جمع واژۀ ازبی، بندشلوار. آنچه که شلوار و تنبان به آن بندند. (آنندراج). تکّه. بند ازار. شلواربند. بند تنبان: دست اندر زیر کرد (حسنک) و ازاربند استوار کرد و پایچهای ازار ببست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183)
جَمعِ واژۀ اُزبی، بندشلوار. آنچه که شلوار و تنبان به آن بندند. (آنندراج). تُکّه. بندِ ازار. شلواربند. بند تنبان: دست اندر زیر کرد (حسنک) و ازاربند استوار کرد و پایچهای ازار ببست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183)
شهری است در مغرب، اندر بلاد بربر، پس از طنجه در زاویۀ خلیجی که بسوی شام کشد و بر آن سوری است متعلق بدماغه ای که در دریا پیش رود. سور مزبور زیباست و شراب اهالی از چاه هائی با آب خوشگوار است. ابن حوقل گوید: راه برقه بازیلی، از کنار بحرالخلیج تا دهانۀ بحرالمحیط است و سپس از سمت چپ ببحرالمحیط متمایل شود. (معجم البلدان). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ازیلی قصبه ای است در اقصای مغرب بغاز سبته
شهری است در مغرب، اندر بلاد بربر، پس از طنجه در زاویۀ خلیجی که بسوی شام کشد و بر آن سوری است متعلق بدماغه ای که در دریا پیش رود. سور مزبور زیباست و شراب اهالی از چاه هائی با آب خوشگوار است. ابن حوقل گوید: راه برقه بازیلی، از کنار بحرالخلیج تا دهانۀ بحرالمحیط است و سپس از سمت چپ ببحرالمحیط متمایل شود. (معجم البلدان). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ازیلی قصبه ای است در اقصای مغرب بغاز سبته
منسوب به ذویزن. ازنی. یزنی. یزانی. - رمح ٌ ازانی، نیزۀ یزنی. (منتهی الارب). یعنی نیزۀ از یزن که وادیی است یا قبیله ای از حمیر. - سیف ازانی، سیف یزنی
منسوب به ذویزن. اَزنی. یَزَنی. یَزانی. - رُمح ٌ ازانی، نیزۀ یزنی. (منتهی الارب). یعنی نیزۀ از یزن که وادیی است یا قبیله ای از حِمْیَر. - سیف ازانی، سیف یزنی
ازاله. ازالت. دور کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات). دور کردن ازجای. (منتهی الارب). تزویل. ازال. زیل. فاتر کردن (فراتر کردن) . (تاج المصادر بیهقی). یعنی دور کردن (چیزی از جائی). (مجمل اللغه).
اِزاله. اِزالت. دور کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات). دور کردن ازجای. (منتهی الارب). تزویل. اِزال. زَیل. فاتر کردن (فراتر کردن) . (تاج المصادر بیهقی). یعنی دور کردن (چیزی از جائی). (مجمل اللغه).
جمع واژۀ اهل بر خلاف قیاس است، اعیان و اشراف. (از شرح نصاب و کنز بنقل غیاث اللغات) (آنندراج). جمع واژۀ اهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اهل شود.
جَمعِ واژۀ اهل بر خلاف قیاس است، اعیان و اشراف. (از شرح نصاب و کنز بنقل غیاث اللغات) (آنندراج). جَمعِ واژۀ اَهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اهل شود.
