جدول جو
جدول جو

معنی ازارگل - جستجوی لغت در جدول جو

ازارگل
روستایی از دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یارگل
تصویر یارگل
(دخترانه)
یاری که چون گل زیباست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهارگل
تصویر بهارگل
(دخترانه)
گلی که در بهار می روید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نارگل
تصویر نارگل
(دخترانه)
آنکه چون گل لطیف و زیبا است، گل انار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انارگل
تصویر انارگل
(دخترانه)
گل انار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آزارگر
تصویر آزارگر
آزار کننده، آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازارپا
تصویر ازارپا
شلوار، تنبان، برای مثال چون کبک آنکه موزه ندارد هرآینه / در پای می کشد چو کبوتر ازارپای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارگل
تصویر چهارگل
نقشی شبیه چهاربرگ گل، جوشاندۀ دارویی گیاهی شامل مثلاً گل بنفشه، پنیرک، کدو و نیلوفر که به عنوان مسهل و ملین به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازاره
تصویر ازاره
پایین دیوار که از قسمت های دیگر متمایز است و آن را با سنگ، آجر، کاشی یا موزاییک نماسازی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ رَ)
ازار. چادر.
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گُ)
چهارگل از گلهای گیاهان که در مداوای امتلاء معده جوشانند و بکار برند و این چهار عبارتند از: گل بنفشه و گل پنیرک و گل کدو و گل نیلوفر
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ)
ازار. ایزار. ایزاره. هزاره. آن قسمت از دیواراطاق و یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین بود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ خَ)
بزیارت برانگیختن کس را. (منتهی الارب). بر زیارت داشتن. (تاج المصادر بیهقی). بزیارت بردن. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
جمع واژۀ ازمل، مویز کردن انگور را: ازب ّ العنب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ده کوچکی است از بخش زرند شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِگَ)
اصطلاحی است که گاهی به جای کیلومتر به کار میرود و واحد طول در مسافت شهرها و راههاست
لغت نامه دهخدا
(چِ گُ)
دهی است از دهستان مرکانه بخش پاپی شهرستان خرم آباد که در 30 هزارگزی باختر سپیددشت و 20 هزارگزی شمال باختر ایستگاه چم سنگر واقع است. جلگه و سردسیر است و 60 تن سکنه دارد. آبش از سراب چنارگل. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. ساکنان آبادی از طایفۀ پاپی میباشند و برای تعلیف احشام در حوالی ده تغییر مکان میدهند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ / رْ)
ازارپای. آنچه در پا کنند چون شلوار و تنبان. (رشیدی) (سروری). شلوار و تنبان. (برهان) : گفت زود بدوزید پیراهن و ازارپای صوفیان. (اسرار التوحید ص 95). اوسطش (اوسط چیزی که بزن دهند) سه جامه باشد: پیراهن و ازارپای و مقنع. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
چون گل درد ز جود تو پیراهن حریر
دریا چو سرو آنکه ندارد ازارپا.
کمال اسماعیل.
چون کبک آنکه موزه ندارد هرآینه
در پای میکشد چو کبوتر ازارپای.
کمال اسماعیل.
و مؤلف آنندراج گوید: باید دانست چنانکه دستار مخصوص است بسر همچنین ازار مخصوص است بپای پس احتیاج نماند باینکه مضاف کنند بسوی پا و سرمگر آنگاه که زیادت تصریح منظور باشد و اینکه بفک اضافه هم آمده از جهت کثرت استعمال است
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
لوبیا. (برهان). ازازدم. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نارگیل. نارجیل. گوز هندو. جوز هندی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به نارگیل شود، بطور کلی به آسیای صغیر نیز اطلاق میشود. (فرهنگ فارسی معین، اعلام، ذیل آناطولی)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف بازارگاه. میدان دادوستد. میدان معامله:
پرستنده و دایۀبی شمار
ز بازارگه تا در شهریار.
فردوسی.
ببازارگه بسته آئین براه
ز دروازه تاپیش درگاه شاه.
فردوسی.
