جدول جو
جدول جو

معنی ازدست - جستجوی لغت در جدول جو

ازدست
(اَ دَ)
زیردست. مطیع. محکوم. (برهان) (جهانگیری). فرودست. (آنندراج) :
من که از دست اینم و آنم
من کنون دست راست سلطانم.
سنائی.
، سر برداشته بردن گرگ بزغاله را. (منتهی الارب). زم ّ: ازدم ّ الذئب السخله، اخذها زامّاً رأسه، ای رافعاً ایاه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از از دست
تصویر از دست
از طرف، از جانب، از عهده، از عهدۀ مثلاً از دست او کاری بر نمی آید، این کار از دست او بر نمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازدست
تصویر درازدست
کسی که دست های دراز داشته باشد، کنایه از متعدی، متجاوز، کنایه از شخص مسلط و چیره و غالب، کنایه از حریص، طماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازدستی
تصویر درازدستی
دست دراز کردن به مال یا ناموس دیگران، تعدی، تجاوز
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ فَ)
ازدست پزا. رجوع به ((ازدست پزا)) شود، خلانیدن سوزن. (برهان). آژدن. آجیدن، تیغ زدن در حجامت: و سخت نباید ازد که مقصود جذب است (در رعاف) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که گوشت بن دندانها سست شود بباید ازد تا خون برود و نیک بمزیدن و آنچه همی آید انداختن و صبر کردن تا خون بازایستد پس به آبهاء قابض مضمضه کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که محجمه برنهند زود برباید داشت و نشاید ازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در چنین حال خراج بباید شکافت و بباید ازد، پس داروهای تحلیل کننده برنهادن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ پَ)
فطیر. (السامی فی الاسامی). ازدست فزا. نانی که خمیر آن نرسیده باشد. (برهان). نانی که پیش از برآمدن خمیر پزند. (رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ)
درازدست بودن. حالت و کیفیت درازدست. طول ید. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درازدست شود، سلطه. سلطان. سلاطت. (یادداشت مرحوم دهخدا). غلبه. تسلط، تطاول. (یادداشت مرحوم دهخدا). ستم و تعدی. (غیاث). کنایه از غارت و جور وستم. (لغت محلی شوستر - خطی). دست به مال و ناموس مردم دراز کردن. تجاوز. بیدادی. ظلم: امیر رضی اﷲ عنه (مسعود غزنوی) سخن کس بر وی (بر سوری) نمی شنود و بدان هدیه های به افراط می نگریست تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و درازدستی وی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 420). در خدمت او طایفه ای نابکار و همه... در خیانت و درازدستی چیره و دلیر. (کلیله و دمنه).
از سر فتنه برد مستی ها
کوته از در درازدستی ها.
نظامی.
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی.
نظامی.
اندک حرکتی که مشابه تطاول یا درازدستی بودی در وجود آمدی. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 97).
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی.
حافظ.
بزیردلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین.
حافظ.
تجمهر، درازدستی نمودن بر کس. (منتهی الارب).
- درازدستی کردن، ستم و جور نمودن. (از برهان). ستم کردن. (از آنندراج) (از انجمن آرا). تطاول. تجمهر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی.
حافظ.
- ، غارت کردن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ)
آنکه دست دراز دارد. طویل الباع. طویل الید. طویل الیدین. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، حریص. طماع. (ناظم الاطباء) : اما بسیار طامع است و درازدست، مال نه فراخور خویش می ستاند که صدهزارودویست هزار می ستاند. (آثار الوزراء عقیلی) ، غالب و چیره. (آنندراج). که بر ملک غیر به قهر و غلبه دست یابد. (از ناظم الاطباء). مسلط:
زلف درازدست تو می آورد به دام
چندانکه چشم شوخ تو سر می دهد مرا.
صائب (از آنندراج).
سلاطه، درازدست و چیره شدن. (از منتهی الارب) ، ظالم. متجاوز. متعدی. تجاوزکار:
جوان که قادر گردد درازدست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان.
فرخی.
یزد جردبن بهرام ولی عهد پدر بود، امامردی ظالم بدخوی درازدست بود و از این جهت او را یزد جرد اثیم خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 22)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ)
لقب کی اردشیر، یعنی بهمن بن اسفندیار. (از مفاتیح العلوم). لقب اردشیر اول (466- 424 قبل از میلاد) پنجمین پادشاه هخامنشی. درازانگل. ریونددست. مهابهو. درغوبازو. ماکروخیر. مقروشر. طویل الید. طویل الیدین. (یادداشت مرحوم دهخدا) .در تاریخ ایران باستان پنجمین پادشاه هخامنشی اردشیر اول (466- 424 قبل از میلاد) ودر داستانهای ایرانی، بهمن بن اسفندیار کیانی را به لقب درازدست و درازانگل و ریونددست خوانده اند. مرادف این صفت در اوستا درغوبازو (= درازبازو) و درسنسکریت مهابهو (= بزرگ بازو) و در یونانی ماکروخیر (معرب آن مقروشر) و درلاتینی لنژی مانوس است.
