زراعتی را گویند که به آب چشمه و کاریز و مانند آن مزروع شود و آنرا فاریاب و فاریاو نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، زراعتی را گویند که با آب رودخانه و امثال آن مزروع شود، (برهان)، مسقوی، آبی
زراعتی را گویند که به آب چشمه و کاریز و مانند آن مزروع شود و آنرا فاریاب و فاریاو نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، زراعتی را گویند که با آب رودخانه و امثال آن مزروع شود، (برهان)، مسقوی، آبی
ولایتی یا شهری باشد از ترکستان. (برهان). نویسندۀ برهان فاریاب را با فاراب خلط کرده است. یاقوت نویسد: شهری است مشهور به خراسان از توابع گوزگانان نزدیک بلخ بر کرانۀ غربی جیحون که آن را به اماله فیریاب نوشته اند. از این شهر تا طالقان سه منزل و تا شبورقان سه منزل و تا بلخ شش منزل است، و گروهی از بزرگان بدان منسوب اند. (از معجم البلدان). و آن بین مروالرود و بلخ بوده و خرابه های آن به اسم خیرآباد هنوز باقی است. (حاشیۀ برهان چ معین ص 1433) : دگرطالقان شهر تا فاریاب همیدون به بخش اندرون اندر آب. فردوسی. قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب. سعدی (بوستان). درباره خلط فاراب و فاریاب در ذیل فاراب با تفصیل بیشتری نوشته شد. صورت اصیل این نام پاریاب یا پاراب است. رجوع به فاراب شود
ولایتی یا شهری باشد از ترکستان. (برهان). نویسندۀ برهان فاریاب را با فاراب خلط کرده است. یاقوت نویسد: شهری است مشهور به خراسان از توابع گوزگانان نزدیک بلخ بر کرانۀ غربی جیحون که آن را به اماله فیریاب نوشته اند. از این شهر تا طالقان سه منزل و تا شبورقان سه منزل و تا بلخ شش منزل است، و گروهی از بزرگان بدان منسوب اند. (از معجم البلدان). و آن بین مروالرود و بلخ بوده و خرابه های آن به اسم خیرآباد هنوز باقی است. (حاشیۀ برهان چ معین ص 1433) : دگرطالقان شهر تا فاریاب همیدون به بخش اندرون اندر آب. فردوسی. قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب. سعدی (بوستان). درباره خلط فاراب و فاریاب در ذیل فاراب با تفصیل بیشتری نوشته شد. صورت اصیل این نام پاریاب یا پاراب است. رجوع به فاراب شود
فاریاب، شهری است بخراسان از گوزگانان، بر شاهراه کاروان و بسیار نعمت، (حدود العالم)، از شهرهای مشهور خراسان، از اعمال گوزگانان که از آنجا تا بلخ شش منزل است: و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، (تاریخ بیهقی)، دیگر روز امیر به پاریاب رسید، (تاریخ بیهقی)
فاریاب، شهری است بخراسان از گوَزگانان، بر شاهراه کاروان و بسیار نعمت، (حدود العالم)، از شهرهای مشهور خراسان، از اعمال گوزگانان که از آنجا تا بلخ شش منزل است: و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، (تاریخ بیهقی)، دیگر روز امیر به پاریاب رسید، (تاریخ بیهقی)
دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند است که در 24هزارگزی شمال باختری نهاوند و 2هزارگزی چقا اسرائیل قرار دارد. کوهستانی، سردسیر و مالاریائی است. سکنۀ آن 80 تن است. آب از چشمه و محصول عمده آن غلات، دیمی، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی فلاحت و گله داری و راه آنجا مالرو است. ایل یار مطاقلو برای تعلیف احشام به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان خزل شهرستان نهاوند است که در 24هزارگزی شمال باختری نهاوند و 2هزارگزی چقا اسرائیل قرار دارد. کوهستانی، سردسیر و مالاریائی است. سکنۀ آن 80 تن است. آب از چشمه و محصول عمده آن غلات، دیمی، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی فلاحت و گله داری و راه آنجا مالرو است. ایل یار مطاقلو برای تعلیف احشام به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
فاریاب باشد. (سمعانی). شهری است از گوزگانان بر شاهراه کاروان و بسیارنعمت. (حدود العالم). پس از آنجا به شبورغان رفتم، شب بدیه باریاب بودم و از آنجا براه سمنگان وطالقان بمروالرود شدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 1335 زوار ص 2). نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم سی و شش فرسنگ بود. (ایضاً ص 128). رجوع به فاریاب و پاریاب شود، دقیق. (ناظم الاطباء) ، فکر و رای و سخن باریک. دقیق در معنی. لطیف. باارزش: بیاورد و بنشاند نزدیک خویش بگفت آن سخنهای باریک خویش. فردوسی. فرستادم اینک بنزدیک تو نپیچید از رأی باریک تو. فردوسی. ور ایدونکه رازیست نزدیک تو که روشن کند رای باریک تو. فردوسی. ترا گفتم این چرب گفتار من روان و دل و رای هشیار من سخن دارد از موی باریکتر ترا دل ز آهن نه تاریک تر. فردوسی. زیراک باریک دانستن و قصد تحقیق کردن اندر آن دراز شود. (التفهیم ص 227 و 532). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشۀ باریک. (تاریخ بیهقی). قوه پادشاهان اندیشۀ باریک و درازی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). رأی باریک اوست قائد حلم که سماک از سنان درآویزد. خاقانی. جواهربخش فکرتهای باریک بروزآرندۀ شبهای تاریک. نظامی. زان سبب شد مرا سخن باریک کز میان تو هر زمان گفتم. عطار. بمراثی و هجا نیز گرایش نکند بر دل افشاندنم از فکرت باریک قبس. ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 435). المداقه، با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، در پارچه، نازک. لطیف. ظریف: که قطر کم دارد. حریر باریک یعنی تنک. سب، جامۀ باریک. (السامی فی الاسامی) : دبیقی جامه ای است باریک که از مصر آرند. (حدود العالم). و از این ناحیت جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و باریک. (حدود العالم). و پردها ابریشمین و پشمین و میزرهاء باریک و انماط. (تاریخ طبرستان). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکها، باریک از وی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پار در خان موفق یافتی توقیق و داد. شهره شارستانی باریک و نغز و قیمتی. سوزنی. قرام پردۀ باریک و تکه بند ازار. (نصاب الصبیان). جامۀ باریک، ثوب خلخال. (منتهی الارب) ، بمعنی کم در عرض، چون راه باریک. طالب کلیم گوید: هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه چاره گر، ار تار در پیش آیدت مضراب باش. (آنندراج). هر چیز تنک و نازک و کم عرض: راههای باریک طهران را بلدیه گشاد کرده است. (فرهنگ نظام). کم در عرض. (ارمغان آصفی). که عرض کم دارد: ریسمانی باریک: بباریک و تاری ره مشکل اندر چو خورشید روشن بخاطرمنیرم. ناصرخسرو. ، در مایعات، تنک. تنک و رقیق. (ناظم الاطباء). مقابل غلیظ. کم مایه. سرخالی: مرا ده ساقیاجام نخستین که من مخمورم و میلم بجام است ولیکن لختکی باریک تر ده نبیذ یک منی دادن کدام است. منوچهری. گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان ماورد همیریزد باریک بمقدار. منوچهری. اگر علت تازه باشد قنطوریون غلیظ گزینند و اگر کهن باشد قنطوریون باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قنطوریون باریک، قنطوریون دقیق. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند خصیۀ سرد و تر، دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد و منی رقیق باشد یعنی تنک و باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، کم در عمق چون آب باریک. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آب باریک، آب روانی کم، تنک، روزی و رزقی دائم لیکن بسیار قلیل، نرم. نرم کوفته، رماد ارمد خاکستر نیک باریک. نبغالوعاء بالدقیق، برانید آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از آرد. ارمد، خاکستر نیک باریک. قذی، خاک باریک. (منتهی الارب) ، جزء. پاره. تقسیم. ریز: و منجمان این یکی را که درجه است اندر صناعت خویش بشست پاره کردند باریکتر از درجه ها. (التفهیم). تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که... نگاهدارند از گریستن بسیار... و خواندن خطهای باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خط باریک نبشتن و خواندن... چشم را ضعیف کند، خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، پنهان. (ارمغان آصفی). ناهویدا. (ناظم الاطباء) ، بیماری باریک، دق ّ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
فاریاب باشد. (سمعانی). شهری است از گوزگانان بر شاهراه کاروان و بسیارنعمت. (حدود العالم). پس از آنجا به شبورغان رفتم، شب بدیه باریاب بودم و از آنجا براه سمنگان وطالقان بمروالرود شدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 1335 زوار ص 2). نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم سی و شش فرسنگ بود. (ایضاً ص 128). رجوع به فاریاب و پاریاب شود، دقیق. (ناظم الاطباء) ، فکر و رای و سخن باریک. دقیق در معنی. لطیف. باارزش: بیاورد و بنشاند نزدیک خویش بگفت آن سخنهای باریک خویش. فردوسی. فرستادم اینک بنزدیک تو نپیچید از رأی باریک تو. فردوسی. ور ایدونکه رازیست نزدیک تو که روشن کند رای باریک تو. فردوسی. ترا گفتم این چرب گفتار من روان و دل و رای هشیار من سخن دارد از موی باریکتر ترا دل ز آهن نه تاریک تر. فردوسی. زیراک باریک دانستن و قصد تحقیق کردن اندر آن دراز شود. (التفهیم ص 227 و 532). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشۀ باریک. (تاریخ بیهقی). قوه پادشاهان اندیشۀ باریک و درازی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). رأی باریک اوست قائد حلم که سماک از سنان درآویزد. خاقانی. جواهربخش فکرتهای باریک بروزآرندۀ شبهای تاریک. نظامی. زان سبب شد مرا سخن باریک کز میان تو هر زمان گفتم. عطار. بمراثی و هجا نیز گرایش نکند بر دل افشاندنم از فکرت باریک قبس. ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 435). المداقه، با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، در پارچه، نازک. لطیف. ظریف: که قطر کم دارد. حریر باریک یعنی تنک. سِب، جامۀ باریک. (السامی فی الاسامی) : دبیقی جامه ای است باریک که از مصر آرند. (حدود العالم). و از این ناحیت جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و باریک. (حدود العالم). و پردها ابریشمین و پشمین و میزرهاء باریک و انماط. (تاریخ طبرستان). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکها، باریک از وی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پار در خان موفق یافتی توقیق و داد. شهره شارستانی باریک و نغز و قیمتی. سوزنی. قرام پردۀ باریک و تکه بند ازار. (نصاب الصبیان). جامۀ باریک، ثوب خلخال. (منتهی الارب) ، بمعنی کم در عرض، چون راه باریک. طالب کلیم گوید: هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه چاره گر، ار تار در پیش آیدت مضراب باش. (آنندراج). هر چیز تنک و نازک و کم عرض: راههای باریک طهران را بلدیه گشاد کرده است. (فرهنگ نظام). کم در عرض. (ارمغان آصفی). که عرض کم دارد: ریسمانی باریک: بباریک و تاری ره مشکل اندر چو خورشید روشن بخاطرمنیرم. ناصرخسرو. ، در مایعات، تُنُک. تنک و رقیق. (ناظم الاطباء). مقابل غلیظ. کم مایه. سرخالی: مرا ده ساقیاجام نخستین که من مخمورم و میلم بجام است ولیکن لختکی باریک تر ده نبیذ یک منی دادن کدام است. منوچهری. گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان ماورد همیریزد باریک بمقدار. منوچهری. اگر علت تازه باشد قنطوریون غلیظ گزینند و اگر کهن باشد قنطوریون باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قنطوریون باریک، قنطوریون دقیق. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند خصیۀ سرد و تر، دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد و منی رقیق باشد یعنی تنک و باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، کم در عمق چون آب باریک. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آب باریک، آب روانی کم، تنک، روزی و رزقی دائم لیکن بسیار قلیل، نرم. نرم کوفته، رماد ارمد خاکستر نیک باریک. نبغالوعاء بالدقیق، برانید آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از آرد. ارمد، خاکستر نیک باریک. قِذَی، خاک باریک. (منتهی الارب) ، جزء. پاره. تقسیم. ریز: و منجمان این یکی را که درجه است اندر صناعت خویش بشست پاره کردند باریکتر از درجه ها. (التفهیم). تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که... نگاهدارند از گریستن بسیار... و خواندن خطهای باریک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خط باریک نبشتن و خواندن... چشم را ضعیف کند، خرد و کوچک. (ناظم الاطباء) ، پنهان. (ارمغان آصفی). ناهویدا. (ناظم الاطباء) ، بیماری باریک، دِق ّ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
آنکه بحضور و دربار سلاطین دخل دارد. (آنندراج). باریافته بحضور شاهی یا امیری. کسی که بار یافته باشد و اذن دخول در مجلس داشته باشد. (ناظم الاطباء). شرفیاب حضور. (دمزن). و رجوع به ’بار’ شود.
آنکه بحضور و دربار سلاطین دخل دارد. (آنندراج). باریافته بحضور شاهی یا امیری. کسی که بار یافته باشد و اذن دخول در مجلس داشته باشد. (ناظم الاطباء). شرفیاب حضور. (دِمزن). و رجوع به ’بار’ شود.
جمع رب، درفارسی آن راتک (مفرد) به کار می برند دارنده خداوند گار روستاخاوند خداوندان، جمع رب. (در عربی معنی ارباب صاحبان و پرورش دهندگان است اما در فارسی بمعنی شخص بزرگ و دارنده و مالک بکار میرود و در بسیاری موارد صورت مفرد به آن میدهد و بار دیگر به (ان) جمعش می بندند: اربابان) خداوندگار، مالک (مقابل رعیت یا دهقان) دارنده، آقا (مقابل نوکر)، یا ارباب انواع، جمع رب النوع یا ارباب رجوع. رجوع کنندگان
جمع رب، درفارسی آن راتک (مفرد) به کار می برند دارنده خداوند گار روستاخاوند خداوندان، جمع رب. (در عربی معنی ارباب صاحبان و پرورش دهندگان است اما در فارسی بمعنی شخص بزرگ و دارنده و مالک بکار میرود و در بسیاری موارد صورت مفرد به آن میدهد و بار دیگر به (ان) جمعش می بندند: اربابان) خداوندگار، مالک (مقابل رعیت یا دهقان) دارنده، آقا (مقابل نوکر)، یا ارباب انواع، جمع رب النوع یا ارباب رجوع. رجوع کنندگان