منسوب به غزال. لقب ابوحامد محمد بن محمد بن محمد بن احمد طوسی، و لقب برادر او احمد بن محمد بن محمد بن احمد است. صاحب غیاث اللغات گوید: در این مورد غزالی به تخفیف ثانی صحیح است و به تشدید آن محض خطاست. رجوع به غزّال و ابوحامد غزالی و احمد غزالی و غزالی و مدخل قبل غزالی شود
منسوب به غزال. لقب ابوحامد محمد بن محمد بن محمد بن احمد طوسی، و لقب برادر او احمد بن محمد بن محمد بن احمد است. صاحب غیاث اللغات گوید: در این مورد غزالی به تخفیف ثانی صحیح است و به تشدید آن محض خطاست. رجوع به غَزّال و ابوحامد غزالی و احمد غزالی و غزالی و مدخل قبل غزالی شود
متوفی به سال 707 هجری قمری =1308 میلادی، احمد بن زبیر غرناطی، دانشمند عارف به علم تاریخ. او راست ’ذیل علی صله ابن بشکوال’ در تاریخ علمای اندلس. وی به غرناطه درگذشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 39). در مآخذ دیگر صاحب ترجمه به نام احمد بن ابراهیم بن زبیر یاد شده. رجوع به همین کلمه در لغت نامه شود
متوفی به سال 707 هجری قمری =1308 میلادی، احمد بن زبیر غرناطی، دانشمند عارف به علم تاریخ. او راست ’ذیل علی صله ابن بشکوال’ در تاریخ علمای اندلس. وی به غرناطه درگذشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 39). در مآخذ دیگر صاحب ترجمه به نام احمد بن ابراهیم بن زبیر یاد شده. رجوع به همین کلمه در لغت نامه شود
مشهدی. صاحب مجمع الفصحاء آرد: او ازمشاهیر شعرای زمان شاه طهماسب صفوی بوده است. کلیاتش هفتاد هزار بیت است و مثنویات متعدد دارد، از جملۀ آنها ’رشحات الحیات’ و ’اسرار المکتوم’ و ’نقش بدیع’ است. مسافرت هندوستان رفته و با شیخ فیض دکنی صحبت داشته است. او در سنۀ 970 هجری قمری درگذشت. (مجمع الفصحاء چ 1295 هجری قمری ج 2 ص 25). جملۀ (سنۀ نهصدو هشتاد) لفظاً و معناً ماده تاریخ اوست. (ریحانه الادب ج 3 ص 151). در مجمع الخواص (ص 138) چنین آمده: غزالی مشهدی در اوایل عمر شاعر شناخته شد و چون نوری دندانی را هجو گفت شهرتی به سزا یافت. در زمان شاه مرحوم از تهمت ارتداد اندیشید و مهاجرت اختیار کرده به هندوستان رفت، پیش اکبر شاه مقبول القول گردید و چنانکه گویند جمعیتش نیز از 60000 تن تجاوز کرد. اینکه تزاید جمعیت را دلیل رذالت میشمارند درباره وی درست بوده است. گویند شانزده جلد کتاب تصنیف کرده است و این دلیل جمعیت خاطر است. از جمله کتابی است به نام ’نقش بدیع’ که به عراق آوردند. - انتهی. این ابیات از مثنوی ’نقش بدیع’ اوست: خاک دل آن روز که می بیختند شبنمی از عشق بر آن ریختند دل که بدان رشحه غم اندود شد بود کبابی که نمک سود شد دیدۀ عاشق که دهد خون ناب هست همان خون که چکد زآن کباب بی اثر مهر چه آب و چه گل بی نمک عشق چه سنگ و چه دل دل که ز عشق آتش سودا در اوست قطرۀ خونی است که دریا در اوست به که نه مشغول بدین دل شوی کش ببرد گربه چو غافل شوی آهن و سنگی که شراری در اوست بهتر از آن دل که نه یاری در اوست نیست دل آن دل که درو داغ نیست لالۀ بی داغ در این باغ نیست دامن از اندیشۀ باطل بکش دست ز آسودگی دل بکش قدر دل آنانکه قوی یافتند از قدم پاکروی یافتند عشق بلند آمد ودلبر غیور در ادب آویز و رها کن غرور چرخ در این سلسله پا درگل است عقل درین مرحله لایعقل است روی بتان گرچه سراسر خوش است کشتۀ آنیم که عاشق کش است هر بت رعنا که جفاکیش تر میل دل ما سوی او بیشتر