و رجوع به بازارگاه شود، توقف. درنگ. اقصار. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). کف. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). افقار. تعتیم. (تاج المصادر بیهقی). اقلاع. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تقاعد. تخلف. (دهار). تمسک. (منتهی الارب). تناهی. (زوزنی) (ترجمان القرآن). تکعکع. (زوزنی). افراش. (تاج المصادر بیهقی). تقصیر. (منتهی الارب). انتهاء. استعصام. (ترجمان القرآن). بازایستادن از معصیت، اعتصام. (تاج المصادر بیهقی) : تعفف، بازایستادن از حرام. (زوزنی). عفافه، عسف، بازایستادن از زشتی. (تاج المصادر بیهقی)، متوقف شدن در جایی. ماندن در محلی. حرکت نکردن از جایگاهی. عقب ماندن: و دیلم از آن ناحیت منقطع شدند و بازایستادند. (تاریخ قم ص 250). و عبداﷲ بازایستد و ضیعتها بفروشد و در عقب احوص پیوندد. (تاریخ قم ص 246). پس ابوعبداﷲ به قم بازایستاد. (تاریخ قم ص 221)، خودداری کردن: هادی... گفت... اگر ببینم که نیز کسی بسرای رود (بسرای خیزران مادر هادی) گردنش بزنم، پس مردمان بازایستادند و خیزران غمناک گشت. (مجمل التواریخ و القصص)، روی گرداندن. جدا شدن: ابوالقاسم بن سیمجور از ابوعلی بازایستاد و به نیشابور بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 119). نصر بدین سبب از رستم بازایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 229). و بعضی قلاع رودبار که بخزاین و ذخایر مشحون بود در تصرف آرد و از پدر بازایستد و عاصی شود. (جهانگشای جوینی)، افتادن از عادتی یا کاری: اقطاع، بازایستادن ماکیان از بیضه نهادن. اقفاف. (منتهی الارب)، بازایستادن به، شروع کردن. بکاری اقدام کردن. همت گماشتن: سیف الدوله با این قدر لشکر که داشت بمحاربت و مقاومت بازایستاد و خلقی را بشمشیر آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). اهل آن قلعه بمقاومت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی). او بلجاج بازایستاد و یک درم سیم بخویشتن فرانگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). سجزیان یک زمان بمحاربت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی)، قطع شدن. بند آمدن خون، باران، اشک و جز آن: و بسیار باشدکه سبب غلبۀ خون بازایستادن خونی باشد که رفتن آن عادت بوده باشد چون خون بواسیر و خون حیض. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فصاد مردی را اکحل خواست زد چون بزد خون بازنایستاد و مرد هلاک شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوم (از اسباب برآمدن خون از گلو) بازایستادن خونی که استفراغ آن عادت رفته باشد چون خون حیض و بواسیر و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خون آمدن از بینی از سه گونه باشد یکی آنکه قطره ای چند آید و خود بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اتفاق را سالی امساک بارانهاپدید آمد و برق و نم از هوای خشک بازایستاد. (سندبادنامه ص 122).
زمانی چشم حسرت بین بخفتی
گرش سیلاب خون بازایستادی.
سعدی.