وجه تسمیۀ نادرست - در وجه تسمیۀ این القاب و نعوت، اغلب نویسندگان شرق و غرب راه خطا سپرده اند. بیرونی (آثار الباقیه ص 111) نویسد: اردشیر بن اخشویرش و هوا الملقب بمقروشر، أی طویل الیدین. و در جای دیگر (ص 105آثار الباقیه) لقب او را طویل الباع آرد. قفطی در تاریخ الحکماء (چ لیپزیگ ص 18) او را طویل الید گفته. ابوالفرج ابن العبری در مختصرالدول (ص 87) وی را طویل الیدین نامیده است. مؤلف مجمل التواریخ و القصص در ص 30 نویسد: ’کی بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او رااردشیر بود که اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند، سبب آنکه بر پای ایستاده دست فروگذاشتی از زانوبند گذشتی، واندر این معنی فردوسی از شاهنامه گفته است:
چو بر پای بودی سر انگشت او
ز زانو فروتر بدی مشت او.
نیز منوچهری گوید:
شنیدستم که بر پای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن
رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین.
بیشتر مورخان یونانی نیز همین اشتباه را کرده اند: سترابون (کتاب 15، و این لقب را به داریوش نسبت داده است) گوید: دستهای شاه وقتی می ایستاده به زانوانش میرسیده است. فلوطرخس (پلوتارک) (کتاب اردشیر، بند اول) نوشته: دست راست وی (اردشیر) از دست چپ درازتر بود.
مفهوم کلمه - نلدکه گوید: اول کسی که این لقب اردشیر را ذکر کرده دی نن بوده و یونانیان دیگراز او نقل قول کرده اند، اما دی نن خود این لقب را به معنی بسط ید یا اقتدار استعمال کرده است، ولی بعدهایونانیان آنرا به معنی تحت اللفظ فهمیده اند. ’درغوبازو’ نیز در اوستا به معنی مجازی زبردستی و تسلط و اقتدار استعمال شده است، و همچنین مهابهو در سانسکریت بهمین معنی آمده است.
منشاء این اطلاق - داریوش بزرگ در کتبیۀ نقش رستم گوید: ’اگر نزد خود گمان کنی چند بود آن بومها که داریوش شاه داشت این پیکرها را بنگر که تخت مرا می برند، آنجا شناسی شان، آنگاه ترا آشکار شود که مرد پارسی را نیزه بدور رفت، آنگاه ترا آشکار گردد که مرد پارسی دور از پارس خود را به جنگ افکند’. و هم پادشاه مزبور در کتیبۀ مذکور گوید: ’منم داریوش... شاه زمین بزرگ، دور (= دراز، فراخ)’. ظاهراً بمناسبت دوردستی و درازدستی و تسلط بر ممالک وسیع، نخستین بار داریوش بزرگ را به لقب درازدست (بدیهی است به لغت پارسی باستان، فارسی هخامنشی) خوانده اند، چنانکه استرابون (کتاب 15) تصریح کرده است، و بعدها این لقب به نوادۀ او اردشیر اطلاق شده. ابوریحان در الجماهر (ص 25) گوید: ’سمی الهند أحد ملوکهم مهاباهو، أی طویل العضد، و الفرس بهمن اردشیر ریونددست... کل ذلک علامات لعلوالهمه و انبساطالید بالقدره’. در فارسنامۀ ابن البلخی (ص 52) آمده است: ’بهمن بن اسفندیار... و او را اردشیر بهمن درازدست گفتندی، از آنچ بسیار ولایتها بگرفت و برفت و سیستان بغارتید...’. و نیز مؤلف مجمل التواریخ و القصص (ص 30) آرد: ’و بروایتی گویند درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم’. (از مقالۀ مرحوم معین در مجلۀ ایندوایرانیکا)
لغت نامه دهخدا
زیر دست فرو دست مطیع محکوم، سنخ هم سنخ، از طرف از جانب از قبیل، از عهدهء: این کار از دست... بر نمیاید) توضیح زم اضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
مزد دست (حق القدم: پایمزد) : دزد در من بجای مزدست بد گویدم ار چه بانگ دزدست. (نظامی. گنجینه گنجوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درازدستی
تصویر درازدستی
((~. دَ))
تجاوز، تعدی، دست به مال و ناموس مردم دراز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درازدست
تصویر درازدست
((~. دَ))
متجاوز، حریص، طماع
فرهنگ فارسی معین
فقید، مرحوم، مرده، گمشده، مفقود، هدر، بی اختیار، شیفته، مدهوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تجاوز، تخطی، تعدی، تعرض، غلبه، استیلا، تسلط، غلبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متجاسر، متجاوز، متعدی، متغلب، دست دراز، آزمند، حریص، طماع
فرهنگ واژه مترادف متضاد