سوزش و تلخی است غرض از شراب ورنه به شیرینی از آن خوشتر آب یا منگر سوی بتان تیزتیز یا قدم دل بکش از رستخیز حسن چه دل بود که دادش نداد عشق چه تقوی که به بادش نداد. از غزلیات اوست: بستر شده در کوی تو خاکسترم امشب یا سوخته از آتش دل بسترم امشب جان دادم و فارغ شدم از محنت هجران یعنی که ز شبهای دگر بهترم امشب. نیز سراید: چون رد و قبول همه در پردۀ غیب است زنهار کسی را نکنی عیب، که عیب است. نیز او راست: کس را نبینم روز غم جز سایه در پهلوی خود آن هم چو بینم سوی او گرداند از من روی خود. من به ویرانۀ غم مرده و طفلان هرسوی سنگ بر دست که دیوانه نیاید بیرون. از رباعیات اوست: در کعبه اگر دل سوی غیراست ترا طاعت گنه است و کعبه دیر است ترا ور دل به حق است و ساکن بتکده ای خوش باش که عاقبت به خیر است ترا. # تا کی گوئی که گوی اقبال که برد؟ تا کی گوئی که ساغر عیش که خورد؟ اینها چه فسانه ست میباید رفت اینها چه بهانه ست میباید مرد. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 25). رجوع به مجمع الخواص ص 138 و الذریعه ج 2 ص 55 و 138 و ریاض العارفین چ تهران 1305 هجری قمری ص 118 و آتشکدۀ آذر به تحشیۀ آقای شهیدی ص 89 و ریحانه الادب ذیل غزالی شود
مشهدی. صاحب مجمع الفصحاء آرد: او ازمشاهیر شعرای زمان شاه طهماسب صفوی بوده است. کلیاتش هفتاد هزار بیت است و مثنویات متعدد دارد، از جملۀ آنها ’رشحات الحیات’ و ’اسرار المکتوم’ و ’نقش بدیع’ است. مسافرت هندوستان رفته و با شیخ فیض دکنی صحبت داشته است. او در سنۀ 970 هجری قمری درگذشت. (مجمع الفصحاء چ 1295 هجری قمری ج 2 ص 25). جملۀ (سنۀ نهصدو هشتاد) لفظاً و معناً ماده تاریخ اوست. (ریحانه الادب ج 3 ص 151). در مجمع الخواص (ص 138) چنین آمده: غزالی مشهدی در اوایل عمر شاعر شناخته شد و چون نوری دندانی را هجو گفت شهرتی به سزا یافت. در زمان شاه مرحوم از تهمت ارتداد اندیشید و مهاجرت اختیار کرده به هندوستان رفت، پیش اکبر شاه مقبول القول گردید و چنانکه گویند جمعیتش نیز از 60000 تن تجاوز کرد. اینکه تزاید جمعیت را دلیل رذالت میشمارند درباره وی درست بوده است. گویند شانزده جلد کتاب تصنیف کرده است و این دلیل جمعیت خاطر است. از جمله کتابی است به نام ’نقش بدیع’ که به عراق آوردند. - انتهی. این ابیات از مثنوی ’نقش بدیع’ اوست: خاک دل آن روز که می بیختند شبنمی از عشق بر آن ریختند دل که بدان رشحه غم اندود شد بود کبابی که نمک سود شد دیدۀ عاشق که دهد خون ناب هست همان خون که چکد زآن کباب بی اثر مهر چه آب و چه گل بی نمک عشق چه سنگ و چه دل دل که ز عشق آتش سودا در اوست قطرۀ خونی است که دریا در اوست به که نه مشغول بدین دل شوی کش ببرد گربه چو غافل شوی آهن و سنگی که شراری در اوست بهتر از آن دل که نه یاری در اوست نیست دل آن دل که درو داغ نیست لالۀ بی داغ در این باغ نیست دامن از اندیشۀ باطل بکش دست ز آسودگی دل بکش قدر دل آنانکه قوی یافتند از قدم پاکروی یافتند عشق بلند آمد ودلبر غیور در ادب آویز و رها کن غرور چرخ در این سلسله پا درگل است عقل درین مرحله لایعقل است روی بتان گرچه سراسر خوش است کشتۀ آنیم که عاشق کش است هر بت رعنا که جفاکیش تر میل دل ما سوی او بیشتر سوزش و تلخی است غرض از شراب ورنه به شیرینی از آن خوشتر آب یا منگر سوی بتان تیزتیز یا قدم دل بکش از رستخیز حسن چه دل بود که دادش نداد عشق چه تقوی