اقناء. (منتهی الارب). افصا. (تاج المصادر بیهقی). قحوط، قناعت و کفایت کردن. بسنده کردن: و علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 62)، منکر شدن. انکار کردن: و احتیاط باید کرد نویسندگان را در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ازمل، ازباد سدر، شکوفه برآوردن کنار. (از منتهی الارب). شکوفه برآوردن سدر همچون کف بر دریا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ قَ)
جمع واژۀ ازرقی. منسوب بازرق. و ایشان قومی از خوارج حروری ازاصحاب ابی راشد نافعبن ازرق بودند. (مفاتیح العلوم) .گروهی از خوارج و از یاران نافعبن الازرق میباشند امیر مؤمنان را در مسئلۀ تحکیم کافر شناخته اند. لعنهاﷲ علیهم اجمعین و ابن ملجم را در کشتن امام ذیحق دانسته اند و صحابه را تکفیر کرده اند. عثمان، طلحه، زبیر و عایشه و ابن عباس و سایر مؤمنان را با ایشان مخلد در آتش میدانند. و کسانی را که در خانه خود نشسته و رو به جهاد ننهادند در ردیف کفار قرار می دهند. هر چند هم که در دین با آنها موافق باشند. تقیه را درقول و عمل حرام می شمارند. کشتن فرزندان و زنان مخالفان خود را جایز می شمارند. زانی محصن را از رجم معاف کرده اند. برای قذف نساء حد را قائل نیستند. و اطفال مشرکان را با پدرانشان مستحق آتش می شناسند و پیروی پیمبر را ولو کافر باشد جایز دانسته اند و یا بعد از اظهار پیمبری آگاه شوند که او کافر بوده. و مرتکب گناه کبیره را نیز کافر شناسند. کذا فی شرح المواقف. (کشاف اصطلاحات الفنون). پس از این وقعتها و کارزارها (رفت) مهلب بن ابی صفره را با خوارج و ازارقه و ایشان را بنافع الازرق باز خوانند. (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به تعریفات جرجانی و فهرست های البیان و التبیین و عقد الفرید و عیون الاخبار و بیان الادیان و ضحی الاسلام (ج 3) ص 331 شود. خوندمیر در حبیب السیر آرد: ذکر خروج طایفه ای از خوارج. در روضه الصفا مذکوراست که در زمان تسلط یزید جمعی کثیر از مردۀ بصره که از غایت شقاوت محبت شاه ولایت نداشتند و نسبت به بنی امیه نیز رایت عداوت برمی افراشتند خروج کرده بطرف اهواز رفتند و چون این طایفه نافعبن الازرق را بر خودامیرساخته بودند بازارقه موسوم شدند و عبداﷲ بن زیادو عبیداﷲ بن مسلم را از عقب ازارقه فرستاد منهزم بازآمدند و بعد از فوت یزید علم دولت نافع مرتفع گشته دو نوبت بر لشکری که از بصره بجنگ او مبادرت نمودند غالب شد آنگاه بصریان از عبداﷲ زبیر امیری طلبیدند تابمعاونت وی شر خوارج را مندفع گردانند و عبداﷲ ملتمس ایشان را اجابت کرده حارث بن عبداﷲ بن ابی ربیعۀ مخزومی را بامارت آن ولایت فرستاد و چون حارث ببصره رسید بعد از تقدیم مشورت مهلب بن ابی صفرۀ ازدی را بحرب ازارقه نامزد فرمود و مهلب مکرر با آن طایفه مقاتله کرده نافعبن الازرق را با اکثر کلانتران ایشان بقتل آوردو زمان حکومت عبدالملک بن مروان اکثر اوقات سر در پی آن طبقه داشتند. (حبیب السیر جزو 2 از ج 2 ص 50)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ)
آزارود. ماوراءالنهر. (برهان) (سروری) :
ازارود را ماوری النهر دان.
فردوسی.
و بتخفیف ازا.
- سیب ازا،سیب ماوراءالنهر. (آنندراج) ، نشخوار نکردن: ازبت الابل، سخت شدن: ازب الشی ٔ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هزارگز
تصویر هزارگز
هزارچشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارگل
تصویر چارگل
چهار گل
فرهنگ لغت هوشیار
لنگ چادر بر گرفته از پارسی ازار ایزار ایزاره هزاره آن قسمتد از دیوار اطاق و یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از از گل
تصویر از گل
ازگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازاصل
تصویر ازاصل
ازبن از آغاز از ریشه هچ بن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازاره
تصویر ازاره
((اِ رِ))
آن قسمت از دیوار اطاق یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین باشد
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان بندپی بابل، آزارسی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام رودخانه ای در نشتارود عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
از محله های قدیمی شهرستان بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
وارد، خبره
فرهنگ گویش مازندرانی
گاهی، واحد زمانی نامعین
فرهنگ گویش مازندرانی