تنکموی، تنکدست
تصویری از ازعر
تصویر ازعر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشعر
تصویر اشعر
شاعرتر، داناتر، ویژگی شعر بهتر و نیکوتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازدر
تصویر ازدر
درخور، سزاوار، شایستۀ، برای مثال زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت / هر چند نباشد بر او ازدر زنهار (فرخی - ۸۹)، شایسته، سزاوار، برای مثال خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود / همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر (فرخی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازبر
تصویر ازبر
از حفظ، از حافظه، در حافظه به خاطر سپردن، ازبیر، ازبرم، حفظ
ازبر داشتن: چیزی را به یاد داشتن، مطلبی را در حافظه داشتن
ازبر کردن: حفظ کردن و به خاطر سپردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازهر
تصویر ازهر
روشن، درخشان، درخشان تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازار
تصویر ازار
پایین هر چیز، ازاره
شلوار، لنگی که به کمر می بستند، لنگی، فوطه، هر چیزی که با آن بدن را می پوشاندند، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
(اَ عَ)
نام کوهی است در بین مکه و مدینه و بروایتی در میان شام و مدینه واقع است. (قاموس الاعلام). و یاقوت آرد: اشعر و اقرع دو کوه معروف اند به حجاز. و ابوهریره گفته است بهترین کوهها عبارتند از:احد و اشعر و ورقان و آنها میان مکه و مدینه واقعاند. ابن سکیت گوید: اشعر کوه جهینه است که بر ینبع از قسمت اعلای آن فرودآید. و نصر گوید: اشعر و ابیض دوکوه اند مشرف بر سبوحه و حنین و اشعر و اجرد دو کوه جهینه باشند میان مدینه و شام. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
لقب نبت بن اددبن زید بن یشجب بن عریب بن زید بن کهلان بن سبا بود که وقت زادن موی بر تن داشت و گروه اشعریون به وی منسوبند. (از تاج العروس) (از انساب سمعانی). و رجوع به اشعریون شود، اشغار رفقه، تنها و جدا ماندن همراهان از راه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اشغار حساب بر کسی، پریشان و بسیار گردیدن حساب بروی. (از منتهی الارب). پراکنده گردیدن و فزونی یافتن حساب بر کسی چنانکه بدان رهبری نشود. (از اقرب الموارد) ، برداشتن دو پای زن را جهت گائیدن، فراخ و بزرگ شدن جنگ. (منتهی الارب)
ابن سبأبن یشجب بن یعرب بن قحطان. پدر قبیله ای به یمن بود و مسجد اشاعره در مدینۀ زبید و امام ابوموسی اشعری بدان قبیله منسوب است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
دارای صعر یعنی کژی در رخسار یا گردن کژی در شتر که بیماریی است. مؤنث: صعراء. ج، صعر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). شتر گردن پیچیده. (منتهی الارب) (آنندراج). کژگردن. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
زند ادعر، آتش زنه که آتش ندهد، تباهی آوردن در کاری. تباهی و فساد در کاری آوردن. (مؤید الفضلاء). داخل کردن در کار چیزی را که آنرا تباه کند، سخن چینی کردن، خیانت کردن نسبت بکسی، بناگاه کشتن کسی را
لغت نامه دهخدا
(؟زْ زی)
نام یکی از دوازده پسر یعقوب:
ز زلفا دو فرزند چون شیر بود
یکی جادیه، دیگر ازیر بود.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بعیر ازجر، شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش. (منتهی الارب). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
بسیارموی اندام. (منتهی الارب). الکثیر الشعر الطویله. مؤنث: شعراء. ج، شعر. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
نعت تفضیلی از زاهر. روشن تر. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات) (کنزاللغات) :
هست خورشید ازهر از انجم
تو ز خورشید ازهری ازهر.
سوزنی.
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
ناکس کوتاه بالا و زشت هیأت فربه. (منتهی الارب). ستبر
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
مرد بزرگ دوش و کتف.
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو کَ اَ)
بانگ کردن و غریدن شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چادر. دقرور. دقروره. دقراره. خصار. (منتهی الارب). چادری که بر میان بندند. ملحفه. لنگ. جامۀ نادوخته که بدان نیم زیرین تن پوشند و رداء آنچه بدان نیم زبرین پوشند. قال اﷲ تعالی: العظمه ازاری و الکبریاء ردائی. (حدیث قدسی). و لباس ایشان (مردم مهجر) ازار است. (حدود العالم). و ایشان همه (شهر سریر بعربستان) ازار و ردا پوشند. (حدود العالم)، برگردانیدن. (منتهی الارب). از جائی گردانیدن، بر طرف کردن. از بین بردن: غلام فریاد برداشت و بمراعات دل زن و تسکین جانب و ازالت خوف و استشعار او مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). شطری از ایناس وحشت و ازالت عارضۀ ریبت و نبذی از استمالت و استعطاف ایراد کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341)، هلاک کردن. نیست گردانیدن، ستردن: ازالۀ موی، نسخ کردن، بردن. برداشتن. زائل کردن: ازالۀ نجاست.