که به بادش نداد. از غزلیات اوست: بستر شده در کوی تو خاکسترم امشب یا سوخته از آتش دل بسترم امشب جان دادم و فارغ شدم از محنت هجران یعنی که ز شبهای دگر بهترم امشب. نیز سراید: چون رد و قبول همه در پردۀ غیب است زنهار کسی را نکنی عیب، که عیب است. نیز او راست: کس را نبینم روز غم جز سایه در پهلوی خود آن هم چو بینم سوی او گرداند از من روی خود. من به ویرانۀ غم مرده و طفلان هرسوی سنگ بر دست که دیوانه نیاید بیرون. از رباعیات اوست: در کعبه اگر دل سوی غیراست ترا طاعت گنه است و کعبه دیر است ترا ور دل به حق است و ساکن بتکده ای خوش باش که عاقبت به خیر است ترا. # تا کی گوئی که گوی اقبال که برد؟ تا کی گوئی که ساغر عیش که خورد؟ اینها چه فسانه ست میباید رفت اینها چه بهانه ست میباید مرد. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 25). رجوع به مجمع الخواص ص 138 و الذریعه ج 2 ص 55 و 138 و ریاض العارفین چ تهران 1305 هجری قمری ص 118 و آتشکدۀ آذر به تحشیۀ آقای شهیدی ص 89 و ریحانه الادب ذیل غزالی شود
جمع واژۀ املاء است و در اصطلاح کتابی را گویند که استاد تقریر کند و شاگردان بنویسند. عالمان و استادان قدیم در محل درس جلوس میکردند و شاگردان در اطراف آنان با قلم و کاغذ می نشستند و آنچه را استادان تقریر میکردند می نوشتند و حاصل این نوشته ها را امالی می گفته اند و این شیوۀ فقیهان و محدثان و دیگر اهل ادب و علم بوده است. (از کشف الظنون ج 1). به این ترتیب کتابهای بسیاری تألیف شده است از آنهاست: امالی ابن درید. امالی ابن حاجب. امالی ابن حجر. امالی ابن الشجری. امالی ابن عساکر. برای اطلاع از همه این کتابها رجوع به کشف الظنون ج 1 و ایضاح المکنون و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 شود
جَمعِ واژۀ املاء است و در اصطلاح کتابی را گویند که استاد تقریر کند و شاگردان بنویسند. عالمان و استادان قدیم در محل درس جلوس میکردند و شاگردان در اطراف آنان با قلم و کاغذ می نشستند و آنچه را استادان تقریر میکردند می نوشتند و حاصل این نوشته ها را امالی می گفته اند و این شیوۀ فقیهان و محدثان و دیگر اهل ادب و علم بوده است. (از کشف الظنون ج 1). به این ترتیب کتابهای بسیاری تألیف شده است از آنهاست: امالی ابن درید. امالی ابن حاجب. امالی ابن حجر. امالی ابن الشجری. امالی ابن عساکر. برای اطلاع از همه این کتابها رجوع به کشف الظنون ج 1 و ایضاح المکنون و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 شود
درختچه ای از تیره خلنگ ها که در زمینهای سخت میروید. در چین و آمریکای شمالی و قفقاز و هندوستان فراوان است و بعنوان گل زینتی در باغها نیز کاشته میشود. گلهایش سفید و یا قرمز است ازلیا اچالیه
درختچه ای از تیره خلنگ ها که در زمینهای سخت میروید. در چین و آمریکای شمالی و قفقاز و هندوستان فراوان است و بعنوان گل زینتی در باغها نیز کاشته میشود. گلهایش سفید و یا قرمز است ازلیا اچالیه
دورکردن راندن، برداشتن از میان برداشتن، نیست گردانیدن، پاک کردن زدودن طرد و دفع کردن دور کردن (از جایی) راندن، زایل کردن محو کردن بر طرف کردن از بین بردن، هک کردن نیست گردانیدن
دورکردن راندن، برداشتن از میان برداشتن، نیست گردانیدن، پاک کردن زدودن طرد و دفع کردن دور کردن (از جایی) راندن، زایل کردن محو کردن بر طرف کردن از بین بردن، هک کردن نیست گردانیدن