- ازالۀ بکارت، بسودن دختر. مهر برداشتن. طمث. تصرف.
- ازاله شدن، دفع شدن.
- ازاله کردن، دور کردن. زایل کردن. راندن. قلع کردن. دفع کردن. بیرون بردن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فوطه. لنگ. (غیاث اللغات). لنگی. (برهان). قطیفه. تنکه:
دو تن را بفرمود زورآزمای
بکشتی که دارند با دیو پای
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار.
فردوسی.
بشنگل چنین گفت کای شهریار
بفرمای تا من ببندم ازار
چو با زورمندان بکشتی شوم
نه اندر خرابی و مستی شوم.
فردوسی.
فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار.
فردوسی.
ازار از یکی چرم نخجیر بود
گیا خوردن و پوشش آژیر بود.
فردوسی.
به آیین خویش از گیا بست ازار
خروشان شد از پیش یزدان بزار.
اسدی.
از تمتع شده فارغ بوثاق آیم زود
مرد جویم که بگرمابه برد سطل و ازار.
ابوالمعالی رازی.
رفت و بربست ازاری و بجیحون در رفت
زود بی خوفی و بگذشت بیک دم بشناه.
انوری.
مسعود قزل، مست نه ای هشیاری
یک دم چه بود که مطربی بگذاری
زر بستانی ازار کی برداری
ما را گل و باقلی و ریواج آری.
انوری.
بل قرص آفتاب بصابون زند مسیح
کاحرام را ازار سپید است در خورش.
خاقانی.
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبرۀ پرجوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار).
، پدر صنعأبن ازال بن یقطن بن عابربن شالخ بن ارفحشد و او نخستین کسی بود که مدینۀ مزبوره را بنا کرد و سپس به نام پسر وی شهرت یافت زیرا صنعاء پس از پدر بر آنجا حکومت کرد و نام او غلبه یافت. والله اعلم. (معجم البلدان). و خوندمیر گوید: بانی صنعا، صنعأبن ازال بن عبیربن عابر است و هو هود النبی علیه السلام. (حبیب السیر اختتام کتاب ص 395)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
از: از + در، درخور. سزاوار. لایق. (جهانگیری) (برهان). شایسته. مناسب. حری. زیبنده. زیبای. (برهان). برازنده. شایان. مخصوص. برای. بجهت:
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.
بیاراستند ازدر جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای.
فردوسی.
جهان دید برسان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
همه کوه نخجیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
تن خویش را ازدر فخر کرد
نشستنگه خویش استخر کرد.
فردوسی.
که فرزند ماگشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت.
فردوسی.
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی.
بدوگفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار ازدر کارزار.
فردوسی.
کنون من ترا آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی.
فردوسی.
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی.
آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه
وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر.
فرخی.
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری.
فرخی.
تو ازدر رزم نیستی جانا
ای ازدر بزم و ازدر گلشن.
فرخی.
از بسکه شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت
ای ازدر آنکه دل نیارد یادت
چندانکه مرا غم است شادی بادت.
ابوحنیفۀ اسکافی.
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه، ازدر دار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است.
معزی.
ریش از پی کندن پیاپی
سر ازدر سیلی دمادم.
انوری.
صورت مردان طلب کزدر میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار.
خاقانی (دیوان ص 114).
کتف محمد ازدر مهر نبوتست
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن
هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار.
خاقانی.
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است.
خاقانی.
آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است
آویختند بر در این کعبه آشکار.
خاقانی.
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کان براق ازدر میدان بخراسان یابم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294).
آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری
تا از در تو دور شده ازدر دار است.
؟
- ازدر... شدن، شایسته و لایق آن گردیدن:
بپروردی این شوم ناپاک را (سیاوش)
پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
مرد کم موی و موی افتاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ریزیده مو. (تاج المصادر بیهقی). ریزنده موی. (مصادر زوزنی). کم موی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از امعر
تصویر امعر
کم مو موریخته انبره، کرک رفته، ناخن رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوعر
تصویر اوعر
جمع وعر، دشوارها توانمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشعر
تصویر اشعر
دانا تر و بهتر در شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسعر
تصویر اسعر
زرد لاغر زرد نبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازبر
تصویر ازبر
مردبزرگ گوش بلبله گوش، چارشانه، گزنده آزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازعب
تصویر ازعب
ناکس خپله (خپله کوتاه و فربه) درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازهر
تصویر ازهر
بسیار روشن، درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشعر
تصویر اشعر
مردی که بدنش دارای موهای زیاد و یا بلند باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشعر
تصویر اشعر
((اَ عَ))
شاعرتر، داناتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازار
تصویر ازار
((اِ))
زیرجامه، شلوار، دستار، فوطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازدر
تصویر ازدر
((اَ دَ))
سزاوار، شایسته، لایق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازهر
تصویر ازهر
((اَ هَ))
روشن تر، روشن، درخشان، ماه، سفید رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازار
تصویر ازار
((اَ))
ازاره، ایزاره، هزاره، پایاب، قعر آب
فرهنگ فارسی معین